داستان
دو قلوها
حامد قاموس مقدم
جین عزیز!
ده دقیقه بیشتر وقت نداریم. باید همه چیز را الان
بگویم. شاید ببینمت و شاید هم...
ما خیلی شبیه هم بودیم. حالا را نمیدانم ولی آن وقتها
اگر تو گل سرت را برمیداشتی، هیچ کس ما را از
هم تشخیص نمیداد و حتّی آن دفعه که من لباس تو
را پوشیدم و گل سر به سرم زدن، باز هم مرا با تو
اشتباه گرفتند. البته من بعد از اینکه از این نیرنگ برای
خوردن سهم کیک تو در مهمانی خداحافظی عموجان
استفاده کرده بودم خیلی پشیمان شدم. چند روز پیش
که عموجان را در گروهان همسایه دیدم یاد این خاطره
افتادم و اشک ریختم.
این روزها به خاطر خیلی چیزها اشک میریزم؛ به
خاطر له شدن یک عروسک که زیرآوار مانده است،
به خاطر اسباب بازیهایی که وسط خیابان ریخته است،
به خاطر پنجرههایی که
با باد باز و بسته میشود،
به خاطر خانههایی که در
آنها پنهان شده بودیم.
به خاطر خیلی چیزها اشک
میریزم.البته فرصت همه چیز در
اینجا کوتاه است. حتّی اشک ریختن چون تا میخواهی
در خودت باشی و به کانال گل آلودی که در آن پنهان
شدهای فکر نکنی، خمپارهای از آسمان میرسد و وادارت
میکند از واقعیت اطرافت دور نشوی.
چند روز پیش که در یک موقعیت خطرناک غافلگیر
شدیم، دیوید برای نجات جان ما خود را به کشتن
داد او آنقدر دنبال هواپیمای شناسایی دوید و به او
شلیک کرد تا آن هواپیما را از ما دور کرد و آن هواپیما
نتوانست ما را که پشت تپّهای پنهان شده بودیم پیدا
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 140صفحه 8