فصل هشتم: شجاعت
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 289
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 290
رضاخان که نمی فهمد
امام در آن اوج دوران قدرت دودمان پهلوی در کتاب کشف الاسرار نوشته بودند:
رضاخان سوادکوهی که نمی فهمد سیاست با سین است یا با صاد...
سیلی محکمی به یکی از دراویش زدند
زمانی عده ای از دراویش آمده بودند و بعضی از حجره های مدرسه فیضیه را به قصد اقامت تصرف کرده بودند. بیرون راندن آنها با اشکالاتی روبرو شده بود. امام در این قضایا حریف بودند ایشان بعد از مشاجره با دراویش، سیلی محکمی به گوش یکی از آنها زدند. و همین مقدمه بیرون راندن آنها شد و آنها را از مدرسه بیرون کردند.
شدیدترین حمله به امریکا
در قضیه کاپیتولاسیون یکی از مقامات آمده بود قم که با امام ملاقات کند. امام اجازه ملاقات به او نداده بود؛ لذا او هم به حضور آقا مصطفی رفته و گفته بود اگر امام علیه کاپیتولاسیون حرف می زند مواظب باشد علیه امریکا حرف نزند و امروز علیه امریکا حرف زدن خیلی خطرناکتر از سخن گفتن علیه شاه است. همین باعث شد که امام در آن سخنرانی خود فرمودند: «رییس جمهور امریکا بداند که امروز در پیش ملت
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 291 ما از منفورترین افراد بشر است. امروز تمام گرفتاریهای ما از امریکا است و شدیدترین حمله ها را به امریکا کردند.
به تو و دولت تو تذکر می دهم
تلگرافی از بعضی از مراجع قم به شاه معدوم شده بود که او را مخاطب کردند دولت را وادار کند دست از انحرافات دینی بردارد. شاه در جواب تلگراف علما نوشت ما توفیق شما را در ارشاد عوام خواهانیم. امام دست به قلم برده و در اعلامیه ای به شاه نوشتند، شما که توفیق مراجع را در ارشاد عوام خواهانید، لذا به تو و دولت تذکر می دهم؛ یعنی شما عوام هستید و باید به شما هشدار داد و شما را هدایت کرد!
قلم و کاغذت را بردار و برو
هنگامی که رژیم شاه قصد داشت با گرفتن اقرار و اعترافات دروغین از بسیاری از افراد برجسته و مبارز که در طی قیام ملی پانزده خرداد بازداشت شده بودند، تحت سخت ترین و شدیدترین شکنجه ها، پرونده سازی قطور و بلند بالایی برای امام جهت محاکمه و محکومیت ایشان بنماید، هر چه بیشتر فشار آورد کمتر نتیجه گرفت؛ لذا برای به دست آوردن سوژه و مدرکی از امام، مأموری را برای بازجویی به سراغ ایشان در پادگان قصر فرستاد تا با فوت و فن و حیله و نیرنگ ویژۀ بازجویان، امام را زیر منگنه قرار داده، اقرار و اعترافی را که بتوان روی آن حساب باز کرد، از ایشان بگیرد. وقتی مأمور پرسشهای خود را در حضور امام مطرح ساخت با بی اعتنایی و سکوت ایشان مواجه شد که با برخاستن و ترشرویی به او گفتند: «تو مأمور چشم و گوش بسته، حق بازجویی نداری؛ قلم و کاغذت را بردار و برو! من نمی خواهم اینجا بنشینی!»
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 292 ما هم به کماندوهای خود دستور می دهیم
سال 42، صبح روز عاشورا، در حالی که امام در منزل خود نیز در میان مردم نشسته بودند و به سخنان گوینده ای که ذکر مسایل مذهبی می کرد، گوش می دادند. یکی از مقامات ساواک خود را به ایشان رسانید و پس از معرفی خود اظهار داشت: «من از طرف اعلیحضرت مأمورم به شما ابلاغ نمایم که اگر بخواهید در مدرسۀ فیضیه سخنرانی کنید، با کماندوها به مدرسه می ریزیم و آنجا را به آتش و خون می کشیم.»
قائد بزرگ بدون این که خم به ابرو بیاورند بی درنگ پاسخ دادند: «ما هم به کماندوهای خود دستور می دهیم که فرستادگان اعلیحضرت را تأدیب نمایند!»
می گویم ملت تکه تکه تان کنند
وقتی در ایام عید سال 42 که مصادف با 25 شوال، شهادت حضرت امام صادق(ع) بود، کماندوهای شاه در لباس دهقانان به مدرسه فیضیه حمله کردند و مردم و طلاب را زدند. سه روز در قم این جریان ادامه داشت. صبح همان روز گفتند که کماندوها اول به منزل امام رفته اند، ایشان در منزل مجلس روضه ای داشتند که کماندوها قصد داشتند آنجا را به هم بزنند. امام ناچار شدند خودشان صحبت کرده و تهدید کنند که اگر اینجا را به هم بزنید می گویم ملت تکه تکه تان کنند! کماندوها هم ترسیدند و عصر در مدرسه فیضیه این مسأله اوج گرفت.
فوراً در منزل را باز کنید
وقتی که مأمورین شاه به مدرسه فیضیه حمله کردند بنده همان وقت در منزل امام بودم به امام خبر دادند که مأمورین شاه به مدرسه فیضیه حمله کرده و عده ای را از پشت بام پایین انداخته اند پیرمردها را زده اند و حجره ها را شکسته اند قرآنها را آتش زده اند و همانند لشکر مغول به مردم عادی حمله کرده اند. نزدیک غروب آفتاب بود که مرتب خبر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 293 می دادند الان به منزل امام هم حمله می کنند.
یکی از آقایان دستور داد در منزل را بستند و در این هنگام امام متوجه شد که در منزل را بستد یکمرتبه بلند شده فرمودند طلاب و فرزندان مرا در مدرسه کتک می ز نند و مدرسه را ویران می کنند و در منزل من بسته شود؟ بعد دستور دادند فوراً در منزل را باز کنند و خودشان به طرف در حرکت کردند و فرمودند بگذارید هر کس می خواهد بیاید.
امام در منزل را باز کردند
شهامت امام نیاز به بحث ندارد، چون از حد و حصر بیرون بود. در همان جریان معروف فیضیه که شاه حدود هزار نفر را به صورت ناشناس و با لباس مبدل وارد مدرسه کرد و آن جنایت را ایجاد نمود. وقتی این جمعیت خودشان را در مدرسه فیضیه فاتح دیدند، در خیابانهای قم به راه افتادند و با کلمه «جاوید شاه» رعب عجیبی در شهر بوجود آورده بودند که هیچ کس جرأت نفس کشیدن نداشت. چون اینها مرکزشان دبیرستان حکیم نظامی بود که نزدیک منزل امام بود؛ به ذهن بعضی رسید که اینها به طرف منزل ایشان در حرکت هستند. لذا به امام عرض کردند که این جمعیت با این شعار و با اسلحه دارند به طرف منزل شما می آیند. عده ای صلاح را در این دیدند که بلند شوند و در منزل امام را ببندند و شاید مثلاً از پشت هم قفل بزنند و مانع ورود آنها بشوند لذا در منزل را بستند و خیال می کردند که ایشان به این کار راضی هستند. وقتی امام از این جریان مطلع شدند بدون اینکه به کسی حرفی بزنند از اتاق پایین آمدند و رفتند در منزل را باز کردند و دو طرف در را باز گذاشتند و به همان اتاقی که نزدیک در بود بازگشته و نشستند. و صدای کماندوها لحظه به لحظه قویتر و بیشتر به گوش می رسید ولی امام آماده نشسته بودند و هیچ باکی از این نداشتند که این هزار نفر بریزند آنجا و هر هدفی دارند پیاده کنند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 294 من باید به فیضیّه بروم
در مجلسی که روز وفات امام صادق(ع) (25 شوال) که مطابق با دوم فروردین 42 در منزل امام برپا شده بود امام نیز شخصا حضور داشتند. ناگهان با شیون و شعار و زاری عده ای از زخمی شدگان فیضیه را به منزل آقا آوردند و جمعیت به دنبال آنان به خانه هجوم آوردند. اینها جز امام تسلی بخشی نداشتند و آمده بودند تا از جور نابکاران و دژخیمان رژیم، به خانه امام خود راه جویند، شاید از رهنمود آن پیشوای کبیر راه خود را به سوی خدا و مبارزه با طاغوت باز کنند. امام دست نوازشی به سر مجروحین کشیدند و آنها را تسلی دادند. جو وحشت و ارعاب بر خانه به شدت حاکم بود. همه می لرزیدند. امکان یورش وحشیانه به خانه هر لحظه شدیدتر می شد. بعضیها به این فکر افتادند که در خانه بسته شود و گویا این حرف از ناحیه فرزند امام حجةالاسلام مصطفی خمینی نیز زده شد که غضب سنگینی امام را فرا گرفت و با فریاد گفتند: «در خانه باز باشد، مصطفی بیرون رود.» پس از آن» خطاب به حاضرین و اطرافیان دستور برپا داشتن نماز دادند و گفتند: «چه بهتر برپاخیزیم و نماز بگذاریم که اگر دژخیمان حمله کردند ما در حال نماز باشیم و به فیض بزرگ نایل شویم و در حال رفتن به درگاه خداوند ما را مورد هجوم قرار دهند، این بزرگترین رسوایی برای آنان و برترین موفقیت برای ماست.» کلماتی به این مضمون امام گفتند و نماز برپا شد. این روز با اضطراب و وحشتی که بر آنجا حاکم بود سپری شد؛ تنها امام بودند که چون کوهی استوار تکیه گاه همگی مردم و آرام بخش آنان بودند. در ضمن یادم هست لحظه ای را که ناگهان امام برخاستند و گفتند: «من باید به فیضیه بروم تا در میان برادرانم باشم و ببینم چه می گذرد و آنها را تنها نگذارم.» اینجا بود که زاریها و شیونها و التماسها سد راه امام شد. این اقدام خطرناکی بود و بالاخره انبوه جمعیت با التماس و زاری و عده ای با صحبت و گفتگو امام را از رفتن به فیضیه منصرف کردند عده ای هم بودند که اینها ساواکی بودند و از عوامل رژیم، دایماً فضای وحشت ایجاد می کردند و می گفتند که خوب است در خانه را ببندیم. ولی امام که به هیچ عنوان حاضر نبودند در خانه شان بر روی مردم بسته شود، علی رغم همه این جریانات نگذاشتند در خانه شان بسته شود. و تا پاسی از شب این جمعیت در خانه امام حضور داشتند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 295 شما چرا این جور می کنید؟
در مورد شبی که امام را گرفتند و به ترکیه تبعید کردند خادم ما مشهدی حسین که چایی می داد می گفت: امام به مأمورین گفته بودند: «این چه بساطی است، چرا شلوغ کردید؟ خجالت نمی کشید، یکی از شما می آمد، در می زد می گفت: که خمینی بیا، خب من هم می آمدم»، بعدها خود آقا به من گفتند: «موقع رفتن به تهران به چاه نفت که رسیدیم، گفتم که تمام این بدبختیهای ما به خاطر این نفت است، شما چرا این جور می کنید و از آنجا تا تهران من با اینها صحبت کردم و یکی از اینها که پیش من نشسته بود تا تهران گریه کرد».
چرا وحشیگری می کنید؟
شب پانزده خرداد قبل از اذان صبح مأمورین شاه که برای گرفتن امام آمده بودند و در حیاط منزل خادم ایشان را کتک می زدند. آقا وقتی متوجه رفتار آنها شدند، فرمودند: «این وحشیگریها چیه که می کنید؟ روح الله خمینی من هستم به کس دیگر چه کار دارید، چرا وحشیگری می کنید؟»
اینها را چرا می زنید؟
ساعت دو بعد از نیمه شب بود از دیوار حیاط کماندوها آمدند تو. در بسته بود. روی دیوار حیاط را همین اواخر جای پاهایشان بود. چون تخت کفششان لاستیک بود سیاهی کفش آنها روی دیوار مانده بود. آمدند پایین گفتند آقا کو؟ پشت در اتاق امام، داد می زدند، فریاد می زدند، ما را کتک می زدند که در را باز کنید.
گفتیم: بابا ما چه کاره ایم، کلید پیش ما نیست، کلید پیش خودشان است، چرا
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 296 اینقدر ما را اذیت می کنید.
بالاخره قفل در را شکستند. در همین حین آقا از در پشتی حیاط در حالی که عبا زیر بغلشان بود رفتند به کوچه. وارد کوچه که شدند افسران و پاسبانان و کماندوها ایشان را محاصره کردند.
امام گفتند: «مگر وحشی هستید، چرا مردم را اذیت می کنید، اگر با من کار دارید، آنها را چرا می زنید؟»
حاضر نمی شدند کسی از ایشان محافظت کند
در همان شبها و روزهای سخت پس از حادثه مدرسه فیضیه که در آن شبها سخت می زدند و می کوبیدند و مجروح می کردند، امام با آقای صانعی گاهی در کوچه های قم آخر شب با هم حرکت می کردند. من شبها گاهی به امام پیشنهاد می کردم که اجازه بدهند چند نفر در خانه خدمت شما باشند که یک وقت احیاناً نصف شب پیشامدی نشود؛ ولی امام حاضر نمی شدند کسی بماند یا همراهشان باشد و از ایشان محافظت بکند.
بروید بیرون من می آیم
در ایّام حصر امام که پس از آزادی از زندان بود، آقای روغنی پیشنهاد کرده بود که آقا به خانۀ ایشان بروند. جمعیت زیادی از ساواکیها منزل روبروی منزل آقای روغنی جا گرفتند، و یک منزل هم نزدیک آنجا برای ما کرایه کردند. تقریباً سی نفر ساواکی آنجا بودند که رفت و آمدها را محدود می کردند و فقط مادرم یا خواهرم را اجازه می دادند داخل شوند. آقا مدت هفت ماه در قیطریه منزل آقای روغنی بودند. رییس ساواک که انصاری نام داشت به آقا گفته بود هر وقت بخواهید به قم بروید برای شما ماشین می آوریم. بعد رفتیم قم. خانۀ آقا را مردها گرفته بودند. یک خانه متصل به منزل آقا را اجاره نمودند و دری باز کردند به آنجا و ما رفتیم. از عید تا سیزده آبان یعنی هشت ماه
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 297 آنجا بودیم که آقا سخنرانی دیگری کردند که همان کاپیتولاسیون بود. یک شب دیدیم که ریختند پشت در خانه. من در ایوان بودم. با آنکه دیوار بلند بود یکی بالای دیوار بود. آقا طرف دیگر بودند، من این طرف حیاط. دوباره دیدم یکی دیگر پرید. صدا کردم: «آقا!» و دیدم که در بین خانه ما و بیرونی را با لگد می زنند. آقا صدای مرا که شنیدند بلند صدا زدند: «در را شکستید، من دارم می آیم.» یک وقت دیدم که یکی دیگر هم پرید بالا، من دیگر ترسیدم، نزدیک سحر بود. آقا آمدند بیرون و داد زدند به آنها: «در شکست! بروید بیرون من می آیم.» همین که دیدند آقا از اتاق آمد بیرون به طرف من و من هم توی ایوان ایستاده بودم، از دیوار به طرف بیرون پایین پریدند. آقا آمدند مهر و کلید در قفسه شان را به من دادند و گفتند: «این پیش تو باشد تا خبر دهم.» و از آن در رفتند بیرون. من آن را قایم کردم و به هیچ کس نگفتم، چون تصوّر می کردند که کلید یا مهر را بگیرند. مهر را قایم کردم تا زمانی که آقا رفتند عراق، از نجف نامه ای به من نوشتند که مهر مرا به یک آدم امینی بدهید برایم بیاورد و من با آقای اشراقی درمیان گذاشتم و ایشان گفتند آقای شیخ عبدالعلی قرهی گذرنامه دارد و مورد اطمینان است. من هم نامه ای نوشتم و مهر و کلید را به او دادم. او هم برد نجف و به آقا داد.
بنده هم سرباز اسلام هستم
بعد از آزاد شدن امام از زندان رژیم شاه، روزنامه اطلاعات در سرمقاله اش مطلبی نوشته بود که روحانیت با دستگاه سازش کرد. امام سخنرانی مهیجی در تکذیب این مطلب فرمودند. رژیم، سرهنگ مولوی رییس ساواک تهران را برای عذرخواهی خدمت امام فرستاد. او می خواست ملاقات خصوصی باشد. اما از آنجایی که شیوه امام نبود که با هیچ کدام از رجال سیاسی، چه دولتی و چه غیره در خلوت ملاقات داشته باشند دستور فرمودند عده ای در اتاقی که او می آید حضور داشته باشند. عده ای در جلسه حضور پیدا کردند، از جمله بنده هم بودم. مولوی شروع به صحبت و عذرخواهی نمود که اشتباهی شده است. در این هنگام جمله ای که شاید بوی توهین از آن می آمد صادر شد. او می گفت: «آقا نگذارید که ما به وظیفۀ سربازیمان عمل کنیم.» یک مرتبه امام در
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 298 حالی که انگشت سبابه خود را به سینه مبارک می زدند با عصبانیت فرمودند: «بنده هم سرباز اسلام هستم، نگذارید که ما به وظیفۀ سربازیمان عمل کنیم.»
کاری نکن بگویم بیرونت کنند
در عاشورای سال 42 قرار بود امام سخنرانی کنند. از طرفی کماندوهای شاه هم در مدرسه فیضیه مستقر بودند، هیاهوی عجیبی در شهر حکمفرما بود و شایع شده بود که امروز خطر زیادی امام را تهدید می کند، بهتر است امروز به فیضیه نیایند. اما ایشان قبول نکردند و حتی حاضر هم نشدند در یک ماشین سربسته باشند. از این جهت در یک جیپ روباز و در میان مردم وارد مدرسه فیضیه شدند و با همان صراحت لهجه خطاب به شاه گفتند: «مردک کاری نکن که بگویم از این مملکت بیرونت کنند.»
با جیپ روباز می آیم
روز قبل از پانزده خرداد 42 شاهد بودم که چندین کامیون کماندوهای مزدور شاه در قم حاضر شده بودند تا سخنرانی امام را به هم بزنند. عده ای رفتند منزل امام و به امام گفتند جان شما در خطر است اگر امکان دارد امروز شما بیرون نیایید؛ ولی امام فرمودند: «خیر، با یک جیپ روباز می آیم تا همه مرا ببینند.»
ناراحت نباشید من با شما هستم
وقتی امام را به تهران تبعید کردند، چند روز که گذشت خدمتشان شرفیاب شده. عرض کردم آقا موقعی که ریختند در منزلتان و حضرتعالی را آوردند، دوست داریم شرحی از کیفیت ماجرا را بیان بفرمایید. امام لبخندی زده و فرمودند: «بله، اینها ریختند تو خانه و لگد زدند به در و در را شکستند. من به آنها نهیب زدم که بروید من خودم می آیم. لباسهایم را پوشیدم، بعد آمدم و سوار ماشین شدم. ما در صندلی عقب، وسط
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 299 نشسته بودیم. یک نفر این طرف من نشسته بود یک نفر آن طرف، و اینها مسلح هم بودند، اما در موقع حرکت مشاهده کردم که عجیب مضطربند، کف پای اینها به کف ماشین می خورد، که خیلی محسوس بود. من نگاهی کردم به صورتشان و گفتم چرا حالتان این جوری شده؟ چرا پاهایتان دارد این جوری می شود. گفتند آقا، واقعیتش می ترسیم، آنچنان رعب و ترس ما را گرفته که اگر مردم قم بفهمند که ما شما را داریم می بریم چی برای ما پیش خواهد آمد. در صورتی که این ماشین آنها تنها نبود و ماشینهای دیگر هم همراهش مسلح بودند.» بعد امام فرمودند: «من دست گذاشتم رو پاهایشان و گفتم من هستم، ناراحت نباشید من تا با شما هستم مضطرب نباشید. خلاصه به یک کیفیتی اینها تسکین پیدا کردند و اضطراب اینها برطرف شد.»
از صدور اعلامیه ترسی نداشتند
در خارج هم آقای خمینی آزادتر بود برای اعلامیه دادن، در داخل شاید سایر مراجعی که بودند سایر آقایون روحانیونی که بودند جرأت نمی کردند اعلامیه آنچنانی بدهند برای اینکه از طرف دستگاه براشون اسباب زحمت می شد، آقای خمینی که در خارج بودند اعلامیه می دادند و ترسی هم نداشتند و کم کم باعث معروفیتشان شد.
شما از یهودیان هم بدتر کردید
وقتی اولین برنامه تبعید ایرانیان مقیم عراق شروع شد، بعثیها هر روز هموطنان زیادی را گرفته زندان و اذیت می نمودند. اموالشان را می گرفتند و آنها را با کمال اهانت و بی شرمی بیرون می کردند. تا اینکه دولت بعث عراق اعلام کرد که تمام ایرانیان در مدت شش روز باید از عراق خارج شوند. فصل زمستان بود. مردم در فکر رفتن بودند. امام هم تصمیم به خروج از عراق گرفتند. دولت بعث با سیاستی که داشت نمی خواست ایشان از عراق خارج شود. لذا خبر دادند که در این رابطه بعضی از اشخاص از جمله شخصی به نام علیرضا که معاون صدام بود از بغداد برای ملاقات با
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 300 امام و صحبت دربارۀ این قضایا به نجف آمد، امام اعلام کردند من به اینها راه نمی دهم و هیچ یک از اینها حق ندارند با من ملاقات کنند و من هم تذکره ام را فرستاده ام که خروجی بزنند و با هموطنانم بیرون بروم. چون علیرضا آدم خطرناک و ظالمی بود، مردم از این تصمیم امام وحشت زده شدند؛ لذا علما و مردم از مرحوم شیخ نصرالله خلخالی خواستند، که به دلیل اینکه علیرضا خیلی خطرناک است و نمی شود او را راه نداد، از امام بخواهد با اینها دیدار کند. ایشان عرض مردم را به آقا رسانید. امام در جواب فرمودند: «من بنا دارم با او ملاقات کنم ولی باید صولت و قدرت او را بشکنم، خیال نکند حالا که از بغداد به اینجا آمده است به آسانی می تواند با ما ملاقات کند. بگذارید صولتش شکسته شود آن وقت او را راه می دهم.»
بعد که این گروه به خدمت امام رسیدند، با کمال صراحت به آنها فرمودند: «شما از یهودیان هم بدتر کردید، کاری که شما انجام دادید اسراییل هم انجام نداده است. چون وقتی که یهودیان را از عراق بیرون کردند به آنها شش ماه مهلت دادند و پس از انقضاء مهلت هم به آنها مهلت دادند که کارهایشان را بکنند ولی شما به ایرانیان شش روز بیشتر مهلت ندادید.»
دولت ایران غلط کرد شما هم غلط کردید
زمانی که امام در نجف مشرف بودند قضیه اختلاف ایران و عراق بر سر نوار مرزی و اروند رود اتفاق افتاد. حکومت بعثی خواست نوشته هایی از علمای حوزه نجف بر علیه حکومت جبار ایران بگیرد. آنها پیش خود خیال می کردند که امام چون تبعیدی هستند و دل پرخونی از حکومت شاه دارند حتماً برای انتقام از شاه اعلامیه بلند بالایی به نفع حزب بعث خواهند نوشت. ولی امام با صراحت لهجه در جلسه ای که استاندار کربلا و رییس ساواک و رییس شهربانی و فرماندار نجف به آنها فرمودند: «دولت ایران غلط کرد، شما هم غلط کردید. این مطلب مربوط به مراجع شیعه و مربوط به حوزه نمی شود که بیایند برای شما نوشته ای بدهند. خودتان بروید حلش کنید.» پس از پرخاش امام مزدوران بعثی برآشفتند. یکی از همان حاضرین در جلسه گفت: «فردا
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 301 ایشان را از نجف بیرون می کنیم.» این سخن که به گوش امام رسید فرمودند: «اینها خیال می کنند من در اینجا دل خوشی دارم در جایی که اسلام علناً سرکوب می شود، نوامیس اسلام نادیده گرفته می شود و حرمت اسلام نگه داشته نمی شود، چه جای زندگی است؟ این گذرنامه من، هرجا خواستید مرا بفرستید هر جا بروم بهتر از اینجاست. من در جایی راحتم که در آنجا مسلمین در رفاه باشند. من در اینجا چه دلخوشی دارم». و این در حالی بود که بعضی از آقایان مراجع از طرز برخورد امام با بعثیها ناراحت و نگران بودند که نکند فردا هیأت حاکمه با زره پوش و لشکر مجهز به نجف اشرف یورش برده و آنها را نابود کند!
ما از کسی باکی نداریم
یکی از رفقا می گفت در حرم حضرت ابوالفضل امام را به افراد معرفی می کردم. آقا مرا طلبیده و در گوشم گفتند: «چه داعی برای این کار داری؟ برای خودت می گویم.» اتفاقاً همین حادثه برای من هم اتفاق افتاده بود. وقتی که آقای کروبی (آقا شیخ حسن) کتاب «ولایت فقیه» را آورد تا من اعراب گذاری کنم، به من گفت: «امام می فرمایند کسی نفهمد که او این کار را برای ما می کند. بعد این را اضافه کردند که البته من این را برای خودش می گویم و گرنه ما از کسی باکی نداریم.»
در نوفل لوشاتو تنها قدم می زدند
امام در پاریس روزی نیم ساعت قدم می زدند. یک روز صبح پلیس فرانسه سراسیمه آمد و دید که امام در کوچه و خیابان نوفل لوشاتو تنها قدم می زنند و این مسأله برای آنها بسیار عجیب بود که یک شخصیت جهانی با این همه دشمن که دارد با چه جرأت و شهامتی این چنین در اجتماعات و نماز جماعت ظاهر می شود. آن روز امام پس از نماز صبح و تعقیب نماز، قدم زنان از در منزل خارج شده و در کوچه و خیابان اطراف منزلشان قدم می زدند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 302 همه بدون بازدید بدنی به ملاقات من بیایند
یکی از اطرافیان آقای خمینی اظهار می داشت ما از کسانی که به ملاقات آقا می آمدند دم در مختصر بازدید بدنی می کردیم که مبادا اسلحه ای همراه داشته باشند. پس از آنکه آقای خمینی از این موضوع باخبر شدند دستوردادند همه بدون بازدید بدنی به ملاقات بیایند. این طرز رفتار ایشان از نظر شهامت اثر عجیبی روی اطرافیان داشت.
خیابان مجاور منزل امام در نوفل لوشاتو به هنگام نماز و سخنرانی امام از سوی مأمورین فرانسه مسدود می شد که در تمام ساعات شبانه روز ترددها را زیر نظر داشتند و هرگونه بسته ای را باز و به دقت بازرسی می کردند. مأمورین حفاظتی سابق مستقر در محل، جای خود را پس از این شایعات به نیروهای ورزیده با درجاتی بالاتر داده بودند و تعداد آنها به ده برابر افزایش یافته بود. آنان به اعضای دفتر و بیت امام گفته بودند دولت فرانسه گزارشی دریافت داشته مبنی بر اینکه عده ای اجیر از اتباع یکی از کشورهای آسیایی با گرفتن پانصد میلیون دلار قصد ترور امام را دارند. در سطح شهر پاریس و حومه و فرودگاهها و مراکز حساس و مراکز اجتماع دانشجویان کاملاً وضع غیرعادی به چشم می خورد.
امریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند
در جریان تصرف لانه جاسوسی، اکثر مسؤولین مخالف بودند و هر روز مسأله تازه ای مطرح می کردند. یکی می گفت با امریکا نمی شود جنگید. دیگری می گفت امریکا در منطقه نیرو پیاده کرده. یکی می گفت ناوگان امریکا آمده است. ولی امام می فرمود: «امریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند.» لذا وقتی یکی از شخصیتهای انقلابی از توطئه ها پیش امام گله کرد، امام با آرامی دست به سینه ایشان زد و فرمود: «تو چرا می ترسی؟. هیچ طوری نمی شود!»
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 303 فقط به قدرت خدا توجه داشتند
امام در سخت ترین شرایط و پرخطرترین روزهای قبل از انقلاب حاضر نبودند کسانی از دوستانشان در خانه ایشان به عنوان حفاظت بمانند. گاهی اتفاق می افتاد شبها ایشان را می دیدیم که در کوچه های قم فقط با یک نفر در حرکت بودند و از هیچ قدرتی به غیر از خدا باک نداشتند.
مسأله ای نیست
در بدو ورود امام به ایران اتاقی برای امام ترتیب داده بودیم که شیشه های آن ضد گلوله بود، ایشان وقتی وارد شدند بدون توجه به این مسأله در و پنجره ها را باز کردند و گفتند که مسأله ای نیست.
ناو امریکا را هدف قرار می دادم
یک روز حاج احمد آقا نقل می کرد، امام فرموده اند: «اگر من بودم با ورود اولین ناو امریکایی به خلیج فارس آن را هدف قرار می دادم.» با این نظر قاطع ایشان، مسؤولیت سران کشور بسیار سنگین شده بود و در عین حالی که عنوان می داشتند نظر امام باید تأمین شود و به این موضوع هم اعتقاد داشتند ولی به منظور صحبت بیشتر در مورد تبعات این برخورد نزد امام رفتند.
امام فرمودند: «اگر چه من گفتم که اگر من بودم اولین ناو امریکایی را هدف قرار می دادم لیکن شما سران کشور بحث بیشتری کنید و پس از مشورت با کارشناسان نظامی تصمیم آخری را که مصلحت نظام و مسلمانان در آن باشد اتخاذ کنید.»
کسی خودش را زحمت ندهد
امام در تمام کارهایشان جز توجه به خدا به چیز دیگری رو نمی آوردند و اصلاً چیز
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 304 دیگری غیر از خداجویی برای ایشان مطرح نبود. من یک بار هم ندیدم که ایشان از هیچ قدرتی وحشت داشته باشند. در طول چهل سالی که افتخار آشنایی با امام را داشتم به عینه شاهد این بی پروایی و شجاعت بودم امام حتی در سخت ترین شرایط نیز حاضر نمی شدند کسی برای حفاظت از ایشان در کنارشان باشد و حتی اصرار می کردند که کسی خودش را برای حفاظت از او و بیت شان زحمت ندهد.
بگذارید بیایند
اینجانب مسؤولیت تنظیم برنامه ملاقاتهای امام را بعد از انقلاب داشتم. قبل از پیروزی انقلاب و در دوران رژیم گذشته ملت ایران برای استماع فرمایشات ایشان به قم می آمدند و در مسجد اعظم و یا در حیاط منزل، امام را زیارت می کردند. در آن زمان افرادی هم می آمدند که با امام ملاقات خصوصی داشته باشند؛ ولی امام با هیچ یک از مقامات مملکتی ملاقات خصوصی نمی کردند و اگر شخصی هم به محضرشان می آمد به بعضی می فرمودند شما هم در مجلس باشید. ولی بعد از انقلاب امام دو نوع ملاقات داشتند. ملاقاتهای جمعی با مردم که ابتدا در مدرسه فیضیه انجام می گرفت. چون اوایل ورود امام از پاریس از تمام شهرهای ایران برای زیارت ایشان می آمدند بعد از آنکه چند نفری از بانوان در اثر کثرت جمعیت در مدرسه به شهادت رسیدند و مردم هم دست برنمی داشتند، ملاقاتها به اطراف منزل مسکونی امام منتقل شد. ایشان می آمدند بالای بام و به ابراز احساسات مردم پاسخ می فرمودند. همچنین ملاقاتهای خصوصی داشتند که چه از خارج و چه از داخل در اتاق کوچک و محقری انجام می گرفت. گاهی امام در یک روز پنج نوبت سخنرانی در حیاط منزل و یا در اتاق می فرمودند. با اینکه خسته هم می شدند ولی چون به مردم علاقه شدید داشتند حتی یک مرتبه هم نفرمودند بس است. آخرین ملاقات عمومی امام قبل از آمدن به تهران روزی بود که عده ای از آذربایجان شرقی خدمت امام رسیدند که برای آنها مشغول صحبت شدند و در همان مجلس خبر آوردند که جمعی از حزب خلق مسلمان قصد حمله به منزل شما دارند. وقتی به امام عرض شد فرمودند: «بگذارید بیایند.» آمدند ولی ظهر همان روز
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 305 مردم قم متوجه شدند و تظاهراتی علیه آنها انجام دادند و این آخرین ملاقاتهای امام در قم بود و شاید هیچ روزی من امام را مثل آن روز متأثر ندیدم چون این اولین ضربه از طرف عناصر خودی بود که بر پیکر این انقلاب وارد می آوردند و کسالت قلبی امام از همین جا شروع شد. بعد از آمدن امام به بیمارستان قلب و بهبودی نسبی در جماران مجدداً ملاقاتهای ایشان چه عمومی و چه خصوصی شروع گردید که تا مدتی قبل از ارتحال هر هفته و یا پانزده روز یکبار ادامه داشت که در هر ملاقات امام سخنرانی می فرمودند به استثنای سال آخر عمرشان که ملاقاتهای ایشان فقط اختصاص به خانواده معظم شهدا داشت. از آنجایی که آن حضرت علاقه شدیدی به خاندان شهداء داشتند فرمودند انجام ملاقات در هر پانزده روز یکبار مانعی ندارد.
نمی توان به آن دولت گفت
سخنرانی و موضع امام در برابر رژیم بعث عراق فریادی در سکوت بود و برای نخستین بار و شاید آخرین بار بود که شخصیتی روحانی سیاسی، در قلمرو حکومت پلیسی بعث عراق توانست جو خفقان را بشکند و فریاد سر دهد که: «... این دولت که اصلاً نمی توان نام آن را دولت گذاشت قدرت ندارد که در برابر ملتها ایستادگی کند...»
حمله به دولت عراق
در ایام اقامت امام در نجف، دولت ایران اختلافی با دولت عراق پیدا کرد که به دنبال آن، دولت عراق، ملت ایران را تهدید کرده بود و آن قدر ایرانیهای مقیم عراق را تهدید و اذیت نمود که حتی بعضی از شخصیتهای دینی و رجال علمی نجف ترسیده بودند.
امام یک شب در آن جَوِّ ترسناک که کسی جرأت نمی کرد حرفی علیه دولت بعث عراق بزند در منزلشان صحبت فرمودند. جمعیت زیادی در منزل ایشان جمع شده بود
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 306 و سخنرانی ایشان هم ضبط می شد. امام در خلال فرمایشاتشان فرمودند: «این دولت عراق که اگر بتوانم اسمش را دولت بگذارم.»
نمی شود عکس بگیرید
یک بار رسماً یک هیأت چهارده نفره از مقامات عراقی خدمت امام بودند چون قبلاً یک هیأت چهار نفره آمده و ناراحت برگشته بودند امام فرمودند کسی که مترجم بود برای ترجمه بیاید. ما وقتی به او گفتیم بیاید ترسید. اول نیامد، بعد عذر آورد و بعد گفت: این شخصی که حالا بناست پیش امام بیاید چنین است و چنان و از صفات رذیله استاندار تعریف کرد و گفت به امام بگو مواظب باشد. من به او گفتم چه می گویی! امام در منزل خودشان در سال 1343 خطاب به رییس جمهور امریکا گفتند که منفور جامعه است. آن وقت از اینها بترسد؟ اگر من این مطلب را به امام بگویم، ایشان مرا بیرون می کنند! آن آقای مترجم هم با خنده بیرون رفت. هیأت بعثی به منزل امام که وارد شدند من در حیاط ایستاده بودم و در دالان منزل، اینها یا مرا ندیدند، یا مطمئن بودند که عربی بلد نیستم والاّ این حرف را نمی زدند. استاندار خودش را باخته بود. به مأمور همراهش گفت حالا که رفتم چه کار کنم؟ آن مأمور هم گفت دستش (دست امام را) را ببوس سپس وارد شدند و نشستند. با خود وسایل ضبط و عکسبرداری هم آورده بودند. سه پایه عکسبرداری را هم وصل کردند، امام هیچی نفرمودند. خوب که کارهایشان را انجام دادند، آقا فرمودند: «جمع کنید». آنها هم جمع کردند ولی یک دوربین عکسبرداری ماند. یک جمله گفتند: بالصوره، یعنی می خواهیم فقط یک عکس برداریم. امام فرمودند: «نمی شود.» آنها هم همه چیز را جمع کردند و صحبتهایشان که تمام شد رفتند. امام این قدر در فرمایش خودشان مسلط بودند و به هیچ وجه حاضر نبودند آنها را تحویل بگیرند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 307 کی تفاهم کرده؟
روزنامه اطلاعات یک مطلبی می نویسد به نام تفاهم روحانیت و دولت، که آقای خمینی می فرستد عقب مسعودی مسؤول روزنامه اطلاعات که «این تفاهم چیست و کجاست؟ بگو این تفاهم را کی کرده، من تفاهم کرده ام؟ یا آقایان دیگر تفاهم کرده اند این تفاهم بایستی روشن بشود!» خلاصه او هم پیغام می فرستد که این مربوط به ما نیست و مقاله هم آن نبوده و یک همچنین چیزی بوده مثلا، خود این مقاله از طرف ساواک آمده! آقای خمینی فشار می آورد که «بایستی این را خودت توی روزنامه بنویسی و تکذیب کنی، اگر نکنی من تو را تکذیب می کنم.» خلاصه مسؤول روزنامه می افتد روی عز و التماس که ما تقصیر نداریم و از طریق ساواک بود. در این گیر و دار، سرهنگ مولوی رییس سازمان امنیت تهران می آید آنجا و به آقا می گوید که من فکر می کنم که صلاح بر این باشد که شما دست از این اعتراض و تکذیب کردن روزنامۀ اطلاعات بردارید و اگر برندارید در هر حال ما سربازیم، و تا می گوید ما سربازیم، آقا می توپد به او که: «مرتیکه تو کجایت سرباز است! اگر سرباز بودید چادر زنانه سرتان نمی کردید که فرار کنید، سرباز ما هستیم که در هر حال از این مملکت دفاع کردیم و دفاع می کنیم!» خلاصه مولوی دیگر دید هیچ چیزی نمی تواند بگوید.
آخر اینها شعار است که می خوانند؟!
بعد از قضیه مدرسه فیضیه، در اول محرم امام مرا خواستند و فرمودند روحانیون را جمع کنید و به آنها بگویید که خودشان را آماده کنند، برای اینکه مسایل را بگویند ولی همه بگویند. صبح هشتم که رفتم قم تا گزارش کار را خدمت ایشان بدهم همان روز یادم هست، در حیاط نشسته بودیم که یک دسته سینه زن از قمی ها به منزل آمده بودند و نوحه می خواندند، امام فرمودند: «ببین چی می خوانند؟» آنها از همان شعرهای قدیمی که ای حسین جان کفن نداشتی و... می خواندند. امام فرمودند ببین آخر اینها شعار است که اینها می خوانند؟ هشت روز است منزل ما روضه است و این آقایان منبریها منبر رفته اند و هیچ چیزی نگفته اند، شما بروید منبر، من هم می آیم.» بعد
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 308 فرمودند که من روز عاشورا می خواهم بروم فیضیه دو نفر از آقایان را بفرستید آنجا سخنرانی کنند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 309
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 310