فرشتهها
دیروزمن و پدربزرگ، با هم به پارک نزدیک خانهی آنها رفته بودیم.
دوستان پدربزرگم توی پارک بودند. آنها وقتی ما را دیدند خیلی خوشحال شدند.
پدربزرگ پیش آنها نشست. من هم یک عالمه بازی کردم.
وقتی میخواستیم به خانه برگردیم، پدربزرگ گفت:«سلام کردن یکی از کارهای
خوبی است که تو نباید هیچ وقت آن را فراموش کنی.» من میدانستم چرا
پدربزرگ این حرف را میزند. گفتم:«من خجالت کشیدم به دوستان شما سلام
کنم.» او گفت:«کار خوب را همه دوست دارند. هیچ وقت از انجام کار خوب
خجالت نکش. حضرت محمد(ص) همیشه زودتر از دیگران سلام میگفتند.
حتی به بچهها. برای همین هم بچهها هروقت او را می دیدند، پنهان میشدند تا خودشان
زودتر از پیامبر سلام بگویند. آنها میخواستند با این کارشان خدا و
پیغمبر را خوشحال کنند. اگر تو هم زودتر از دیگران سلام بدهی هم
خدا خوشحال میشود، هم همهی کسانی که صدای سلام تو را
شنیدهاند.»
وقتی به خانه رسیدیم من پشت در پنهان شدم.
پدرم میخواست زودتر از پدربزرگ سلام کند، اما من زودتر از همه
با صدای بلند سلام کردم!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 42صفحه 8