میخواست آن را ببرد توی سوراخ خانهاش که گفت:«من که و و ها را خوردم،
خب را هم میخورم تا بیخودی زحمت بردن آن را به خانه نکشم!» و شروع کرد به خوردن
آنها را هم خورد و خیالش راحت شد. احساس کرد دلش درد گرفته و نمیتواند از جایش تکان
بخورد. ناگهان صدایی شنید. مثل اینکه کسی به آشپزخانه آمده بود. بلند شد که فرار کند، اما
دلش آن قدر بزرگ شده بود که نتوانست از جایش تکان بخورد. صدا نزدیک و نزدیکتر شد.
با هر زحمتی بود خودش را به سوراخ دیوار رساند. اما هر کاری کرد از سوراخ رد نشد که نشد!
خیلی چاق شده بود. همین موقع سر و صدای زیادی بلند شد ... یک نفر جیغ می کشید و میگفت :« یک
موش! یک موش چاق اینجا است! بیچاره با هر زحمتی بود فرار کرد و برای همیشه از آن خانهی
پراز خوراکی رفت و دیگر هیچ کس هیچ وقت او را آن طرفها ندید!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 46صفحه 19