ریختیم توی کاسۀ توالت و...
خنده اجازه نمیداد آقای گیبسون خاطرهاش را به
وضوح تعریف کند. در همین حال ادامه داد: بابابزرگت
ترکید... وقتی اومد بیرون...
پلیس جوان از تصور چنین صحنهای قیافهاش در هم
فرو رفت و سعی کرد مانع خاطره تعریف کردن آقای
گیبسون شود ولی آقای گیبسون آن خاطره را تا انتها
بازگو کرد.
***
حسّی عجیب سراغ کتی آمده بود. حس میکرد باید
بترسد ولی نمیترسید. آرام آرام داخل جنگل تاریک
قدم بر میداشت. به یاد چراغ قوّهاش افتاد و حدس زد
که باید هنوز در کیفش باشد. آن را پیدا کرد و روشن
کرد. مهتاب همه جا را روشن کرده بود و ماه، کامل
بود. با این حال، چراغ قوه بهتر میتوانست جلوی پایش
را روشن کند.
***
خانم گیبسون برای پلیس جوان، پدرکتی، آقای
گیبسون و دیگر پلیسهایی که در خانه جمع بودند قهوه
آورد. مادر کتی هم ظرف بیسکویتی را جلوی آنها
گرفت تا بردارند. پدر کتی کلّ داستان فرار کتی را برای
پلیس جوان تعریف کرد. پلیس هم مانند پوآرو، همۀ
جزئیات را یادداشت میکرد. در انتها پدر کتی از پلیس
خواست که در پیدا کردن کتی به آنها کمک کند.
پلیس جوان بعد از اینکه قدری یادداشتهای خودش
را مرور کرد هیجان زده از جا بلند شد و گفت: باید به
جنگل بریم! باید اونجا رو زیر و رو کنیم! کتی به اونجا
فرار کرده !
آقای گیبسون دست پلیس جوان را گرفت و روی مبل
نشاند و گفت: با این همه نیرو و با این همه هیجان اگه
بریم توی جنگل، اون فرشتهها میترسن!
***
کتی احساس کرد صدای قدم برداشتن کسی را
میشنود. هر چه صدا کرد کسی جواب نداد. ترسید.
شروع به دویدن کرد ولی در یک لحظه پایش به شاخۀ
درختی گرفت و در گودالی پرت شد. چشمانش سیاهی
میرفت و جایی را درست نمیدید. فقط متوجه شد
که اشباحی که قبلاً با آنها مواجه شده بود، دورش را
گرفتهاند. قیافۀ یکی از
اشباح کاملاً برایش آشنا
بود؛ او شبح پشت درخت
د رعکس پرنده بود!
ادامه دارد.....
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 150صفحه 14