قصههای غار
قایق
مرجان کشاورزی آزاد
پسرک کنار رودخانه نشسته بود که لاکپشت بزرگی آرام آرام از کنار او گذشت و رفت توی آب،بعد
دست و پایش را در آب حرکت داد و شنا کرد و به آن طرف رودخانه رفت.
پسرک پیش خودش گفت:«من هم میتوانم مثل او از رودخانه بگذرم. این که کاری ندارد!» بعد روی
زمین دراز کشید و مثل لاک پشت آرام آرام به طرف رودخانه رفت. همینکه به رودخانه رسید و رفت توی
آب چشم و گوش و دهانش پر از آب شد. چیزی نمانده بود غرق شود. پسرک شنا بلد نبود، برای همین
هم خیلی ترسید و با عجله خودش را به خشکی کنار رودخانه رساند. زیر نور آفتاب دراز کشید تا گرم شود،
همین موقع لاک پشت دیگری وارد آب شد و راحت و آرام شنا کرد و به آن طرف رودخانه رفت. نه غرق
شد و نه زیر آب فرو رفت. پسرک با دقت به او نگاه کرد و گفت:«اگر من هم مثل لاک پشت چیزی به
پشتم ببندم حتما میتوانم از رودخانه بگذرم.» او تنهی شکستهی درختی را محکم به پشتش بست، تنهی
درخت سنگین بود و پسرک پشتش دردگرفته بود، اما او میخواست هر طور که شده از آب بگذرد.
پسرک روی زمین دراز کشید و مثل لاک پشت وارد آب شد. اما باز هم آب توی گوش و چشم و دهانش
رفت و چیزی نمانده بود غرق شود که با زحمت زیاد خودش را از آب بیرون کشید و تنهی درخت را از
پشتش باز کرد، بعد زیر نور آفتاب خوابید تا گرم شود، پسرک خیلی ناراحت بود. او نمیدانست چه طوری
میتواند از رودخانه بگذرد... ناگهان لاک پشت دیگری از کنارش گذشت. پسرک لاکپشت را برداشت و
گفت:«تو چه طوری از آب رد میشوی؟ چه طوری؟!» لاکپشت از ترس دست و پا و سرش را توی لاکش فروبرد. پسرک خوب به لاک پشت نگاه کرد. با دقت و حوصله.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 42صفحه 4