پخش میشد پدر کتی را صدا میزد که بیدرنگ تسلیم شود.
***
کتی هنوز حالش جا نیامده بود. او تلوتلوخوران در کوچه پس کوچههای دهکده میدوید. گهگاه به پشت سرش
نگاه میکرد و باز میدوید. از نفس افتاده بود. صدای قلبش را میشنید. همانطور که کوچهها را طی میکرد
خودش را در مقابل آخرین خانۀ دهکده یعنی همانجایی که
همیشه به آنجا میرفتند، یافت. هوا کاملاً تاریک شده بود.
صدای آژیر ماشینهای پلیس را از دور میشنید. دلش را به
دریا زد و وارد جنگل شد.
***
پلیسها بعد از چند اخطار وارد خانه شدند و پدر کتی را
دستگیر کردند. در این میان پلیسی جوان وارد خانه شد،
با قدمهای استوار چرخی به دور پدر کتی زد و گفت: پس
میخواهی با قانون در بیفتی!
و کمی صدایش را بالاتر برد: هیچکس نمیتونه قانون رو
مسخره کنه!
وبا دست، چانۀ پدر را بالا داد و در چشمانش خیره شد و
گفت: یعنی من نمیذارم! من! سروان آبراهام گرینویچ!
آقای گیبسون که تا آن موقع ساکت بود گفت: تو با دیوید
چه نسبتی داری؟
پلیس جوان که انتظار شنیدن چنین سؤالی نداشت کمی
مِن و مِن کرد و گفت: اِِ...! خُب دیوید...! راستش دیوید پدر
منه!
آقای گیبسون ناگهان خیلی شاد شد و به طرف
پلیس جوان آمد و ضربهای به پشت او زد که
چهار ستون پلیس جوان لرزید و بعد او را آنقدر
در آغوش فشرد که پلیس اول کبود شد و بعد
به سرفه افتاد. آقای گیبسون در حالی که ابراز
محبت میکردگفت: آنّا ببین تولۀ دیوید چه
بزرگ شده!
پلیس جوان در حالی که میخواست جلوی
پلیسهای زیر دستش خودش را از تک و
تا نیندازد، گفت: مگه شما پدر من رو
میشناسین؟
آقای گیبسون گفت: آره بابا! ما با
هم بزرگ شدیم! یادش به خیر.
بابابزرگت همیشه داخل توالت
سیگار میکشید. یه بار ما نفت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 150صفحه 13