بیچاره مارمولک
من دوستش ندارم
چون که دروغ گفته
گفته به من که :«مارم!»
مارمولک دروغگو
جعفر ابراهیمی
***
من هم خیال کردم
یک مار کوچک است او
تا این که مادرم گفت:
«یک مارمولک است او!»
***
گفتم:«برو از این جا
ای مارمولک بد!»
او رفت و روز دیگر
دیدم دوباره آمد!
***
گفتم :«برو از این جا
تا من تو را نکشتم!
زیرا که دارم اکنون
یک سنگ توی مشتم!»
***
او رفت و وقت رفتن
دیدم که گریه میکرد!
از گریهاش دلم سوخت
گفتم به او که :«برگرد!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 42صفحه 10