و هر دو با هم او را صدا کردند. صدای آنها را شنید و از خانه بیرون آمد. وقتی
و را پایین دید، تند و تند از پایین آمد و پرسید:«چی شده؟ با من چه کاردارید؟»
گفت :«سلام.» هم گفت:«سلام.» از اینکه فراموش کرده بود سلام کند،خیلی
خجالت کشید و گفت:«ببخشید، حواسم نبود!»
گفت:« جان! من بالای گیر کرده. تو میتوانی آن را از لابهلای شاخهها در بیاوری؟»
گفت:« میترسد پاره شود، برای همین هم از تو کمک میخواهد. کمی فکر
کرد و گفت:«بگذارید ببینم میتوانم کاری کنم یا نه. » بعد از بالارفت و دور و بر را با دقت
نگاه کرد و گفت:«نخ به شاخهها پیچیده. میتوانم نخ آنرا بجوم تا پاره شود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 42صفحه 18