فصل ششم: عطوفت و مهربانی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 179
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 180 من پیش شما می مانم
مادرم می گفت من شکم اول یک پسر به نام محمد حامله بودم. آن موقع پدرت تفنگچی آقا مصطفی (پدر امام) بود. محمد می میرد و پستان مادرم پر از شیر می ماند، از طرفی امام با یک بچه دیگر شیر به شیر بودند. یک روز پدرم می رود توی حیاط آقا، خواهر آقا مصطفی (عمه امام) به پدرم می گوید: «آقا شنیده ایم بچه تان مرده اگر «روح الله» را «خاور» شیر بدهد، خیلی ثواب برده و جان این بچه را نجات داده و چون آنها شیر به شیر هستند، خیلی خوب می شود». پدرم می گوید: از زنم اجازه بگیرم می آید به خانه و می گوید: «خاور، خواهر آقا می گوید اگر سینه ات را خشک نکنی و رضایت بدهی که «روح الله» را شیر بدهی خیلی ثواب می بری». مادرم می خندد و می گوید: آره، در این صورت سینه ام دیگر آتش جهنم نمی بیند. بعد پدرم سریع می آید و قصه را به عمه امام می گوید. آنها هم فورا گهواره آقا روح الله را می آورند منزل ما. وقتی آقا روح الله را آوردند، مادرم بلند شد و رفت سینه اش را آب کشید و حمد و قل هو الله خواند و بر صورت او بوسه زد و سینه اش را در دهان او گذاشت. پدر آقا روح الله به مادرم گفت که من از شما می خواهم مادامی که فرزند مرا شیر می دهی لقمه کسی را نخوری و خودشان روزانه چند وعده غذا و خوراکی می فرستادند تا مادرم از آن غذاهای فرستاده شده بخورد. آقا روح الله تا دو سال شیر خورد. بعد از دو سال که او را از شیر گرفتند و بردند به خانه خودشان، ولی باز هم می آمد پیش مادرم. مادرم می خندید و پدرم می گفت: «روح الله جان، تو که شیر نمی خوری چرا به خانه نمی روی؟» او می گفت:
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 181 «من پیش شما می مانم».
پیرمرد باغبان
یادم هست من کوچک بودم، روزی پیرمردی برای باغچۀ منزل ما خاک آورد. ما سر سفره بودیم که او آمد. امام گفتند که این پیرمرد ناهار نخورده است. غذای ما زیاد نبود. بعد بشقابی از توی سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذایشان را در بشقاب ریختند و به ما گفتند: «بیایید هر کدام چند قاشقی از غذای خود را در این بشقاب بریزید تا به اندازه غذای یک نفر بشود.»
ما که آن روز غذای اضافی نداشتیم، به این ترتیب غذای آن پیرمرد را آماده کردیم در عالم بچگی آنقدر از این کار خوشم آمد که نهایت نداشت.
هروقت امام از او یاد می کند
مرحوم حاج آقا مصطفی در رابطه با علاقه امام به فرزندانش می گفت: «امام بچه ای داشت که فلج بود و چند سالی زنده بود و بعد وفات کرد. با اینکه آن بچه فلج بود و زود هم از دنیا رفت معذلک هر وقت امام از او یاد می کند خیلی متأثر و ناراحت می شود.
برو ببین مصطفی کجاست؟
امام به حاج آقا مصطفی خیلی علاقه داشتند. منزل آقا مصطفی نزدیک مسجد ترکها در نجف بود. اگر یک روز ایشان دیر می کرد یا نمی آمد، امام می گفتند: «شیخ غلامرضا برو ببین مصطفی کجاست.»
بیست دقیقه اشک می ریختند
پس از ماجرای پانزده خرداد، خدمت امام مشرف شدم. حدود 35 دقیقه خدمت
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 182 ایشان صحبت کردم. حادثه پانزده خرداد را برای امام توضیح دادم. و امام حدود بیست دقیقه اشک می ریختند.
علاقه امام به فرزندان
علاقه امام به فرزندانشان بالاخص شهید حاج آقا مصطفی به قدری بود که روزی یکی از روحانیون در منزل امام مهمان بود و چون هوا گرم و تابستان بود، مهمان را به پشت بام برده بودند. در همین حال حاج آقا مصطفی به لبۀ بام رفته بود تا با آشپز صحبت کند. امام از این که ایشان آنطور تا لب بام آمده بود ابراز نگرانی کردند.
اظهار لطف کردند
یک روز در مسجد بودیم که خبر آوردند آیت الله بروجردی مرحوم شده است. همین که این خبر پخش شد، شاه طی تلگرافی به آیت الله حکیم در نجف تسلیت گفت. تمام جمعیت در مسجد یک جا اعتراض کردند که آیت الله حکیم چرا؟ و روضه به هم خورد. من دو روز راجع به این قضیه کاوش و پرس و جو کردم و به این نتیجه رسیدم که از نه نفر علمای بزرگ شیعه، اعلم از همه آیت الله العظمی امام خمینی است. در صورتی که تا آن روز هرگز آیت الله خمینی را ندیده بودم. اما عکس چهل سالگی ایشان را دیده بودم. بنابراین به منزل ایشان در قم مشرف شدم تا رساله ایشان را بگیرم.
روز جالبی بود در راه به یک سرپاسبان برخورد کردم که ایشان هم خدمت امام می رفت. فکر می کنم ایشان مأمور بود که به منزل امام برود. وقتی خدمت امام رسیدم کتابی بمن داده و به من اظهار لطف و مهربانی کردند با اینکه مرا نمی شناختند. موقع برگشتن رنگ و روی پاسبان تغییر کرد. علت را از او سؤال کردم گفت: چیزی در امام هست که مرا گرفته است. مدتها بعد متوجه شدم که این سرپاسبان از خدمت خود استعفا داد. و من هم آن روز دچار این حالت شدم. دیدار با امام مرا بیدار کرد.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 183 اگر می خواهید نماز بخوانید
بعد از فوت آقای بروجردی بود که در خدمت امام به تهران رفتیم. حدود یک ساعتی به ظهر مانده بود که به منزل آقای لواسانی، که در امام زاده یحیی بود، رسیدیم. تشریف نداشتند؛ رفته بودند مسجد. خدمت امام نشسته بودم که از اندرونی آقای لواسانی، دو تا لیوان فالودۀ گرمک آوردند. من در مقابل آن همه عظمت و ابهت امام خیلی منظم نشسته بودم، که آقا فرمودند: «اگر ناراحتید پا شوید بروید بخوابید». اتاقی بود، رفتم آنجا استراحت کردم، اول ظهر، مؤذن که اذان می گفت، امام، در را زدند و فرمودند: «آقای صانعی، اول ظهر است اگر می خواهید نماز بخوانید»، پا شدم آمدم وضو گرفتم و پشت سر امام به نماز ایستادم.
آقای لواسانی وارد شد و ناهار آوردند. وقتی که ناهار را آوردند، من در خوردن غذا در مقابل امام امت خجالت می کشیدم. ایشان متوجه شدند. امام برخوردهایشان خیلی برخوردهای عاطفی و آقایی بود و همۀ جهات را توجه می کردند. سر سفره مقداری ماست آب گرفته شده بود که از لواسانات آورده بودند. امام برای این که مقداری از خجلت زدگی مرا کم کنند، فرمودند: «این ماستها، ماستهای لواسانات و آب گرفته شده است، بخورید». آقای لواسانی اضافه کردند که به هر حال بخورید، ضرری به ما نمی خورد. این جملۀ امام و آن جملۀ آقای لواسانی، یک مقدار آن حالت خجلت زدگی مرا کم کرد.
قدری بیشتر پیش ما بمان
آشنایی من با امام هنگامی آغاز شد که برای ادامۀ تحصیل به اراک رفتم. ما با هم به درس مرحوم آیت الله حائری می رفتیم و فقه و اصول را با ایشان و آقای فرید گلپایگانی و آقا سید محمد داماد مباحثه می کردیم. مرحوم آیت الله حائری، جلسه ای خصوصی داشتند که در آن جلسه هم، ما چهار نفر شرکت می کردیم. در درس معقول مرحوم شاه آبادی هم شرکت می کردیم. بعد از انقلاب اسلامی که موفق شدم چندبار به خدمت ایشان برسم، خیلی به من اظهار لطف کردند و به مأموران حفاظت بیت گفته
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 184 بودند: آقای نخعی هر وقت آمد، هیچ گونه مزاحمتی برایش به وجود نیاورید. در گذشته خیلی با هم انس داشتیم. وقتی که می رفتم خدمتشان، تا می خواستم از جا برخیزم، می فرمودند: قدری دیگر پیش ما بمان!
این را ببرید برای مهمانها
روز نهم ربیع الاول بود، بعد از اینکه ما از مسجد برگشتیم دنبال امام آمدیم تا ایشان وارد اندرونی شدند و ما هم با یکی دوتا از رفقا قبلاً برنامه گذاشته بودیم که منزل حاج شیخ نصرالله خلخالی برویم و از او دیدن کنیم وقتی که امام به داخل تشریف بردند ما با هم گفتیم که خوب حالا چرا راه را دور کنیم و منزل حاج شیخ نصرالله برویم، می رویم مزاحم امام می شویم و رفتیم با آقای قرهی داخل بیرونی و ایشان هم به امام اطلاع داد که فلانی و فلانی اینجا هستند. تا سفره را پهن کردند و غذا آوردند امام مقداری از آن ماست اختصاصی خودشان را توی ظرفی ریخته و فرموده بودند که این را ببرید برای مهمانها. و این نشانگر نهایت لطف و محبت ایشان بود که با همان مقدار ماست، آن اظهار لطف و محبت شان را نسبت به ما ابراز کردند و این برای ما بسیار جای خوشحالی بود.
امشب ختم امن یجیب بگیرید
حدود چند سال، معمولاً بعد از درس، از مسجد سلماسی، در خدمت امام تا در منزلشان می رفتم و سؤالاتم را می پرسیدم و ایشان جواب می دادند. یک روز نشد که برخوردشان گویای این باشد که الان حاضر به جواب دادن نیستند. این هم کار یک روز و دو روز نبود، تقریباً غالب روزها من به دنبال ایشان حرکت می کردم، چه آن روزهای اولی که در درسشان شرکت می کردم و چه روزهای آخر. برای یک بار هم نشد که ایشان قیافه شان را جوری کنند که گویای این باشد که خوششان نمی آید من دنبال سرشان بروم و مطلب بپرسم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 185 روزی که امام از زندان برگشته بودند در آن زمان امام شخصیت و مرجعیت ظاهری زیادی پیدا کرده بودند بعد از درس، به خاطر این که جمعیت زیادی برای دست بوسی ایشان می آمدند و ایشان هم با تاکسی می آمدند مسجد اعظم و می رفتند، رفتم منزلشان و مطلبم را مطرح کردم و امام فرمودند: «بنویس». من سؤالم را نوشتم و دادم خدمت آقا. امام باز جواب ندادند. از باب پرتوقعی من و آن برخوردهای چندین سالۀ امام، من وقتی بیرون آمدم یک مقدار ناراحت بودم امام هم احساس کردند من ناراحتم. اخوی رسیدند و گفتند: «چرا ناراحتی؟». گفتم: «رفتم مطلبی را از آقا پرسیدم، ولی به من جواب ندادند». اخوی خیلی به من تند شد، گفت: «دخترشان مریض است، ایشان ناراحت هستند» و به من دستور فرموده اند امشب ختم «امن یجیب» بگیریم و آیت الله قاضی را هم بگویم بیاید. تو توقع داری در این شرایط، امام مثل همیشه به تو پاسخ بگوید؟
فردای آن روز که امام به درس تشریف آوردند. کل مطلب مرا در درس، که حدود هزار نفر شرکت می کردند، مطرح فرمودند و بعد هم به آن جواب دادند. ضمناً، به ناراحتی من و عدم پاسخگویی خودشان در روز گذشته به طور ضمنی اشاره فرمودند.
می خواهم به حرم مشرف شوم
بعد از امتناع کویت از پذیرش امام، ایشان به بغداد بازگشتند. غروب آن روز که شب جمعه ای بود، امام گفتند: «من می خواهم به حرم مشرف شوم». دوستان هم گفتند: «ما با شما می آییم». بعداً که امام دیدند همۀ ما داریم می رویم، نگاهی به من کردند و گفتند: «شما اینجا بمانید» و نگاهی به آن ساکی که مدارک و اثاث شخصی ایشان در آن بود، انداختند. من متوجه شدم و لذا در منزل ماندم. بعداً برادران تعریف کردند که عربها امام را شناختند و در حرم کاظمین«ع» صحنه عظیمی به وجود آمده و همه گرداگرد وجود حضرتش جمع شده بودند. من که در هتل مانده بودم، اتاقها را قفل کردم و کلید را با خود برداشتم و روی یکی از صندلیها که دم در اتاق بود استراحت
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 186 کردم، و چون خیلی خسته بودم خوابم گرفته بود.
امام پس از اینکه به هتل برگشتند، وقتی دیده بودند، من خواب رفته ام به همراهان اجازه نمی دادند که مرا بیدار کنند، ولی در هر صورت پس از مدّتی، صدایی شنیده شد و من از خواب بیدار شدم، ناگهان دیدم امام کنار من ایستاده اند. فوراً بلند شدم و در را باز کردم و با امام وارد شدیم. ایشان اول عبایشان را پهن کردند و نماز خواندند، عرض کردیم: «شام چه میل دارید» ؟ فرمودند: «یک پیاله ماست با مقداری نان خشک». آقا شام مختصری خوردند، سپس شروع کردند به خواندن قرآن.
حاضر نیستم حتی برای یک نفر مزاحمت داشته باشم
وقتی امام به نجف اشرف وارد شدند به تقاضای طلاب برای اقامه نماز جماعت به مدرسه مرحوم آقای بروجردی تشریف می آوردند. با ورود امام شور و شوق عجیبی بین طلاب ایجاد شده بود. به گونه ای که قرآنی را که شاه به آن مدرسه اهداء کرده بود از کتابخانه مدرسه درآورده و به کنسولگری کربلا برگردانیدند. با وجود اینکه طلبه ها خوشحال بودند، کسی از اهل حل و عقد خدمت امام عرض کرده بود که نماز جماعت شما در مدرسه برای بعضی طلبه ها زحمت است. ایشان مثل اینکه منتظر چنین صحبتی باشند به نماز تشریف نیاوردند. طلبه ها خیال می کردند چون ماه رمضان است امام حال آمدن را ندارند ولی ماه رمضان هم تمام شد و ایشان تشریف نیاوردند. مطلب را تحقیق کردند. بالاخره طلاب متعهد شدند که جانماز را طوری و جایی بیندازند که مقابل حجره طلبه ای که بخواهد در آن وقت به حجره اش برود نباشد آقا به طلبه ها فرموده بودند: «من عادت به اینکه نماز جماعت بروم ندارم، قم هم که بودم در منزل نماز جماعت می خواندم و حاضر نیستم حتی برای یک نفر مزاحمت داشته باشم.»
بگذارید نهارش را بخورد
آقا خیلی مهربان بودند. یک روز با علی به باغی رفتیم. یکی از محافظان، دختر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 187 بچه ای داشت که آنجا بود علی به زور گفت: باید او را ببریم پهلوی امام. هنگامی او را پیش امام بردیم وقت ناهار بود. آقا به علی گفت: دوستت را بنشان نهار بخوریم.
او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد. ما دو سه دفعه رفتیم که بچه را بیاوریم که مزاحمشان نباشد، فرمودند نه بگذارید ناهارش را بخورد.
بعد که آن بچه ناهارش را خورد رفتیم و او را آوردیم. امام پانصد تومان به بچه هدیه دادند این قدر با بچه ها الفت داشتند و مهربان بودند. آقا تنها با علی این طور نبودند بلکه همۀ بچه ها را دوست داشتند.
عطوفت با کودکان
من در کربلا، مشرف شده بودم که امام تشریف آوردند. کربلا هفت زیارت مخصوصه دارد. نجف سه زیارت مخصوصه دارد. علاوه بر شبهای جمعه ایشان هفت زیارت را مقید بودند مشرف بشوند کربلا، ولی شبهای جمعه نمی رسیدند تشریف بیاورند.
امام در حرم متعبد بودند، مثل سایر متعبدین دعا و نماز بخوانند. سایر آقایان علما این جور نبودند، حرمشان ده دقیقه و فوقش یک ربع ساعت طول می کشید و دعاها را هم از حفظ می خواندند و یکی دو رکعت نماز می خواندند و می رفتند؛ اما امام مثل سایر مردم می نشستند و مفاتیح می خواندند. من دیدم که در بالای سر امام حسین«ع» نشستند و مشغول نماز شدند. رسم مردم بغداد این است که می آیند و شیرینی یا شکلاتی یا خرمایی، از این چیزها، تقسیم می کنند.
امام آنجا نشسته بودند. بنده در نزدیکی ایشان نشسته بودم. بنده زاده هم با من بود که خیلی کوچک بود. آقایی شیرینی آورد و جلوی من و امام و دیگران گذاشت. امام شیرینی را برداشت و با کمال مهربانی داد به بنده زاده، زیرا به او شیرینی نداده بودند و ایشان در چنین جایی به این مسأله توجه فرمودند. در همین جا مطلب دیگری نظرم را جلب کرد، یکی از ایرانیانی که آمده بود برای زیارت، مهری را که خریده و داخل جیبش بود، درآورد و به امام داد که امام روی آن نماز بخوانند، تا تبرک شود. امام هم با
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 188 کمال خضوع پا شدند و دو رکعت نماز خواندند و مهر را به ایرانی برگرداندند. من از این منظره بسیار لذت بردم. این منظره، هم عقیده مردم را به امام، به عنوان یک فردی که دارای قداست است، می رساند و هم اعتقاد ایشان را به این مسایل. چون تصور انسان این است که امام چون مرد مبارزه هستند، باید اینجور چیزها را مثلاً خرافات بدانند، ولی معلوم شد که خیر، به روایاتی که در این زمینه هست کاملاً توجه دارند و عمل می کنند.
نگاهشان پر محبت بود
وجود امام دنیایی از عاطفه بود. نگاه ایشان آنقدر پرمحبت بود و اینقدر تسلی دهنده بود که هر وقت ناراحتی یا گرفتاری پیدا می کردیم بی اختیار خدمت ایشان می رفتیم. جواب سلام ما را که می دادند واقعاً می توانم بگویم همه ناراحتی هایمان از یادمان می رفت.
امام شدیداً عاطفی هستند
امام شدیداً عاطفی هستند. مثلاً وقتی نجف بودند و گاهی خواهرهایم می آمدند آنجا، و بعد می خواستند بروند طوری بود که من هیچ وقت موقع خداحافظی قدرت ایستادن توی حیاط و دیدن خداحافظی آنها را با امام نداشتم، می گذاشتم و می رفتم. مرحوم برادرم هم همین را می گفتند که من آن لحظه خداحافظی را نمی توانم ببینم. چون امام تا آن حد با فرزندان خود عاطفی برخورد می کنند که انسان تحمّل دیدن آن را ندارد. اما یک ذره شما فکر کنید این مسایل روی تصمیم گیریهایشان و یا در آن کارهایی که می خواهند بکنند اثر دارد، ندارد.
اگر کسی بیمار بشود
امام علاقه عجیبی به همسر و فرزندان و نوه ها و حتی وابستگان خود دارند. حتی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 189 اگر یکی از اعضای دفتر ایشان بیمار شود، مرتب احوالپرسی می کنند. سفارش می کنند به مداوا و پزشک، و مرتب از وضع او جستجو می کنند، و امر به رفتن به بیمارستان.
یک روز حاج احمد آقا برای خواندن پیام امام به جایی رفته و امام صحبت ایشان را از رادیو می شنیدند. ایشان قبل از پیام گفت که امروز حالم مساعد نبود. آقا فوراً سراغ گرفتند که حال ایشان چطور است و چرا بیمارند؟
خودکار در چشمتان نرود
امام تا این حد مواظب بودند که اگر ما مشغول نوشتن چیزی بودیم به ما می گفتند، مواظب باشید خودکار در چشمتان نرود. می گفتیم خودکار چه ربطی به چشممان دارد؟ می گفتند ممکن است یک وقت بچه روی شما بیفتد و خودکار در چشمتان برود.
آقا خیلی سراغت را می گرفت
وقتی که آیت الله خاتمی پدر همسرم فوت کردند من برای شرکت در مراسم سوگواری ایشان به یزد رفتم، مادرم دایماً می گفتند که امام خیلی سراغت را می گیرد ایشان از دوری من ابراز ناراحتی کرده بودند و دلشان می خواست مرا ببینند و به من تسلیتی بگویند تا روحم آرام شود. وقتی به تهران رسیدم بلافاصله زنگ زدند و پیغام دادند که زهرا فوراً بیاید می خواهم ببینمش و این برای من خیلی جالب بود که امام با وجود این همه مشکلات باز به فکر خانواده شان بودند و می خواستند از نوه شان دلجویی کنند. امام هیچگاه بی تفاوت از کنار مسأله ای نمی گذشتند.
حال فلانی چطور است؟
وقتی امام در بیمارستان بستری بودند، خواهرم مریض بود. ایشان در آن حال اغما و بیهوشی هر وقت چشمشان به یکی از ما می افتاد سراغ او را می گرفتند. یعنی وقتی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 190 چشم باز می کردند فقط می پرسیدند: «فلان کس چطور است، حالش خوبه؟» همین نمونه کافی است تا بفهمیم امام تا چه حد به مسایل عاطفی اهمیت می دادند.
شما چگونه اید؟
وقتی امام روی تخت بیمارستان بودند در آن حالت دردآور، بیماری، هرگز به خاطر آن عظمت اخلاقی که داشتند حتی آخ نمی گفتند. در یک چنین شرایطی وقتی یاران امام به دیدارشان می آمدند و از ایشان سؤال می کردند: «آقا حالتان چگونه است؟» امام برای تسلی خاطر آنها می فرمودند: «حال من خوب است اما حال شما چگونه است شما بیمار بوده اید، شما چگونه اید؟»
مگر صندلی نیست که بنشینید؟
امام در روزهایی که حالشان هیچ خوب نبود و ما به زیارتشان در بیمارستان می رفتیم همین که ما را کنار تخت شان می دیدند با محبت می فرمودند مگر صندلی نیست که بنشینید، می گفتیم آقا ما راحت هستیم می فرمودند نه، خسته می شوید.
من بچه ها را دوست دارم
اگر ما یک روز، دو روز به خانه آقا نمی رفتیم، وقتی می آمدیم، می گفتند: «کجاها بودید شما؟ اصلاً مرا می شناسید؟ یعنی این طور مراقب اوضاع بودند. اینقدر متوجه بودند.
من بچه خودم را، فاطمه را، بعضی اوقات می بردم. یک روز وارد شدم دیدم آقا تو حیاط قدم می زنند. تا سلام کردم گفتند: «بچه ات کو؟» گفتم: «نیاورده ام، اذیت می کند.» به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه می خواهی بیایی، خودت هم نباید بیایی». اینقدر روحشان ظریف بود. می گفتم: «آقا،
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 191 شما چرا این قدر بچه ها را دوست دارید؟ چون بچه های ما هستند دوستشان دارید؟» می گفتند: «نه، من به حسینیه که می روم، اگر بچه باشد حواسم می رود دنبال بچه ها. اینقدر من دوست دارم بچه ها را. بعضی وقتها که صحبت می کنم، می بینم بچه ای گریه می کند یا بچه ای دارد دست تکان می دهد یا اشاره به من می کند. حواسم می رود تو بچه ها.
به بچّه کاری نداشته باشید
روزی با پسرم حامد که چهارساله بود نزد امام رفتیم. امام در اتاقی نشسته بودند و یک گونی بزرگ که تا نصفه پر از کاغذ و نامه بود، در کنارشان قرار داشت. امام یکی یکی نامه ها را بیرون می آوردند و می خواندند. آنهایی را که لازم بود پاسخ بدهند زیر پتو می گذاشتند تا بعداً به آن بپردازند و بقیه را کنار می گذاشتند.
سلام کرده، نشستیم. امام با حامد شروع به صحبت کردند. مثلاً پرسیدند اسم پدرت چیه؟ با اینکه اسم بنده را می دانستند. پس از لحظاتی حامد با امام شروع به بازی کرد، برای اینکه بچه مزاحم کار ایشان نشود، اجازه خواستم مرخص شوم و بچه را هم ببرم. آقا گفتند: «به بچه کاری نداشته باشید، شما اگر کاری دارید بفرمایید.» که بنده مرخص شدم. بعد از نیم ساعت فکر کردم شاید بچه امام را اذیت کند. برگشتم که او را ببرم دیدم سرش را روی زانوی امام گذاشته و پایش را به دیوار تکیه داده و با امام صحبت می کند و می گوید این کاغذ را درست بگذار، درست بچین و از این حرفها. و امام هم می خندیدند. گفتم حامد بیا برویم. قبول نکرد. به آقا گفتم: «اجازه می دهید ایشان را ببرم؟ مزاحم شماست.» امام فرمودند: «نه، بچه مزاحم نیست شما بروید!»
دریافتند علی مریض است
امام بغایت عاطفی بودند. برای مثال ایشان با علی فرزند حاج احمد آقا بسیار انس داشتند و شاید ساعتها با او مشغول بازی می شدند. یادم هست به اتفاق برخی از
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 192 دوستان برای زیارت مرقد مطهر امام هشتم به مشهد مقدس رفته بودیم و علی نیز با ما همراه بود. امام که با کسی تلفنی صحبت نمی کردند پس از تماسی که با تهران گرفته شده بود خواستند با علی صحبت کنند وقتی با ایشان صحبت کردند با استعداد خارق العاده ای که دارند فوراً دریافتند که ایشان مریض هستند و سفارش به حفاظت از وی کردند.
این عکس را به تو امانت می دهم
آقا یک زحمتی هم برای یکی از نوه هایشان کشیدند. یکی از دخترهای من دوازده سال بچه دار نشد، وقتی که بچه دار شد ولی بچه او را ندید و من خیلی ناراحتم. به اندازه ای علاقه به این بچه داشتند که عکس این بچه را بالای سر جایی که می خوابیدند گذاشته بودند. یک روز فرستادم گفتم که یک عده مهمان هستند می خواهند عکس بچه را ببینند و آقا گفتند که من این عکس را امانت به تو می دهم این را ببرید نشان دهید و بعد برگردانید برای من. خودشان این عکس را در یک قابی که مقوایی است گذاشته بودند.
صدای زنگ را شنیدی؟
من مدتها، پیش آقا می خوابیدم. مواقعی که مادرم سفر بود. ایشان می گفتند تو نمی خواهد پیش من بخوابی، چون تو خوابت خیلی سبک است و این برای من اشکال دارد. حتی ساعتی را که برای بیدار شدنشان بود دیدم لای یک چیزی پیچیدند بردند دو اتاق آن طرفتر که وقتی زنگ می زند من بیدار نشوم.
نیمه شب من بیدار بودم اما به روی خودم نیاوردم که بیدار شده ام. چون ایشان می خواستند نماز شب بخوانند. فردا صبح آقا برای اینکه ببینند من بیدار شدم یا نه، به من گفتند: «تو صدای زنگ را شنیدی؟» من چون می خواستم نه راست بگویم نه دروغ. گفتم: «مگر توی اتاق شما ساعت بوده که من بیدار شوم؟» ایشان هم متوجه شدند که
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 193 من دارم زرنگی می کنم، گفتند: «جواب مرا بده از صدای ساعت بیدار شدی؟» ناچار بودم بگویم بله. گفتم: «من احتمالاً بیدار بودم.» برای اینکه واقعاً صدای ساعت خیلی دور و خیلی ضعیف بود. آنجا بود که گفتند: «دیگر تو نباید پیش من بخوابی، برای اینکه من همه اش ناراحت این هستم که تو بیدار می شوی.» گفتم: من مخصوصاً می خواهم کسی پیش شما بخوابد. (موقعی بود که ایشان ناراحتی قلبی داشتند و به تهران آمده بودند) مایلیم کسی پیش شما بخوابد که اگر ناراحتی پیدا کردید بیدار شود.» گفتند: «نه. برو به دخترت لیلا بگو بیاید پیش من.» بعد چند روزی که گذشت گفتند: «لیلا هم دیگر لازم نیست اینجا بخوابد. چون پتو را از روی خود می اندازد و من ناچار می شوم مرتب بلند شوم و آن را رویش بیندازم!»
شیخ مسیّب خودمان؟
امام گاهی نسبت به افرادی که به نظر دیگران نمی آمدند، نظری ویژه و محبت آمیز داشتند. از جمله مرحوم شیخ مسیّب که از علاقه مندان امام در نجف اشرف بود و مدت کمی قبل از رحلت امام در اثر بیماری سرطان فوت کرد. امام فوق آنچه در مورد مثل ایشان متصور و متوقع بود تا آخرین روزهای حیات وی نسبت به او اظهار علاقه می فرمودند تا جایی که یک بار در محضرشان نامی از ایشان مطرح شد امام در مقام سؤال فرمودند «شیخ مسیب خودمان؟»
چرا با ما قهر کرده اند؟
روزی یکی از دوستان که در اثر برخورد ناخوشایند فردی تازه وارد در مسیر ناراحت شده و برگشته بود، امام در اولین لحظاتی که مشرف شدیم سراغ ایشان را گرفتند که موضوع به عرض رسید. بلافاصله با تبسمی تأثرآمیز و محبت انگیز فرمودند: «اگر کسی ایشان را ناراحت کرده چرا با ما قهر کرده اند؟» او هم با اطلاع از اظهار محبت امام،
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 194 متأثر و طبق روال به کار خود ادامه دادند.
بهشتی مظلوم زیست
حالت امام در موقع شنیدن خبر شهادت دوستانشان دیدنی است، با اینکه چون کوه صبور هستند و صبر می کنند، ولی سراپا عاطفه اند. مثلاً وقتی مرحوم دکتر بهشتی شهید شدند، ما جرأت نمی کردیم به ایشان بگوییم. یکی از کارهای من در طول این سه سال بعد از انقلاب رساندن خبر شهادت دوستانشان است که باید به ایشان بدهم. امام از شهادت مرحوم رجائی و بهشتی شدیداً متأثر شدند، از صمیم قلب می گفتند: «بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مرد».
بچه های مردم را بگیرید
در حسینیه جماران بسیاری از اوقات به مردم اعلام می کنیم که پاسداران و مردم از فرستادن کودکان به قسمت جایگاه خودداری کنند، اما امام وقتی که احساسات مردم را می بینند. و بچه ها هم که بسیار دوست دارند دست امام به سرشان کشیده شود، اشاره می فرمایند که بچه های مردم را بگیرند و به روی سر و شانه آنها دست می کشند.
اکثراً به بچه ها نگاه می کنم
امام خیلی با عاطفه و مهربان بودند، خصوصاً نسبت به بچه ها خیلی علاقه مند بودند. با یک بچۀ کوچک مثل همان بچه رفتار می کردند. حتی می گفتند: «من وقتی در حسینیه می روم اکثراً به بچه ها نگاه می کنم.» گاهی اوقات که می دیدند بچه ها در اثر فشار جمعیت و گرما ناراحت می شوند، می گفتند: «من خیلی ناراحت می شوم که اینها را در این شرایط به حسینیه می آورند. اینها صدمه می خورند و اذیت می شوند.» امام،
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 195 بچه های شهدا را اگر نگویم از بچه های خودشان بیشتر می خواستند ولی در حدّ آنها دوست داشتند.
ملاطفت امام با فرزند شهید
یک روز در جماران بودم، امام تازه به جماران تشریف آورده بودند. اوایل جنگ بود و بین کسانی که می آمدند برای دیدار امام، زن جوانی بود که تازه شوهرش را از دست داده و یک دختر چند ساله هم همراهش بود. دختر خیلی بی تاب بود و گریه می کرد، از صبح فریاد زده بود، تمام سر و صورتش خاکی بود و اشک در گونه هایش موج می زد. مادرش ناراحت بود و دلش می خواست که به یک نحوی این کودک را خدمت امام برساند و این کودک پدر از دست داده را آرامش ببخشد. می گفت که من هیچ ناراحت نیستم که شوهرم شهید شده چون خودم مقدمات رفتن به جبهه همسرم را فراهم کردم اما چه کنم که این بچه آزارم می دهد و فکر می کنم که تنها راه این باشد که امام عنایتی بفرمایند. آن وقت برادر من دست بچه را گرفت رفتیم خدمت امام. آقا در حیاط قدم می زدند وقتی که بچه را دیدند انتظارمان این بود که امام دستی به سرش بکشند و ما او را پیش مادرش برگردانیم. اما وقتی که امام، این دختر نالان و گریان را دیدند روی سنگهای کنار حوض نشستند و این کودک را به بغل گرفتند و دست محبت و نوازش به سر و صورتش کشیدند و اشکهایش را پاک کردند. و مدتی با این بچه مشغول بودند و بعد وقتی که خوب آرامش در بچه حاکم شد، او را رها کردند و ما به مادرش رساندیم.
می خواهم پیشانیتان را ببوسم
روزهایی که امام در مدرسه علوی تشریف داشتند و مردم دسته دسته به ملاقات ایشان می آمدند (مردها صبح و زنها بعداز ظهر می آمدند) ازدحام عجیبی می شد و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 196 معمولاً یک عده حالشان بهم می خورد که با آمبولانس به بیمارستان برده می شدند. یک بار که در محضر امام بودم ایشان در میان آن ازدحام و شلوغی عجیب چشمشان به یک پسربچه ده ساله افتاد که وضع جسمی اش در خطر بود. او هم گریه می کرد و هم فشار می آورد که خود را به جلو برساند. در همین گیرودار امام اشاره کردند که این بچه را بیاورند بالا. بچه را خدمت امام آوردند خیس عرق بود و از شوق گریه می کرد وقتی امام نسبت به او اظهار محبت کردند به امام عرض کرد می خواهم صورتتان را ببوسم امام صورتشان را پایین آوردند و او گونه امام را بوسید بعد عرض کرد آنطرفتان را هم می خواهم ببوسم، امام اجازه دادند. آخرالامر گفت پیشانیتان را هم می خواهم ببوسم. امام باز متواضعانه خم شدند و او پیشانی مبارک امام را هم بوسید.
هر موقعی دلت می خواهد بیا
دختر بچه شش ساله ای برای امام نوشته بود که امام خیلی دوست دارم بیایم و شما را ببینم ولی اعضای دفتر نمی گذارند. آقا با خط خودشان نوشتند: «بسمه تعالی دخترم نامه ات را خواندم، مطالعه کردم، تو هر موقعی که دلت می خواهد می توانی بیایی اینجا.» ایشان ما را موظف کردند که باید این نامه را به در خانه این شخص برسانید تا هر موقعی که این بچه دلش خواست بیاید اینجا.
بخوان جانم
وقتی هلی کوپتر به زمین نشست، افراد انتظامات یک دالان خاصی در نزدیکی تریبون درست کردند و امام همراه حاج احمد آقا و چند تن از روحانیون پشت تریبون قرار گرفتند.
در ابتدای مراسم یک نوجوان با صدایی بسیار خوش و دلنشین چند آیه از قرآن
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 197 مجید همراه با ترجمه قرائت کرد. و هربار که می خواست ختم کند، امام می گفت: «بخوان جانم.»
دختر خیلی خوب است
وقتی در زمستان 63 خداوند فرزند دختری به من عطا فرمود، نوزاد را که برای تشرف به خدمت امام بردم با تبسم و نشاط کم سابقه ای اذن دخول دادند و فرمودند: «بچه خودتان است؟» عرض کردم: «بله» و بلافاصله دستشان را به علامت تحویل کودک جلو آورده همزمان پرسیدند: «دختر است یا پسر؟» عرض کردم: «دختر است.» او را در آغوش گرفته و صورت به صورت او گذاشته و پیشانی او را بوسیدند و در این حال فرمودند: «دختر خیلی خوب است. دختر خیلی خوب است.» و در گوش او دعا خواندند. بعد از اسم او سؤال کردند. عرض کردم: «گذاشته ایم حضرتعالی انتخاب بفرمایید.» امام بدون تأمل سه بار فرمودند: «فاطمه خیلی خوب است.»
درد تو از چیست؟
امام وقتی فردی را در محضر خود می دیدند که بر چهره اش کوچکترین خراش و زخمی نشسته و یا بر پیکرش آثار درد و تألمی پیداست، محال بود که از او نپرسند مصیبت و درد تو چیست؟ و محال بود که به او سفارش نکنند که به وضع و سلامت خودتان بیشتر برسید.
قم شهر من است
آن روزی که مردم قم آمده بودند به حسینیه جماران به دیدار امام، امام با آنها برخورد همشهری می کردند. چند روز بعد خدمت ایشان بودیم گفتیم: «آقا شما اهل
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 198 خمین هستید یا اهل قم؟ امام فرمود: «قم به راستی شهر من است من با مردم این شهر انسی دیرینه دارم.»
رعایت حال دیگران
در دل شب، هنگامی که امام برای نماز شب برمی خاستند، لامپ را روشن نمی کردند، بلکه از یک چراغ قوه بسیار کوچک استفاده می کردند که تنها جلوی پای ایشان را روشن می نمود. ایشان به آرامی راه می رفتند تا دیگران بیدار نشوند.
تفقّد نیمه شب
بعضی از پاسداران در قم نقل می کردند گاهی اوقات که امام برای تهجّد بیدار می شدند آنها را مورد نوازش و تفقد قرار می دادند.
نیمه شب به حسینیّه آمدند
در یکی از شبهای ماه مبارک رمضان، یک وقت دیدم یکی از برادران سپاهی می دود و می گوید: «بچه ها بدوید بیایید، امام به حسینیه آمده است.» ساعت تقریباً نیمه شب بود. آمدیم و دیدیم امام با همان لباس ساده و کلاهی که بر سر داشتند به حسینیه آمدند.» تقریباً بیست نفر بودیم آقا به احساسات ما پاسخ داده و لبخند می زدند.
یک وقت دیدیم در باز شد
یک شب داشتیم حسینیه را به اتفاق چند تن از خواهران تمیز می کردیم، یک وقت دیدیم در باز شد و آقا به داخل آمدند. خواهران به جلو دویدند و ایشان چند سکه دو ریالی به آنها دادند. آنها نمی دانستند از خوشحالی چه کار کنند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 199 حتی از پدرم انتظار نداشتم
برخورد امام با ما طوری بود که من حتی از پدرم انتظار نداشتم. وقتی که خدمت ایشان می رسیدیم و می خواستیم از اتاق خارج شویم باز میل و اشتیاق دیدارشان سراپای وجود ما را فرا می گرفت با اینکه امام پشت ابر جنایتکاران دنیا را با صلابت خود به لرزه درآورده بودند.
وقتی تصویر مجروحین را می دیدند
واقعاً امام وقتی که مجروحین را در تلویزیون می بینند خیلی ناراحت می شوند. از حالات خاصشان این است که وقتی ناراحت می شوند دو دستشان را جلوی صورتشان می گیرند. و من خیلی وقتها می دیدم این حالت از نگاه کردن به صحنه تلویزیون برایشان پیش آمده است تا جایی که به ذهنم می رسید که به مسؤولین صدا و سیما بگویم این صحنه ها را پخش نکنید چون کم کم در قلب ایشان اثر می گذارد.
رعایت همسایگان
خانه ای که امام در بدو ورود به پاریس در آن اقامت کردند در یکی از محله های پاریس و متعلق به یکی از دانشجویان بود که آن را اجاره کرده ولی در آن ننشسته بود. امام به این شرط که اجاره آن خانه را بدهند وارد آنجا شدند و چون این خانه در طبقه چهارم یک ساختمان بود و در آن رفت و آمد زیاد می شد و همسایه ها ناراحت می شدند تصمیم گرفتند جایی باشند که مزاحمتی برای کسی فراهم نشود. لذا به یکی از روستاهای پاریس (نوفل لوشاتو) تشریف بردند.
مرا خواهر صدا می زدند
به عنوان یک خدمتگزار چهار ماه و شانزده روز در خدمتشان بودم. در همان نوفل
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 200 لوشاتو به من می گفتند که با این کشیش تماس بگیر و مسایل انقلاب را طرح کن و یا با آن خبرنگار بحث کن. از یکی از عزیزان وابسته به منزلشان نیز شنیدم که در نبودنم مرا خواهر صدا می زدند. که این برای من افتخار و لطفی از جانب خدا بود.
غذای خودتان کدام است؟
در پاریس روزی که خانوادۀ امام منزل یکی از دوستان مهمان بودند، امام فرمودند شهید آیت الله مطهری و آیت الله صدوقی ناهار را خدمت ایشان باشند. من همان غذای معمولی را که آبگوشت بود در سه ظرف کشیده خدمتشان بردم و فکر کردم خودم می روم ساختمان دیگر و طبق معمول نان و پنیر و گوجه فرنگی که غذای مرسوم آنجا بود، می خورم. وقتی غذا را بردم، سؤال کردند: «غذای خودتان کدام است؟» و من که دروغ نمی توانستم بگویم گفتم: «شما میل بفرمایید بعداً من می روم در آن ساختمان چیزی می خورم.» فرمودند: «بروید و ظرفی بیاورید.» کاسه دیگری بردم و ایشان آن غذای سه قسمت شده را چهار قسمت کردند.
آمدم کمکتان کنم
روزی بر حسب اتفاق که تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود، پس از صرف غذا و جمع کردن ظروف دیدم آقا به آشپزخانه آمدند. چون وقت وضو گرفتنشان نبود پرسیدم: «چرا امام به آشپزخانه آمده اند؟» آقا فرمودند: «چون امروز ظروف زیاد است آمده ام کمکتان کنم.»
شب خوابم نبرد
شبی که عده ای از ایرانیان برای زیارت امام به فرانسه آمده بودند، مکانی کوچک پشت در اتاق ایشان بود که من همیشه آنجا می خوابیدم. آن شب چون جا برای خواب کم بود، من آن جا را به میهمانان واگذار کردم به همین دلیل در آشپزخانه خوابیدم. امام
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 201 که موضوع را فهمیده بودند، فرمودند: «چون شما در آشپزخانه خوابیده بودید و امکان داشت سرما بخورید شب خوابم نبرد.»
اسوۀ مهربانی
بعضی وقتها که در پاریس برف و باران بود و امام تشریف می بردند برای نماز، هنگامی که برمی گشتند کفشهایشان گلی و کثیف می شد. دوست داشتم با دستمال گلهای روی کفشهایشان را تمیز کنم. امام وقتی متوجه این موضوع شدند مواظب بودند که گل و لای به کفشهایشان نچسبد که مبادا من این کار را برایشان انجام بدهم.
شب تولد حضرت مسیح در پاریس
شب تولد حضرت عیسی(ع) امام پیامی برای تمام مسیحیان جهان دادند که خبرگزاریها پخش کردند در کنار این پیام به ما دستور دادند این هدایایی را که برادران از ایران آورده اند که معمولاً گز، آجیل و شیرینی بود، بین اهالی نوفل لوشاتو تقسیم کنیم. ما این کار را انجام دادیم و در کنار هر بسته یک شاخه گل قرار دادیم. چند جا که رفتیم احساس کردیم برای کسانی که در غرب اثری از این عاطفه ها و محبتها حتی در بین فرزندان و پدران خود سراغ ندارند، بسیار عجیب است که شب میلاد حضرت مسیح(ع) یک رهبر ایرانی که غیرمسیحی است، اینقدر به آنها نزدیک است و احساس محبّت می کند. از جمله خانمی بود که وقتی هدیه امام را گرفت چنان هیجان زده شد که قطرات اشک از چهره اش فرو ریخت. این طرز رفتار امام آن چنان در آنها اثر گذاشت که از ایشان وقت ملاقات خواستند. امام بی درنگ وقت دادند. آنها ده پانزده نفر از اهالی محل بودند که با شاخه های گل آمدند. امام به مترجم فرمودند که احوال آنها را بپرسید و ببینید که آیا کار و نیاز خاصی دارند؟ گفتند نه هیچ کاری نداریم فقط آمده ایم امام را از نزدیک ببینیم و این شاخه های گل را به عنوان هدیه آورده ایم. امام با
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 202 تبسّم شاخه های گل را یکی یکی از دست آنها می گرفتند و در میان ظرفی که در کنارشان بود قرار می دادند و آنها هم خیلی خوشحال از حضور امام رفتند.
مبادا همسایه ها اذیت شوند
به دلیل حضور جمعیت زیاد و رفت و آمد مداوم، امام خیلی سفارش کرده بودند مبادا حرکت یا رفتاری شود که همسایه ها که همه مسیحی بودند ناراحت بشوند. در حقیقت امام نسبت به رعایت آسایش و آرامش همسایگانشان بسیار مقید و مواظب بودند که مبادا همسایه ها از بابت جمعیت یا رفت و آمدی که به خانه ایشان می شود ناراحت و اذیت بشوند. این رعایت و اخلاق باعث شده بود موقعی که امام می خواستند به ایران بیایند همۀ اهل محل و مردم دهکده نوفل لوشاتو از دوری ایشان و رفتنشان ناراحت بودند. به همین دلیل مقداری از خاک فرانسه را به عنوان هدیه به امام دادند.
در پاریس سراغ همسایگان را می گرفتند
امام در پاریس که بودند خیلی با همسایه های خود خوب بودند سراغشان را می گرفتند و احوالشان را می پرسیدند و در ایام عیدشان برای آنها پیام می فرستادند و گل هدیه می کردند و کلاً رفتار بزرگوارانه ای با همسایگان خود در نوفل لوشاتو داشتند.
از همسایگان عذر بخواهید
پس از آنکه هجرت از پاریس و سفر امام به ایران قطعی شد. امام به من دستور دادند که در نوفل لوشاتو به منزل همسایگان بروم و از اینکه در مدت اقامتشان از سکوت حاکم بر دهکده محروم شده اند، از طرف ایشان از آنها عذر بخواهم. من به اتفاق آقای اشراقی و یکی دو نفر دیگر به دیدار همه همسایه های آن دهکده رفتیم، و پیغام امام را رساندیم و از آنان معذرت خواهی کردیم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 203 هدیه امام به دو خانم مسیحی
وقتی امام در آستانه بازگشت به ایران بودند، مقارن غروب آفتاب دو خانم فرانسوی به در اقامتگاه امام آمدند و تقاضای ملاقات کردند. چون امکان ملاقات نبود؛ از آنها عذرخواهی کردم. شیشه کوچکی که در آن مقداری خاک بود و در آن مهر و موم بود در دستشان دیده می شد. گفتند اگر ملاقات ممکن نیست رسم ما این است وقتی به کسی علاقمند شدیم هنگام خداحافظی و جدایی بهترین هدیه را به او تقدیم می کنیم و این خاک وطن ماست که پیش ما عزیزترین هدیه است، به امام تقدیم کنید و برای هر یک از ما یک قطعه عکس با امضای ایشان بیاورید. وقتی جریان به محضر امام عرض شد با تبسمی شیرین شیشه را گرفتند و دو قطعه عکس را امضاء فرمودند، عکسها را که به آنها دادم بوسیدند و با تشکر رفتند.
چقدر تو را دوست دارم
امام، در دو سه مناسبت که خدمت ایشان مشرف بوده ام به من اظهار محبت می فرمودند که خود من شرمنده محبت ایشان هستم. در یکی از این دیدارها در حالتی که دست مرا در دست مبارک خودشان گرفته بودند فرمودند: «می دانی من چقدر تو را دوست دارم.»
دلم برای چمران تنگ شده است
یک روز حاج احمد آقا از دفتر امام به ستاد جنگهای نامنظم در اهواز تلفن کردند و گفتند که امام می فرمایند: «دلم برای دکتر چمران تنگ شده است بگویید به تهران بیاید.»
دکتر که در آن روزها در منطقه سوسنگرد از ناحیه پا مجروح شده بود، پس از شنیدن این پیام راهی تهران شد و به محضر امام شرفیاب گردید. در معیت ایشان نقشه ها و کالکهای منطقه عملیاتی را به خدمت امام بردیم. دکتر از ناحیه پا ناراحتی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 204 داشت و نمی توانست پایش را جمع کند و دو زانو بنشیند اما به احترام امام که به او عشق می ورزید در مقابل ایشان دو زانو نشست و در حالی که فشار زیادی را متحمل می شد شروع به توضیح و توجیه نقشه ها کرد. امام با فراست خاصی که داشتند متوجه ناراحتی دکتر شده و فرمودند: «آقای دکتر پایتان را دراز کنید و راحت باشید.» دکتر عرض کرد راحت هستم. امام فرمودند: «می گویم پایتان را دراز کنید.» دکتر به احترام امام نپذیرفتند و عرض کردند دردی احساس نمی کنند. دو مرتبه امام با لحن خاصی فرمودند: «می گویم پایتان را دراز کنید و راحت بنشینید» که لاجرم او هم پذیرفت. پس از اینکه دیدار به اتمام رسید، امام که آماده رفتن به حسینیه جماران برای دیدار با مردم بودند فرزند خود حاج احمد آقا را که وسط حیاط منزل ایستاده بود صدا کردند و به او فرمودند: «احمد، احمد!» ولی حاج احمد آقا در داخل حیاط بود و صدای امام را نمی شنید بنده او را از داخل ایوان صدا کردم و گفتم که امام شما را صدا می زنند حاج احمد آقا خدمت امام که رسیدند. آقا به او فرمودند: «این میزها را که گذاشته اید، آقای چمران با پای زخمی که نمی تواند از روی آنها رد شود. اینها را بردارید و راه را باز کنید.»
صلۀ امام
وقتی آقای فخرالدین حجازی قصیده ای به نام «والفجر» را نزد امام خوانده و سپس از ایشان تقاضای صله (جایزه) کرد، امام فرمودند: «چه چیزی بدهم» ایشان گفت: «همان جایزه ای را که امام رضا علیه السلام به دعبل دادند.» پس از چندی امام پیراهن خود را برای ایشان فرستادند.
امام هرگز به ما اعتراضی نکردند
امام واقعاً خلق و خوی محمدی داشتند. در تمام این مدتی که ما در خدمتشان
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 205 بودیم و اغلب کارهایی را که برای ایشان می کردیم و با آن عمل جراحی مشکلی که داشتند هرگز نشد که خم به ابرو بیاورند. ما به خاطر احترام خاصی که برای ایشان قایل بودیم قبلاً به ایشان می گفتیم که بنشینید و یا می توانید راه بروید و... هرگز نشد که ایشان اعتراضی بکنند. همیشه در کمال احترام با ما برخورد می کردند و واقعاً می توانم بگویم که از نظر من بیماری نمونه بودند. و من تصور نمی کنم که کسی بتواند تا این حد در مقام رضای الهی باشد و تحمل درد داشته و چنین خلق و خویی را دارا باشد و کاری نکند که ما از او دل چرکین بشویم.
از کشتن مگس خودداری می کرد
گاهی بچه و یا پدر شهیدی و یا منظره ای چنان امام را به گریه می اندازد که انسان فراموش می کند این همان کسی است که فرمان جنگ می دهد و با رشادت بانگ می زند بجنگید که اگر کشته شوید و یا بکشید در بهشتید. صفات مختلف امام با یکدیگر 180 درجه فاصله دارد. همان کسی که حاضر است هزاران نفر کافر بی دین را به درک بفرستد، از کشتن مگس خودداری می کند.
توجه به مسایل کوچک
از خصوصیات حضرت امام مقام جمع الجمعی ایشان بود. ایشان ضمن اینکه به مسایل بزرگ توجه داشتند مسایل بسیار کوچک را نیز فراموش نمی کردند. مثلاً اگر با کسی که یک وقتی خدمتی به ایشان کرده برخورد می کردند هم احوال او و هم احوال خانواده و بچه های او را می پرسیدند و حتی اگر یکی از آنها تازه ازدواج کرده بود درباره بچه های آنها هم سؤال می کردند.
بدون آنکه بکشی، بیرونش کن
یک روز بیرون اتاق امام ایستاده بودم که دیدم آقا از پشت پنجره با دستشان به من
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 206 اشاره می کنند. فوراً به محضرشان رسیدم. دیدم به دستشان دستمال کاغذی گرفته اند. تا مرا دیدند فرمودند: «حاجی عیسی، پشت این شیشه پنجره مگس بزرگی است که از اتاق بیرون نمی رود.» بعد فرمودند: «بدون این که آن را بکشی از اتاق بیرونش کن.» و دوباره با تأکید فرمودند: «مبادا آن را بکشی» و از اتاق خارج شدند. ایشان تا این حد عاطفه حتی نسبت به حشرات داشتند آقا خودشان سعی کرده بودند با دستمال کاغذی مگس را بیرون کنند اما نتوانسته بودند. امام هیچوقت از پیف پاف برای طرد حشرات استفاده نمی کردند.
وقتی می خواستند بخوابند
از تمام دوران جوانی یادم هست امام وقتی بعدازظهرها می خوابیدند و در اتاق شان احیاناً مگسی دیده می شد، ایشان هیچ وقت مگسها را از بین نمی بردند. لای در را باز می کردند و مگسها را یکی یکی بیرون می کردند. که این کار، گاهی دقایق زیادی طول می کشید.
هیچوقت پیف پاف نزدند
ایشان اگر مگس را می خواستند از اتاق بیرون کنند، با شمدشان بیرون می کردند. مگسها را با پیف پاف یا چیز دیگری نمی کشتند. تمام این مگسها را با ملافه از اتاق بیرون می کردند و بعد می خوابیدند هیچ وقت پیف پاف نزدند یا کاری نکردند که مگس کشته شود.
به گربه کاری نداشته باشید
یک گربه سیاه نسبتاً بزرگ در منزل امام رفت و آمد می کند که امام از غذای خودشان به او می دهند. هرچه می گوییم که آقا شما گربه را بگذارید، غذای خودتان را بخورید، می گویند: «نه به او کاری نداشته باشید» گاهی چند گربه در منزل امام جمع
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 207 می شوند.
لذا بچه ها گاهی به شوخی می گویند: «کاش من هم گربه بودم» از بس امام به این گربه ها محبت می کنند.
این را به گربه بده
در نیمروزی داغ در خانه امام بساط ناهار برپا کرده بودند. ناهار امام آبگوشت بدون چربی بود. غذایی ساده مخصوص رادمردی بزرگ که سادگی جزو زندگی روزمره او بود. در یک کاسه کمی آبگوشت ریخته بودند و در کاسه ای دیگر مقداری برنج پخته بود. امام قاشق اول را که به دهان بردند ناگهان صدای گربه ای در حیاط خانه پیچید. گربه بوی غذا را فهمیده بود. امام صدای گربه را که شنید فرزندش حاج احمد آقا را صدا کردند و بعد گوشت آبگوشت را از کاسه بیرون آورده به ایشان گفتند: «احمد، این را به گربه بده» ایشان پاسخ دادند: «آقا گربه سیر است» امام فرمودند: «اگر سیر بود به حیاط نمی آمد» حاج احمد آقا با شنیدن این حرف گوشت را به حیاط برده جلوی گربه انداخت. امام پس از اینکه مطمئن شدند که گربه غذا خورده شروع به غذا خوردن کردند.
این گربه ها با تو چه فرقی دارند؟
چیزی که برای من خیلی جالب است علاقه ای است که امام به حیوانات داشتند، در خانۀ آقا گربه بود. خدا شاهد است موقع ناهار که می شد آقا که می رفتند توی اتاق غذا بخورند تمام این گربه ها پشت در اتاق جمع می شدند. آقا بعضی وقتها گوشت غذایشان را به گربه ها می دادند. هیچ وقت آقا گوشت غذایشان را نخوردند، هیچ وقت. یک مقدار فقط آب گوشت را سر می کشیدند، به مقدار خیلی کم هم پلو می خوردند. من یاد ندارم که آقا گوشت خورشت را خورده باشند. خورشت که نمی خوردند. من ندیدم که گوشت آبگوشت هم خورده باشند. هیچ وقت گوشت غذایشان را
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 208 نمی خوردند. یک دفعه که ما آنجا بودیم گوشت غذایشان را می دادند به گربه ها. مامانم گفت: «آقا تو این گرانی گوشت را چرا می دهید گربه ها بخورند؟» رو کردند به ما با یک ناراحتی گفتند: «این گربه ها با تو چه فرقی دارند؟ این نفس می کشد، تو هم نفس می کشی. اگر ما به این غذا ندهیم کی باید بهش بدهد؟»
هرچه دوست دارند برایشان ببرید
شبی که نیروهای کمیتۀ استقبال از امام، چندتن از وابستگان و سرسپردگان رژیم ستمشاهی را دستگیر و به پشت مجلس سابق در میدان بهارستان منتقل کردند امام و دیگران از همان غذایی که طبخ می شد مانند عدس پلو یا آبگوشت تناول می کردند. ما از همان غذاها برای بازداشت شدگان بردیم. یکی از آنان به من گفت: «من از این غذاها نخورده ام برای من مرغ بیاورید.» این مطلب را به امام گفتیم. امام فرمودند: هر چه دوست دارند نزدشان ببرید.
شب بچه ها مجبور شدند برای آنها از بیرون زرشک پلو با مرغ تهیه کنند!
قلبی به بیکرانگی عالم هستی
یک روز در معیت شهید حجت الاسلام والمسلمین سلیمی که از بیت امام برای تقویت روحیه و دیدار از رزمندگان اسلام به جبهۀ جنوب آمده بودند، صحبت از خصوصیات امام به میان آمد. ایشان گفت چند روز پیش در محضر امام از جسارتها و اهانتهای شیخ علی تهرانی در رادیو بغداد مطالبی به عرض امام رسید که این خبیث خیلی به شما جسارت می کند، صحبت ما که تمام شد، آقا فرمودند: «اتفاقاً چند روز قبل من به یاد ایشان بودم و برای او دعا می کردم.» امام حتی نسبت به هدایت مخالفان و دشمنانشان تا اینقدر احساس دلسوزی می کردند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 209 امام نسبت به آنها التماس می کردند
بنده خودم شاهد اشکها و گریه های امام برای جدا شدن افراد از جریان انقلاب بودم و می دیدم وقتی که روحانیون، سیاستمداران، جوانان چپ زده و التقاطی، راه خودشان را از فرهنگ انقلاب جدا می کردند، امام چگونه گریه می کردند و چگونه تلاش می کردند که آنها را به مسیر تقوا و فضیلت دعوت کنند. در بعضی از موارد من از واسطه های مکرری بودم که از طرف ایشان پیغام می فرستادم. امام به آنها التماس می کردند که شما راه خودتان را از مردم و توده های میلیونی جدا نکنید.
ترحم نسبت به گروگان بیمار
یکی از گروگانهای امریکایی که به امریکا منتقل شد ناراحتی مزمن و سابقه داری داشت که در این چند روزه اخیر تشدید شد، به طوری که از حالت عادی خارج شده بود. این موضوع با پزشکان مورد اعتماد در میان گذاشته شد. و مسأله کمبود امکانات برای تشخیص بیماری در ایران مطرح شد. در این موقع مجلس هنوز در مرحله تصمیم گیری نبود، بنابراین به اطلاع امام رسید. و ایشان قبل از هر چیز نظرشان متوجه بعد معنوی قضیه شد و دستور انتقال ایشان را صادر کردند.
در برابر چهره های رنجیده نرم بودند
با اینکه امام در مقابل ابرقدرتها و دشمنان خدا و خلق دلی به استقامت کوههای پولادین و بلکه سرسخت تر از آن دارد، ولی همین دل در برابر چهره های رنجیده و مردم محروم و ستم کشیده ملت خود و مسلمانان جهان چنان خاضع و نرم می شود که دیدن مناظر غم آلود و صحنه های مصیبت بار مردم اشک تأثر را بر صورت پرصلابت ایشان جاری می کند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 210 در گوش ما دعا می خوانند
ایشان خیلی صمیمی، خودمانی و مهربان هستند، مخصوصاً با مادرمان که از همه جهت احترام ایشان را دارند. رفتار ایشان از زمان طلبگی تاکنون هیچ فرقی نکرده است. از موقعی که به خاطر دارم همین برخوردها را با ما داشته اند. ما از اول نسبت به آقا احترام خاصی قایل بودیم و مقید بودیم که کاری خلاف میل ایشان انجام ندهیم. هم اکنون نیز امام با ما چنین رفتاری دارند و با این همه گرفتاریهای سیاسی و اجتماعی، ایشان هیج فاصله ای با خانواده نگرفته اند. الان مثل گذشته به خدمتشان می رویم و در موقع خداحافظی، مثل اکثر پدرهای مقید، دعا به گوشمان می خوانند.
ربابه زحمتت زیاد شده
کبری خانم مسؤول پذیرایی از امام رفت مرخصی. چون مسؤولیت آقا جوری بود که باید درست رفتار بشود و هیچ چیز فرق نکند. من خیلی ناراحت بودم که آیا می توانم این کار را انجام بدهم یا نمی توانم. ما چهار روز مرخصی داریم و کبری خانم می خواستند چهار روز بروند مرخصی. بعداً مسؤولیت گردن من بود. وقتی رفتم پیش امام، سرشان را بالا کردند و گفتند: «ربابه زحمتت زیاد شده.» گفتم: «آقاجون، من جونم را می خواهم فدات کنم فقط جوری باشه که شما راضی باشید.» و روزی هم که کبری خانم برگشتند من می دانستم ولی پیش آقا چیزی نگفتم. آب میوه را که بردم، آقا گفتند: «ربابه! حالا برو استراحت کن، کبری خانم تشریف آوردند.» گفتم: «آقا جون از دست من راضی هستید؟» سرشان را بالا کردند و خندیدند و گفتند: «خوب بودی من راضی هستم.» کتابی که دستشان بود من حواسم بود که بروم از دستشان بگیرم تا می رفتم دنبالشان بگیرم، به من می گفتند: «من خودم می آورم.» ولی باز دنبالش می رفتم تا دم اتاق خودشون. چون با احترام می خواستم بگیرم جلوتر نمی رفتم من پشت سرشان بودم. گفتند: «ربابه! سحری چیز خوب می خوری؟ اینجا ناراحت نباشی یا بد نگذرد.» می گفتم: «نه آقاجون اینجا منزل شما که به کسی بد نمی گذرد.» همه اش حواسشان به کارگرانشان بود. همه اش می خواستند جوری باشد که من راضی باشم. از غذاهایی که
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 211 برایشان می بردم مثلاً یک سیب را برایشان پوست می کندم اگر یک خورده اش زیاد می آمد یا کلاً هرچی برایشان می بردم می گفتند: «ربابه برای شماها هم هست. حتی یک روزی برایشان چند تا دانه پسته آوردم. به من گفتند: «که شما مصرف کن.» وقتی می گفتم آقا برای شما آورده ام می گفتند اوقات مرا تلخ نکن. تا این حد به فکر ما بودند.
باید تمام اتاق را دست بکشی
آقا، یه روز یک چیزی گم کرده بودند و من و بقیه کارگرها و حاج احمد آقا توی اتاقشان بودیم. یک نگین انگشتر بود. گفتند اگر آن را پیدا کنید من یک هدیه ای به شما می دهم. من به خاطر اینکه آقا این حرف را زده بودند نمی خواستم پیدا کنم. فکر می کردم که اگر آن را پیدا کنم به خاطر هدیه است. ولی همین جوری داشتم نگاه می کردم، ایشان گفتند که نه اینجوری نمی شود نگاه کنی باید بنشینی و تمام اتاق را دست بکشی، چون یه چیز ریزی هست، نمی شود که با چشم پیدایش بکنی. من هم دستم را روی فرش کشیدم ولی دوست نداشتم که پیدا بشود به خاطر هدیه، دوست داشتم به خاطر امام پیدا بشود. فکر می کردم اگر پیدا هم نشد زیاد چیزی نیست. گفتم: «آقا پیدا نکردم» گفتند: «درست نگشتی.» گفتم: «چرا آقاجون به خدا من همه جا را دست مالیدم. دست کشیدم، نه که با چشم نگاه کنم.» ایشان گفتند: «باید پیدا بشه. من خیلی به آن احتیاج دارم.» من چهارده تا صلوات به نام چهارده معصوم نذر کردم گفتم: «خدایا حالا که این قدر آقا مشتاق است این پیدا بشود، پیدا بشود. من بالاخره از زیر این هدیه می توانم در بروم، ولی دل امام خوش بشود.» همین که آمدم توی آشپزخانه داشتم صلواتها را می فرستادم کفشم یک دفعه سر خورد، ته کفشم را نگاه کردم دیدم نگین به ته کفشم چسبیده، برداشتم با خنده رفتم گذاشتم گوشه سینی. گفتند: «این هست، ولی یک نصف دیگر هم هست.» باز آمدم توی آشپزخونه را نگاه کردم آن نصفه دیگر را هم پیدا کردم. همین که گذاشتم توی سینی بلافاصله از در آشپزخانه پریدم بیرون و در را بستم و می خواستم اگر می خواهند چیزی به من هدیه بدهند من نگرفته
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 212 باشم، من که رسیدم یک آیفون اتاق ما داشت، آیفون را به صدا درآوردند. گفتم که چی می گویید آقا! مثل اینکه ظاهراً صدای مرا نشناخته بودند، گفتند: «زود زود به ربابه بگو بیاید کارش دارم» فکر کردم یک جوری شده، یک اتفاقی افتاده که همچین با عجله آیفون می زنند. من سریع دویدم طرف اتاقشان وقتی رفتم گفتند: «چرا رفتی؟ مگر قرار نبود که شما هدیه بگیرید؟ «گفتم نه آقا جون من هدیه را نمی خواهم فقط خوشحالم که پیدا شد و خوشحال شدید. گفتم به خاطر همین در رفتم. از این تعجب کردم آقا که در جواب من گفتند: «من تو را می شناسم» آخر هنوز دو ماه نبود که آمده بودم دلم می خواست ببینم چه جوری می شناخته اند. آن وقت آقا پانصد تومان درآوردند. هر کاری کردم که نگیرم گفتند: «نه من قرار گذاشتم» گفتم: «نه آقا جون من نمی خواهم. گفتند: «نه باید این را بگیری.» بعد پانصد تومان را به من دادند.
رقت قلب نسبت به کارگر منزل
کارگر منزل امام هرچه ضعیفتر باشد امام رقت قلبشان نسبت به او بیشتر از بقیه است.
ببریدش پیش طبیب
یک مرتبه آشپزمان مریض بود. سه الی چهار روز بستری بود. امام وقتی آمدند از دم پنجره رد بشوند، من از اتاق بیرون آمدم و گفتم: «آقا جون کاری دارید؟» می گفتند: «آمدم حال کبری خانم را بپرسم.» می گفتم: «کبری خوابه.» می گفتند: «بیدارش نکنید، ببریدش پیش طبیب. شما ملاحظه اش بکن، شما بهش برس.» می گفتم: «چشم» من باورم نمی شد که به خدمتکارشان این قدر عزت بگذارند و این قدر ملاحظه یک خدمتکار را بکنند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 213 اگر بگویی فقیری آمده است
امام واقعاً چهره خیلی ملایم و پرملاطفتی دارند و ایشان مخصوصاً به طبقه ضعیف عشق و علاقه عجیبی دارند و با یک عنایت خاصی به آنان می نگرند؛ مثلاً اگر به امام بگویید یک آدم پیر یا فقیری آمده است ایشان حتماً خودشان می روند و پرده جلوی در را کنار می زنند و با او ملاقات می کنند. در حالی که این روحیه را برای ملاقات با رییس فلان اداره... نشان نمی دهند.
ان شاءالله تو سلامت باشی
امام ساعت دوازده ظهر همان روز آخر عمرشان گفتند: «خانمها را صدا بزنید، کارشان دارم.» وقتی خانمها رفتند، گفتند: «این راه، راه سختی است.» و بعد هم می گفتند: «گناه نکنید.» بعد گفتند آقایان توسلی و انصاری بیایند. صحبتهایی راجع به اختلاف نظر فقها کردند که نمی دانم چه بود.
ساعت ده و بیست دقیقه شب بود که دوباره نوار قلب امام بر روی دستگاه تله مانیتور صاف شد. پاسدارها ریختند و شروع به گریه کردند. صورت امام گرم گرم بود. چقدر این صورت لاغر و مریض، درشت و روشن شده بود. چقدر نورانی بود... ده روز درد کشنده داشتند ولی حرف نمی زدند. هربار می پرسیدیم: «آقا چطورید؟» می گفتند: «انشاءالله تو سلامت باشی.»
علی را بیاور ببوسم
صبح شنبه (آخرین روز) حال امام نسبتاً خوب بود، کنار تخت رفتم، با سختی گوشۀ چشمشان را باز کردند و با اشاره به من فرمودند: «علی (نوه کوچک امام) را بیاور که ببوسمش.» و این آخرین بار بود که امام با نوه عزیزشان وداع می کردند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 214 آخرین ملاقات با شهید اشرفی اصفهانی
امام نسبت به شهید اشرفی اصفهانی علاقه خاصی داشتند. در آخرین ملاقاتی که آن شهید بزرگوار با امام داشتند، امام با ایشان معانقه گرمی کردند به طوری که برای ایشان سابقه نداشت و پس از پایان ملاقات به بنده فرمودند: «من از برخورد امام چنین دریافتم که این آخرین ملاقات من خواهد بود.» ایشان دقیقاً درست یک روز بعد از دیدار با امام به شهادت رسیدند.
عکس یادگاری بگیریم
شهید آیت الله اشرفی اصفهانی قبل از شهادت می گفتند این بار که به محضر امام رفتم ایشان طور دیگری به من نگاه کردند و به من گفتند با هم عکس یادگاری بگیریم.
از سخت ترین شبهای زندگی امام
شبی که امام را به سلول انفرادی در حبس منتقل کردند مأموران رژیم برای آزار روحی ایشان فردی را در سلول مجاور شکنجه می دادند و صدای ضجه و فریاد وی بلند بود امام برای اینکه دیگر آن فرد را شکنجه نکنند نذری کرده بودند. خود آقا بعدها به من فرمودند: «آن شب از سخت ترین شبهای زندگیم بود.»
درس خواندن برای خدمت به اسلام است
در تاریخ 20 / 5 / 65 نامۀ یکی از ائمه جمعه محترم که مورد شناخت حضرت امام و از شاگردان ایشان بود، رسید. مضمون نامه این بود: هفت سال است که امام جمعه هستم و روزی چهارده ساعت به کار اشتغال دارم. از کارهای علمی باز مانده ام و محفوظاتم را از دست داده ام. اجازه بدهید استعفا کنم و مدتی را دوباره به حوزه باز گردم». به عرض مبارکشان رسید. امام فرمودند: «درس خواندن برای خدمت به اسلام و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 215 مسلمین است و الان شما مشغول این خدمت هستید. اگر مشکل شما در این است که می خواهید درس بخوانید به کارتان مشغول باشید، لکن سعی کنید مطالعه هم داشته باشید.»
الآن بیاوریدش داخل
روزی یک خانم ایتالیایی که شغل او معلّمی و دینش مسیحیت بود، نامه ای آکنده از ابراز محبت و علاقه نسبت به امام و راه او همراه با یک گردنبند طلا برای ایشان فرستاده بود. وی متذکر شده بود که این گردنبند را که یادگار آغاز ازدواجم است و به همین جهت آن را بسیار دوست دارم، به نشانۀ علاقه و اشتیاقم نسبت به شما و راهتان تقدیم می کنم. مدتی آن را نگهداشتیم و بالاخره با تردید از اینکه امام آن را می پذیرند یا نه، همراه با ترجمۀ نامه خدمت ایشان بردیم. نامه به عرضشان که رسید؛ گردنبند را نیز گرفتند و روی میزی که در کنارشان قرار داشت، گذاشتند.
دو سه روز بعد، اتفاقاً دختر بچۀ دو یا سه ساله ای را آوردند که پدرش در جبهه مفقودالاثر شده بود. امام وقتی متوجه شدند فرمودند: «الان بیاوریدش داخل.»
سپس او را روی زانوی خود نشاندند و صورت مبارکشان را به صورت بچه چسبانیده و دست بر سر او گذاشتند. حالتی که نسبت به فرزندان خودشان هم از ایشان دیده نشده بود. مدتی به همین حالت آهسته با آن دختربچه سخن گفتند با آن که فاصله ما با ایشان کمتر از یک و نیم متر بود شنیدن حرفهای ایشان برای ما دشوار بود. بچه که افسرده بود بالاخره در آغوش امام خندید. آنگاه امام همان گردنبندی را که زن ایتالیایی فرستاده بود برداشتند و با دست مبارکشان بر گردن دختربچه انداختند. دختر بچه در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید از خدمت امام بیرون رفت.
تصمیم گرفتیم شما را نصیحت کنیم
امام بعضی از نامه های بی شماری که از عاشقان ایشان به دفتر واصل می شد با عاطفه و ملاطفت خاصی پاسخ می دادند. در این میان بعضاً نامه های بچه ها دیده
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 216 می شد که امام با خط خودشان به آنها ابراز علاقه می کردند نمونه زیر یکی از این موارد بی شمار است:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بر امام عزیز، ما بچه های کلاس پنجم جهاد مدرسۀ فاطمیه هستیم. چون در کتاب دینی ما نامۀ امام محمدتقی (علیه السلام) را به فرمانده سیستان و نصیحتهایی را که امام به ایشان کرده اند نوشته، ما هم تصمیم گرفتیم که برای شما نامه ای نوشته و شما را نصیحت کنیم. ولی اماما، ما شما را نمی توانیم نصیحت کنیم. زیرا شما بزرگوارید و از همۀ گناهان بدورید. اماما، ما بچه های کوچک از ته قلبمان، خواهشی از شما داریم و امیدواریم لیاقت آنها را داشته باشیم. اول آنکه: ای پدر بزرگوارمان، ای پیر جماران، ای روح خدا، با خط زیبای خودتان برای ما جواب بنویسید و آموزگارانمان را در آن نصیحت کنید...
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
امام در جواب نوشتند
«فرزندان عزیزم! نامۀ محبت آمیز شما را قرائت کردم. کاش شما عزیزان، مرا نصیحت می کردید که محتاج آنم. امید است با نشاط و خرّمی درسهایتان را خوب بخوانید و در همان حال، به وظایف اسلامی که انسانها را می سازد، عمل کنید و اخلاق خود را نیکو کنید و اطاعت و خدمت پدران و مادرانتان را غنیمت شمارید و آنها را از خود راضی کنید و به معلمهایتان احترام زیاد بگذارید. سعی کنید برای اسلام و جمهوری اسلامی و کشورتان مفید باشید. از خداوند تعالی، سلامت و سعادت و ترقی در علم و عمل برای شما نور چشمان آرزو می کنم. سلام بر همۀ شماها».
29 شهر صفر 1403 – روح الله الموسوی الخمینی
دلم برای رجائی تنگ شده است
یک روز امام به حاج احمد آقا فرموده بودند دلم برای رجائی تنگ شده است. قرار
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 217 بود فردای آن روز ایشان خدمت امام برسند. به همان اندازه که امام از بنی صدر و لیبرالها نفرت داشت و دوست نمی داشت آنها پیش او باشند به آقای رجائی علاقه مند بود و ایشان را می پذیرفت.
هر زمانی که می خواهی بیا
امام حتی جواب بچه ها و کودکانی را که به طرز خاصی ابراز علاقه کرده بودند با دست مبارک خودشان می دادند. به عنوان نمونه کودکی به امام نوشته بود که شما را بسیار دوست دارم و خیلی علاقه دارم که شما را ببینم امام در جواب او نوشتند فرزندم نامه ات را خواندم هر زمانی که می خواهی بیا و با من ملاقات کن.
اگر امام صلاح بدانند
یک طلبه، نامه ای به امام نوشته بود که اگر امام صلاح بدانند یکی از عمامه های خود را که با آن نماز شب خوانده اند برای ایشان بفرستند. امام عمامه ای را مرحمت فرمودند که به وسیلۀ یکی از نمایندگان امام برایشان فرستاده شد.
امام خیلی بچه دوست بودند
امام خیلی به بچه ها علاقه داشتند، خیلی بچه دوست بودند، فوق العاده، خیلی هم حساس بودند نسبت به همۀ چیزها حتی مثلاً ما گاهی اوقات می خواستیم شلوار بپوشیم، به ما ایراد می گرفتند و می گفتند پایتان می رود در پاچۀ شلوار، می خورید زمین، مقید بودند ما جوراب بپوشیم و راه برویم. خیلی آدم حساسی بودند.
دیگر نگو
پس از فاجعه خونین مکه خدمت امام مشرف شدم. سلام کردم. آقا فرمودند: «تو
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 218 در جریان مکه بودی؟» گفتم بله. فرمودند: «پس بنشین اینجا.» نشستم و شروع کردم به تعریف ماجرا تا رسیدم به این نکته که یک عده پیرمرد و پیرزن داخل یک ماشین بلندگودار بودند و شعار می دادند. پلیس سعودی آمد و ماشین آنها را گرفت و یکی یکی اینها را از ماشین بیرون می کشید و با چماق محکم به سر آنها می زد و آنها هم در جا نقش زمین می شدند و تعدادی همانجا شهید شدند. تا این را گفتم آقا خیلی ناراحت شدند و گفتند: «دیگه نگو.»
موش را نکشید
خواهرم که در نجف خدمتکار امام بود برایم تعریف می کرد که یک روز موشی را در آشپزخانه منزل امام به طور زنده گرفتیم. امام که متوجه قضیه شدند سفارش پشت سفارش می کردند: «نکند آن را بکشید. موش را نکشید. ببرید بیندازید توی کوچه ولش کنید. مبادا موش را بکشید.»
در گوش من دعای سفر خواندند
امام نسبت به کارکنان منزلشان عاطفه و مهربانی خاصی داشتند، به نحوی که شاید هیچ فرقی بین آنها و فرزندان خودشان در اظهار محبت قایل نمی شدند. سال 64 که قصد داشتم به سوریه بروم، وقتی به محضر امام رفتم که از ایشان خداحافظی کنم، در گوش من دعای سفر خواندند. آقا معمولاً این کار را با فرزندان و با نزدیکانشان می کردند که من توقع نداشتم نسبت به من هم این لطف را بکنند.
عبای تمیزی که بمن دادند
یک روز ننه حوا – خدمتکار منزل امام – نزدیکیهای مغرب بود که مرا صدا زد و گفت: «حاج عیسی، خوشا به حالت، خبر خوشی برایت دارم» گفتم: «چه خبری؟» گفت: «امام یک کادو به من داده است که به تو بدهم.» و آن کادو را که با کاغذ بسته
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 219 بندی شده بود به من داد. من که از اظهار لطف و مرحمت امام نسبت به خودم ذوق زده شده بودم آن را به خانه بردم و خواستم بدانم که امام چه چیزی به من مرحمت فرموده اند. وقتی در جعبه کادو را باز کردم دیدم که امام عبای تمیزی را به من هدیه فرموده اند.
پس اینها چه بخورند؟
این اواخر دکتر عارفی به من گفته بود که برای تقویت مزاجی امام روزانه یک سیخ کباب برای ایشان تهیه کنم که همراه غذایشان میل کنند. امام به قدری منظم بودند که اگر چند دقیقه از ساعت یک ظهر رد می شد و من کباب را نمی آوردم غذایشان را می خوردند و منتظر نمی ماندند. وقتی کباب را می آوردم، امام شاید نصف آن را به گربه هایی که در منزلشان رفت و آمد می کردند می دادند. وقتی به ایشان عرض می شد خودتان بخورید. می گفتند: «پس اینها چه بخورند؟»
نصف ثواب مستحبات برای حاج آقا مصطفی
یک روز مادرم می گفت که آقا بعد از شهادت دایی مصطفی ثواب مستحباتشان را با ایشان نصف کرده بودند؛ بدین معنی که هر عمل مستحبی را که انجام می دادند، نصف ثواب را برای دایی نیّت می کردند.
می خواستم دستش را ببوسم
در یکی از ملاقاتهای خصوصی امام پیرمردی به امام عرض کرد من دوتا از فرزندانم شهید و مفقودالاثر شده اند اجازه بفرمایید خودم هم بروم به جبهه. امام به یک کسی فرموده بودند که صحبتهای این پیرمرد به قدری مرا تحت تأثیر قرار داده بود که می خواستم دستش را ببوسم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 220 مریضها را که می دیدند ناراحت می شدند
در سال 58 که در بیمارستان شهید رجایی بودند، برای استفاده از دستشویی، ایشان را با صندلی چرخدار از راهرو عبور دادیم. در راهرو، مریضهای بیمارستان هم بودند، مریضها، بیمارهای قلبی مادرزاد بودند، دریچه ای بودند، بیماران انسداد رگها بودند، با قیافه های بیمارگونه و این باعث شد که امام، اگرچه در ظاهر نشان نمی داد، ولی وقتی وارد «سی . سی . یو» شدند یک مقدار نامنظمی قلبشان شروع شد. امام تا این حد نسبت به مردمش حساس بود.
خیلی هم دعایت کردم
امام به بعضی میوه ها از جمله توت و خرمالو علاقه داشتند. تا فصل توت یا خرمالو می شد ما از درختی که در حیاط بود تهیه می کردیم و خدمت ایشان می بردیم. یک بار سکویی گذاشته بودم که توسط آن از درخت خرمالویی که در حیاط امام بود بتوانم میوۀ بیشتری تهیه کنم. سکویی نسبتاً بلند بود. بعد از مدتی خرمالو چیدن ناگهان احساس کردم سکو لنگر زد و از آن بالا با سر به زمین سقوط کردم و بیهوش شدم. کسی که پله را گرفته بود وقتی مرا در حال بیهوشی دیده بود بلافاصله به کمک چند نفر مرا به بیمارستان نزدیک حسینیه و بعد به بیمارستان بقیة الله بردند و با بستن وزنه های سنگین به گردنم در نهایت ناامیدی به معالجه من پرداختند. چون احتمال زیاد می دادند که بر اثر اصابت سرم از آن ارتفاع به موزاییکهای کف حیاط نخاعم قطع شده باشد.
اعضای بیت روز اول سعی کرده بودند که امام از قضیه مطلع نشوند مبادا این ناراحتی بر قلب مبارک ایشان اثر بگذارد. روز دوم که امام سراغ مرا گرفته بودند ایشان را از کم و کیف قضیه مطلع می کنند و آقا فرموده بودند که از طرف من همین الان بروید به بیمارستان و از حاج عیسی عیادت کنید و خبری بیاورید با اینکه من در بخش «سی سی یو» بودم و ملاقاتی هم نداشتم اما مسؤولین تا شنیدند که آقای بهاء الدینی و یک نفر دیگر از طرف امام به عیادت من آمده اند لباس مخصوص به آنها پوشانیدند که مرا عیادت کنند. پس از بهبودی نسبی خدمت ایشان رسیدم در حالی که جمعی با امام
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 221 ملاقات داشتند، تا آقا مرا از دور دیدند اشاره کردند برایم صندلی بگذارند که بنشینم. بعد که خدمت ایشان رسیدم، فرمودند: «دعایت کردم خیلی هم دعایت کردم» آن موقع بود که فهمیدم علت اینکه همه مطمئن بودند که بایست نخاعم قطع بشود و نشد به دلیل دعای امام بود. بعد فرمودند: «حاج عیسی دیگر بالای درخت نرو» گفتم: «چشم» پس از اینکه از بیمارستان مرخص شدم و به بیت آمدم. یک روز دیدم توی یک بشقاب چند دانه خرمالو برای من از طرف امام آوردند و گفتند که ایشان گفته: «بدهید به حاج عیسی» من گفتم که حکمتی در آن هست. امام با این کارشان که سراپا محبت و درس است می خواستند به من بفهمانند که متوجه شوم برای چیدن چند دانه خرمالو چه به روز خودم آورده ام. وقتی آنها از امام می پرسند برای چه این خرمالوها را برای حاج عیسی فرستاده اید؟ امام فرموده بودند این را دادم که حاج عیسی اینها را ببیند و ارزش آنها را ببیند و بداند که رفته و خودش را به خاطر چند دانه خرمالو ناقص کرده است.
ایشان دوست عزیز من است
مدتی به بیماری سختی مبتلا شده بودم به طوری که برای مداوا مجبور به سفر به خارج از کشور شدم. صبح روز قبل از عزیمت خدمت امام رسیدم آقا برای دیدار عمومی با مردم در حسینیه جماران آماده می شدند. در اتاق امام حاج احمد آقا و آقای کفاش زاده نیز حضور داشتند. امام که به حال من آگاه بودند، دست مرا گرفته و در دست خود فشردند. سپس رو به آقای کفاش زاده کرده و گفتند:
ایشان دوست عزیز من است. سعی کنید که از نظر درمان ایشان مشکلی پیش نیاید.
سپس دعایی در گوش من خواندند و از در بالکن حسینیه به منظور دیدار با مردم خارج شدند. حضرت امام خصوصیت ویژه ای داشتند و آن این بود که با برخوردهای عاطفی خود، اطرافیان را مجذوب خود می ساختند و واقعاً قلب مهربانی داشتند.
من هر ماه یک بار جهت تقسیم شهریۀ امام در میان طلبه های قم به این شهر می رفتم. این سفر معمولاً دو یا سه روز به طول می انجامید. گاهی اگر از این مدت
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 222 بیشتر می شد، امام سراغ مرا از حاج احمد آقا می گرفتند. و علت تأخیر مرا جویا می شدند.
تو می خواهی مرا حفظ کنی
یک وقتی خانم و والدۀ مرحوم حاج آقا مصطفی که به ایران رفته بودند، شبها پیش امام غیر از ایشان و خدمتکارها کسی دیگری نبود، لذا شب که می شد حاج آقا مصطفی خدمت امام می خوابیدند. بعد ایشان را رفقا با اصرار زیاد به کاظمین و سامرا بردند. ایشان هم به من گفت: «فلانی امام را امشب تنها نگذار» گفتم: «چشم» شب که با امام از حرم برگشتیم امام شام که خوردند راهی پشت بام شدند که استراحت کنند. من هم رفتم و پتویی انداختم پیش ایشان بخوابم. مرا که دیدند گفتند: «اینجا چکار می کنی؟» گفتم: «هیچی آقا می خواهم اینجا بخوابم» گفتند: «تو می خواهی مرا حفظ کنی؟» گفتم: «نه، آقا مصطفی رفته کاظمین سفارش کرده که خدمت شما باشم.» گفتند: «نخیر، پاشو برو، همان بیرونی که خدمتکارها هستند کافیه، پاشو برو» گفتم: «من نمی روم» گفتند: «آقای فرقانی برو اصلاً خانه ات بخواب.» گفتم: «نه آقا، من مأموریت دارم، اگر بروم فردا آقا مصطفی ناراحت می شود» دیگر هیچی نگفتند و من شب را آنجا خوابیدم، در حالی که همه اش در این فکر بودم که خدایا امشب پیش چه کسی خوابیده ام. از طرفی هم نگران بودم مبادا آسیبی به امام برسد لذا همه اش در حالت خواب و بیداری بودم، یک دفعه احساس کردم یک نسیمی از کنارم رد شد از جایم تکان نخوردم ولی چشمم را که باز کردم دیدم آقاست که آرام دمپاییهای ابری شان را که خیلی نرم و سبک و بی صدا بودند عوض اینکه بپوشند برای رعایت خاطر اینکه من خواب بودم و از خواب بلند نشوم به دستشان گرفته اند و با پای برهنه خیلی آرام از کنار من رد شدند و از پله ها پایین رفتند. من که بیدار بودم از این رعایت امام نسبت به خودم گریه ام گرفت. آن شب خیلی گریه کردم چون به خودم می گفتم خدایا انگار امام فرد غریبه یا مهمانی را به منزلش آورده است، نه کسی را که روز و شب با اوست. بعد نگاه که کردم دیدم وقتی امام به کف حیاط رسیدند، به خدا قسم شاهد بودم که دمپاییها را
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 223 آرام بر زمین گذاشتند و پایشان را آهسته داخل آنها کردند و رفتند که وضو بگیرند و نماز شب بخوانند و این در حالی بود که ما شاهد بودیم بعضی از مقدسین در حوزه های نجف وقتی ایام تابستان می خواستند نماز شب بخوانند با آن صدای نعلینهای خاصشان حتی همسایگان اطراف را بیدار می کردند که مثلاً می خواهند نماز شب بخوانند.
امام با بچه ها گرم می گرفتند
امام با بچه ها خیلی خیلی مهربان بودند. حالا چه این بچه از خودشان باشد چه مال کسی دیگر باشد. یک بچه را که می دیدند خیلی به او ملاطفت می کردند و دست به سرش می کشیدند. آقا با هیچ کس گرم نمی گرفت آن طوری که با این بچه ها گرم می گرفت.
ناگهان قیافه امام متغیر شد
یک خانمی در تبریز به من گفت که پسر من در دست عراقیها اسیر بوده و اخیراً شنیده ام که پسر اسیرم را شهید کردند آمدم به شما بگویم به امام بگویید از بابت بچه های ما ناراحت نباشد ما سلامتی امام را می خواهیم. من خدمت امام این را گفتم دیدم آن چنان قیافه امام متغیر شد و اشک به چشم امام آمد که دیدن قیافه امام انسان را متأثر می کرد.
این را که شنیدند خیلی گریه کردند
اوایلی که امام به نجف وارد شدند یک روز مرد باتقوایی خدمت ایشان رسید. فردای آن روز که من در اندرونی کار داشتم دیدم خانم امام خیلی ناراحت است. ایشان می گفت آن مرد چیزی برای امام نقل کرده که آقا از فرط ناراحتی 24 ساعت است غذا نخورده اند، حتی چای هم نخورده اند. بعد معلوم شد آن مرد از حوادث تظاهرات قم و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 224 کشتار مردم برای امام تعریف کرده و از جمله گفته بود که من در قم بودم و خودم دیدم که زنی بچه چند ماهه ای را که پیراهن سفید به تن او کرده بود در بغل داشت و شعار می داد. یکی از گاردیها با ضربه قنداق تفنگ محکم به شانه این خانم زد که بچه از دست او افتاد و سر بچه به جدول کنار خیابان خورد. امام این را که شنیدند خیلی گریه کردند و اشک ریختند و 24 ساعت از فرط ناراحتی غذا نخوردند.
خیلی متأثر شدند
امام شخص صبوری است و به این زودیها احساسات خودشان را بروز نمی دهند اما در موقعی که مثلاً برادران سپاه شهید می شوند ایشان خیلی متأثر می شوند. همینگونه هم برادران ارتشی و بسیجی و سایر برادران. من این را از یاد نمی برم بار اولی که تعدادی از برادران سپاه مورد حمله گروهک دمکرات قرار گرفتند و شهید شدند ایشان خیلی متأثر شدند و حتی اشک در چشمانشان پدیدار گشت.
برای دو شهید خیلی گریه کردند
خانم امام که تشریف آورده بودند منزل ما، گفتند که من دیدم امام برای دو شهید زیاد گریه کردند. یکی شهید مطهری بود که امام خیلی متأثر شدند. دومین شهید، شهید محلاتی بود.
روزی چهار مرتبه عیادت می کردند
خواهر من اقلیما نام داشت که از نجف خدمتکار منزل امام بود و در منزل آقا کار می کرد. یک سال قبل از رحلت امام ایشان مبتلای به سرطان خون شد و در منزل امام در یکی از اتاقها بستری شد. در مدتی که بستری بودند امام روزی چهار مرتبه از ایشان عیادت می کردند و نسبت به حال ایشان متأثر و ناراحت بودند. این امر باعث شد
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 225 آقای دکتر عارفی اظهار کند که خواهرم را از منزل امام به جای دیگر ببریم چون حالت بیماری ایشان بر قلب مبارک امام که سراپا عاطفه بودند اثر نامناسبی می گذاشت.
بسیار گرم و مهربان بودند
امام با افراد خانواده بسیار گرم و مهربان بودند و در عین حال به خاطر جذبه ای که داشتند از آقا حساب می بردیم ولی در همان حال خیلی با پدر گرم و مهربان و صمیمی بودیم. امام همه اولادشان را به یک نظر نگاه کردند و به همه یک اندازه محبت داشتند. به طوری که بعد از این همه سال ما هنوز متوجه نشدیم امام کدام یک از فرزندانشان را بیشتر دوست دارند.
از شما می خواهم از من بگذرید
در یکی از همان روزهای اول ورود امام به تهران وقتی امام داشتند از نماز برمی گشتند کنار ایشان بودم و دست مبارکشان در دست من بود. ناگهان ایشان دستشان را از دست من بیرون کشیدند. طوری که حس کردم عمداً دستشان را کشیدند. برای من که عشق عجیبی به امام داشتم این تصور پیش آمد که من چه کار کرده ام که امام با این حالت دستشان را از دستم جدا کردند. حالت گریه به من دست داد و به شدت ناراحت شدم. دیدم نمی توانم تحمل کنم. خدمت جناب حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ حسن صانعی که پشت در اتاق امام ایستاده بود رسیده و داستان را برای ایشان تعریف کردم که چنین اتفاقی افتاده و من دارم از ناراحتی قبض روح می شوم. از آقا بپرسید که آیا از دست من ناراحتی دارند؟ آیا کار بدی کرده ام؟ ایشان به اتاق امام رفته و مطلب را به اطلاع آقا رساندند. آقا فرمودند بیاید تو. رفتم خدمتشان و دستشان را بوسیدم.
فرمودند: گویا شما از دست من ناراحت شدید.
عرض کردم: آقا من فکر کردم شما از من ناراحت شده اید فرمودند: نه. این جور که
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 226 آقا گفتند مثل اینکه من دستم را از دست شما کشیده ام دقت نداشتم، در آن شلوغی متوجه نبودم. حالا به هر صورت اگر دستم را از دست شما کشیدم و شما ناراحت شده اید، از شما می خواهم که از من بگذرید.
عرض کردم که نه آقا من بیشتر ناراحت بودم که شاید شما از من ناراحت شده باشید. موقعی که می خواستم از خدمتشان مرخص شوم سؤال کردند آیا از من گذشتید؟
امشب اینجا نمانید
شب آن روز که امام در مدرسه فیضیه صحبت تندی علیه شاه کردند در منزل امام بودم ایشان به من گفتند امشب اینجا نمانید بعید نیست بیایند مرا بگیرند. شما اینجا نمانید و بروید منزل آقای هندی (برادرمان) شب بعد آمدند و امام را دستگیر کرده به تهران بردند و در پادگان قصر زندانی کردند.
قرآن را به خود او برگردانیدند
در دیدار اعضای انجمن اسلامی نیروی هوایی، عباس سلیمی نفر اول مسابقات بین المللی قرائت قرآن در مالزی قرآنی خطی را که پانصد سال قدمت داشت و به عنوان جایزه به او داده شده بود تقدیم امام کرد. امام پس از ایراد صحبت در مورد لزوم وحدت بین برادران ارتشی قرآن هدیه شده را بوسیدند و آن را بعنوان هدیه به خود ایشان بازگردانیدند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 227
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 228