فصل هفتم: آرامش خاطر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 229
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 230 اصلاً تکان نخوردند
قبل از اینکه امام به نجف تبعید شوند ما به منزل ایشان می رفتیم و ظهر برمی گشتیم یک روز دیدم شخصی آمد و اظهار داشت که من نامه ای اینجا داده ام به من جواب نداده اند گشتند نامه اش را پیدا کردند دیدم در نامه اش نوشته است من مهدی موعود هستم و سه ماه دیگر ظهور می کنم! شما پنج هزار تومان به من قرض می دهید تا آن وقت به شما می دهم! آدم دیوانه ای بود، امام فرمودند نامه اش را به او پس بدهید، پس دادیم. او تا ظهر دم در اتاق امام راه پیمایی می کرد و نتیجه ای نگرفت. ظهر که شد به منزل رفتم عصر که آمدم دیدم دو نفر را که جلوی در اتاق بالا بودند که هر کس می خواست خدمت امام برود می بایست از آنها اذن بگیرد این دیوانه به آنها حمله کرده و آنها را کناری انداخته بود که من مهدی موعود هستم بگذارید بروم داخل و می خواهم امام را ببینم، امام هم نشسته بودند و آقای رسولی هم در خدمت ایشان بود او چنان به امام حمله کرده بود که من وقتی رسیدم دیدم عینک آقای رسولی به گوشه ای پرت شده است، چون او ناگهانی از پله ها دویده و به امام حمله کرده بود که من مهدی موعود هستم اما امام مثل کوه نشسته بودند و تکان نمی خوردند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 231 آرام روی منبر نشسته بودند
امام در نجف معمولاً نمی گذاشتند نوارهای درس ایشان ضبط بشود بعد از بحثهای حکومت اسلامی، خودشان فرموده بودند ضبط بشود ما برنامه گذاشتیم به این عنوان که صدا ضعیف است ضمن بلند کردن صدا ابتدای درس، نوارها را هم ضبط کنیم البته حاج احمد آقا هم در این مسأله دخالت داشت، ایشان هم گفته بود این کار بشود. ما برنامه را تنظیم کردیم روزی که امام برای درس تشریف آوردند تا میکروفون را دیدند فرمودند چیه؟ عرض کردم که صدا در اول درس ضعیف است و آقایان اعتراض دارند البته با بعضی از آقایان هم قبلاً صحبت کرده بودیم آنها هم از اینکار پشتیبانی کردند و امام اجازه دادند که میکروفون باشد. ما دستگاهی داشتیم که هم آمپلی فایر بود و هم ضبط، از آن استفاده می کردیم و بعد کم کم توسعه دادیم و آمپلی فایری تهیه کردیم که هم صدا را هم تقویت کردیم و هم نوار ضبط می کردیم معمولاً من بیست دقیقه قبل از شروع درس می آمدم و تمام دستگاه را که زیر منبر جاسازی شده بود چک می کردم و امام هم پنج دقیقه به درس تشریف می آوردند و پای منبر می نشستند و بعد برای شروع درس بالای منبر می رفتند. یک روز بعد از اینکه امام بالای منبر نشستند و خواستند درس را شروع کنند یک وقت متوجه شدم که صدای جرقه و انفجار شدیدی از زیر منبر شنیده شد. دویدم و دیدم که سیمها می خواهد آتش بگیرد دسته سیم را از زیر منبر کشیدم بیرون که در همین حال سیمها آتش گرفت و شعله بالا کشید تا آن وقت امام همین طور آرام روی منبر نشسته بودند و تمام طلبه ها در اثر سر و صدای جرقه های سیم از جا بلند شده و آمده بودند که ببینند چی شده، ولی امام آرام روی منبر نشسته بودند. مرحوم حاج آقا مصطفی هم از جای خودشان تکان نخوردند و همان کنار دیوار نشسته بودند بعد که سیمها شعله گرفت و تا نزدیک عبای امام شعله آتش بالا آمد امام آرام از روی منبر پایین تشریف آوردند. ناگهان این پوسته های سیم که ذوب شده بود ریخت روی حصیر نایلونی که کنار منبر بود یک وقت من دیدم که حصیر هم شروع کرد به آتش گرفتن، با دستم آنها را خاموش می کردم و امام هم ایستاده بودند و نگاه می کردند بعد که جریان برق را قطع کردند آتش خاموش شد امام فرمودند آسیبی به شما نرسید؟ عرض کردم خیر و ایشان مجدداً تشریف بردند روی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 232 منبر و شروع به ادامه درس کردند.
در صورتش هیچ اضطرابی ندیدم
وقتی از یکی از دوستان خانوادگی آیت الله خمینی پرسیدم ایشان دارای چه خصوصیتهایی است؟ او با خاطرۀ غرق شدن دختر بچه آیت الله خمینی حرفش را شروع کرد که 25 سال پیش غرق شده بود.
وقتی در آن هنگام دوست آیت الله خمینی سر می رسد عالم روحانی (امام) در حال دعا کردن بر روی جسد ششمین فرزند جوان خود بود.
دوست آیت الله امروز می گوید وقتی به صورتش نگاه کردم هیچگونه آثار اضطراب ندیدم در حالی که می دانستم که او فرزندش را از جان و دل دوست دارد. امروز هم هیچگونه احساسات نه غمگینی و یا اضطرابی در این مورد از خود نشان نمی دهد، او ضمن تشریح ماجرای غرق شدن دختر بچه امام دنباله مطلب را چنین بیان می کند: پس از چند لحظه (امام) خمینی که بالای جسد بچه اش بود گفت: خدا این بچه را به من داده حالا هم خودش او را خواسته است پس بگیرد و سپس دعایش را از سر گرفت.
اگر خبری برای امام می آوردند
اما غیر از کتب فقهی و علمی چاپ شده، دهها جلد کتاب دیگر از تألیفات بسیار نفیس و برجسته در زمینه های مختلف علمی و در سطح عالی تحقیق داشتند که هیچ گونه اقدامی برای چاپ آنها نمی کردند. اوج وارستگی و زهد امام در حدی بود که ایشان هیچ گونه دلبستگی حتی به مجموعه ها و مؤلفات علمیشان نداشتند.
اگر برایشان خبر می آوردند که تمام اینها را ساواک برده یا بعد خبر می دادند که همه آنها به دست آمده اند هیچ احساس غم یا شادی نمی کردند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 233 تا به حال از کسی نترسیده ام
به یاد دارم در یکی از سخنرانیهایی که امام در مسجد اعظم در همان سالهای اول مبارزه در حضور جمع زیادی از مردم ایراد کردند می فرمودند که از هیچ تهدید و مسأله ای ترسی به دل ندارند. در واقع هرگاه ممکن بود که به دلیلی از سویی مسأله ای یا وحشتی به وجود آید، ترسی در امام مشاهده نمی شد. در همان سخنرانی – البته به درستی به یاد ندارم که قسم هم خوردند یا نه – هنگامی که شصت و سه سال از عمرشان می گذشت، فرمودند: من تا به حال از کسی و از چیزی به هیچ وجه نترسیده ام و در من خوف راه پیدا نکرده است.
امام در مقابل جمعیت گریه نمی کردند
در بیشترین مجالس فاتحه و غیرفاتحه ای که به مناسبت شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی برگزار می شد من همراه امام بودم. در تمام این فاتحه ها من یک ذره حالت تأثر عمیق و یا اشکی از امام ندیدم. و در مجالس نقل می شد که تا چه حد صبر و استقامت دارند.
امام در مقابل جمعیت اصلاً گریه نمی کردند. یا وقتی در منزل پیش خانمها بودند ایشان گریه نمی کردند ولی وقتی تنها می شدند زیاد گریه می کردند.
همه می گریستند جز امام
حاج احمد آقا نقل می کرد زمانی که امام در نجف اشرف بودند و فرزند والامقام، دانشمند، عالم، عارف و مجتهدشان حاج آقا مصطفی شهید شدند؛ امام پس از شنیدن خبر شهادت ایشان استوار و بردبار تنها به گوشه ای رفته و به تلاوت کلام الله مشغول شدند و در حالی که حاج احمد آقا و بقیه اعضای خانواده می گریستند امام آنان را دلداری می دادند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 234 امام ابداً نمی پذیرفت
در آن ایام تهدیدهای زیادی به گونه های مختلف از طرف دولت به امام می شد. رادیوهای خارجی عنوان می کردند که احتمال آن می رود مراجع را در قم دستگیر کنند. منزل ما روبروی منزل امام بود. گاهی می آمدند به ایشان می گفتند امشب قرار است شما را بگیرند و بازداشت کنند، خوب است از اینجا بروید و جایتان را تغییر دهید تا شما را پیدا نکنند؛ ولی امام ابداً نمی پذیرفتند.
من هیچ گاه مضطرب نمی شوم
اضطراب در امام وجود نداشت. وقتی که اوضاع در کردستان به هم خورده بود مرحوم ربانی املشی از ایشان پرسیده بود: شما مضطرب نشدید؟ فرموده بودند من هیچ گاه مضطرب نمی شوم.
یاد ندارم از کسی ترسیده باشم
شخص دانشمند بسیار موثقی برای اینجانب نقل کرد که با عده ای از فضلا در حضور امام نشسته بودیم، سخن از هر دری دربارۀ قدرتهای بزرگ دنیا می رفت که ایشان فرمودند: «من تاکنون به یاد ندارم از چیزی یا کسی ترسیده باشم، جز خداوند متعال.»
حالا چرا نمی نشینی؟
پس از اعلامیه شاه دوستی یعنی غارتگری، عدۀ زیادی از طلاب و فضلا را برای سربازی از قم گرفتند و به باغ شاه تهران بردند، و خلع لباس نموده و به لباس سربازی درآوردند. در همان روزها، روزی خدمت امام بودیم. طلبۀ سیدی با سر و وضع آشفته طوری که در خانۀ امام را که باز بود به دیوار زد و وارد خانه و اتاقی که امام و ما نشسته
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 235 بودیم شد، که هم باعث خنده بود و هم موجب تأثر خاطر همه گردید. امام سر پایین داشتند و مشغول نوشتن بودند. سید با صدای بلند گفت: آقا! ما از درس آقای مشکینی در مسجد امام بیرون آمدیم، مأمورین هجوم آوردند و طلاب را گرفتند و سوار کامیون کردند و بردند سربازی، آقای رفسنجانی را هم گرفتند و بردند. از این خبر و سر و وضع آشفته سید همه متأثر و منقلب شدیم، بعضی هم گریه کردند. امام همان طور که نشسته بودند و قلم در دست داشتند از بالای عینک نگاهی به سید کردند و فرمودند: حالا چرا نمی نشینی؟ وقتی سید نشست، امام عینک را از چشم برداشتند و با خونسردی (آرامش) همیشگی خود تکیه دادند و فرمودند: بردند سربازی؟ سید با التهاب گفت: بله آقا. امام فرمودند: ببرند، اینها باید تمرین نظامی کنند، ما در آینده با اینها کار داریم! این مطلب در آن موقع واقعاً از امام در سر حد اعجاز بود!
فرزندان مرا کتک بزنند!
غروب همان روز که قضیه مدرسه فیضیه اتفاق افتاد، ما در منزل امام بودیم که خبر آوردند در فیضیه، طلاب را کتک زده اند و قصد دارند به این جا بیایند. مرحوم آقا سید محمد صادق لواسانی که از دوستان بسیار نزدیک امام بود بلند شد و در خانه را بست. تا امام فهمیدند بلافاصله بلند شده و در خانه را باز کردند و فرمودند: «فرزندان مرا کتک بزنند و من در خانه ام را به روی خود ببندم؟»
سپس به نماز ایستادند و مانند شبهای دیگر نافله هایشان را نیز خواندند، در حالی که ممکن بود هر لحظه به خانه ایشان هجوم آورند.
اگر اتفاقی افتاد
شبی که قضیه مدرسه فیضیه اتفاق افتاده بود و احتمال آن می رفت که امام را بگیرند، آخر شب امام مقداری پول به خانواده ما دادند و فرمودند: «اگر اتفاقی افتاد این پولها را بدهید به آقای صالحی؛ این شهریه طلاب است.» آقا آن شب را هم در منزل
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 236 خود ماندند و جای خود را تغییر ندادند. افراد زیادی آن شب آمدند و از امام درخواست کردند که لااقل برای همان یک شب هم که شده به منزل دیگری تشریف ببرند، ولی امام نپذیرفتند.
نفس مطمئنه
قبل از حادثه فیضیه و نزدیک عید، یک روز صبح زود، در بین راه که می رفتم اعلامیه هایی را دیدم که به در و دیوار زده بودند. در آن اعلامیه ها که از ساواک بود و با نامهای مختلفی از قبیل جبهه ملی، جمعیت زنان و ... بر در و دیوار چسبانده بودند با فحشهای رکیکی به امام توهین شده بود. با دیدن این اعلامیه ها به شدت ناراحت شدم. به هر حال به منزل امام رفتم. در آنجا متوجه شدم که بعضی از افراد هم از این اعلامیه ها به آنجا آورده اند. در حالی که خیلی ناراحت بودم به آقای صانعی گفتم: «با امام کار دارم.» آقای صانعی آمدن مرا به اطلاع امام رساند و دقایقی بعد امام فرمودند: «بیایید تو». وقتی خدمت امام رسیدم، دیدم ایشان جهت درس دادن، مشغول مطالعه هستند. این موضوع برای من قدری عجیب آمد که توی این گیر و دار و در این اوضاع و احوال، در حالی که مسایل این قدر به هم پیچیده شده و با وجود این اعلامیه ها که همۀ ما را بشدت ناراحت کرده است، چگونه امام بر اعصابشان مسلطند و به مطالعه می پردازند. آن هم کتابی که جزو متون درسی نبود. کتابی که ایشان مطالعه می کردند، کتابی بود که مثلاً یکی از علما راجع به یک بحث، مطلبی نوشته بود و امام آن را مطالعه می کردند که بیایند آن مطلب را بحث کرده و رد بکنند. من از این روحیۀ عجیب امام در چنین حالتی که ما اصلاً نمی توانستیم به کتاب نگاه بکنیم و ایشان با کمال آرامش مشغول مطالعه بودند، تعجب کردم.
این باشد تا از فیضیه بر می گردم
وقتی امام می خواستند به فیضیه تشریف ببرند و آن سخنرانی حساس را ایراد کنند
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 237 یک نفر هم ظاهراً پولی به عنوان وجوه شرعی برای ایشان آورده بود و رسید می خواست. منتها آن زمانی آورده بود که ایشان دیگر می خواستند به طرف فیضیه حرکت کنند. ایشان فرمودند: این باشد من برمی گردم از فیضیه و رسیدش را می نویسم، می دهم به آن کسی که واسطه بود. در حالی که احتمال برگشت ما خیلی کم بود. در آن ساعت این برخورد خیلی توجه مرا جلب کرد که ایشان چقدر اطمینان و آرامش دارند و چقدر به حرکت خودشان معتقدند.
شما بروید منزل خودتان
روز شهادت امام صادق علیه السلام بود. عصر آن روز از طرف یکی از مراجع (آیت الله گلپایگانی) در مدرسه فیضیه مجلس روضه بود. وقتی به آنجا رفتم دیدم وضع مناسب نیست. کماندوها اطراف محل برگزاری روضه نشسته بودند و مراقب حرکات همه بودند. همانجا یک دفعه خبری پیچید که امام قصد دارند به فیضیه بیایند. من از آنجا به سرعت به منزل امام آمدم تا ایشان را از رفتن منصرف کنم. ابتدا از مرحوم حاج آقا مصطفی پرسیدم: «آیا امام قصد دارند به روضه بروند؟» ایشان فرمودند: «بله» من در داخل چارچوب در ایستادم تا اگر امام تصمیم گرفتند بروند، جلوی ایشان را بگیرم، حتی حاضر شده بودم که اگر امام به درخواستم مبنی بر نرفتن توجه نفرمودند، خودم را جلو تاکسی حامل ایشان بیندازم و نگذارم ایشان بروند. اما حالا که فکرش را می کنم، می بینم که نمی توانستم مانع رفتن امام شوم. شاید کار خداوند بود که در همان اثنا یک دسته سینه زن از تهران به منزل امام آمدند و از این جهت امام مجبور شدند که نروند. در عین حال بنده همچنان در چارچوب در ایستاده بودم تا مانع رفتن ایشان بشوم. بعدازظهر که موقع نماز مغرب و عشا شد. طلبه ها یکی یکی و چندتا چندتا با سر و وضع نابسامان آمدند. در همان موقع من خدمت مرحوم حاج آقا مصطفی رسیدم و ایشان را در جریان قضایا گذاشتم. ایشان نگاهی به بنده کردند و فرمودند: «ما گمان می کردیم که شما خیلی شجاع هستید.» گفتم: «من برای حفظ جان امام حاضر بودم هر کاری را انجام بدهم.» خلاصه مدتی بعد از نماز مغرب و عشا امام فرمودند: «شما
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 238 بروید منزل خودتان و نگران نباشید.» عرض کردم: «احتمال خطر می دهم.» فرمودند: «اینجا را ملک من می دانید یا نمی دانید؟ اگر مال من می دانید؛ راضی نیستم که بمانید. بروید به زندگی و زن و فرزندتان برسید.» ما تا ساعت دوازده شب ماندیم و بعد هم رفتیم.
خوابیدن شما اثری برای من ندارد
بعد از قضیه حمله به مدرسه فیضیه عده ای از رفقا و دوستان اصرار داشتند برای محافظت از جان امام شبها را در منزل ایشان بمانند و مراقبت کنند که امام تنها نباشند ولی ایشان قبول نمی کردند و می فرمودند خوابیدن شما در اینجا هیچ اثری برای من ندارد.
آمدند در را شکستند
یک وقتی امام به من می فرمودند: «وقتی که آمدند، ابتدا در را شکستند و ما را گرفتند و بردند و گذاشتند در ماشین.» در راه که داشتند می رفتند، «آنها مرا می بردند و خودشان می لرزیدند.» امام فرمودند: «به جدم من نترسیدم.»
اینها خواهند رفت
دوم فروردین سال 42 که مزدوران شاه خائن به مدرسه فیضیه حمله کرده بودند ما که طلبه جوانی بودیم و ندیده بودیم که عده ای با چماق و اسلحه سرد و گرم به سر مردم بریزند و عده ای را بکشند و یا از پشت بام به زیر بیاندازند، پس از نماز مغرب و عشا به دنبال امام به اتاق ایشان رفتیم. ما که بسیار بی تجربه بودیم نگران و ناراحت، به سخنان امام گوش دادیم. امام بیست دقیقه صحبت کردند و گفتند: «اینها خواهند رفت و شما خواهید ماند.»
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 239 والله من نترسیدم
امام بعد از سخنرانی 14 خرداد که مأمورین ساواک شبانه به منزلشان ریختند و ایشان را دستگیر کردند، می فرمودند: «مأمورین پس از اینکه مرا گرفتند، در اتومبیل انداخته و به سرعت خیابانهای قم را پشت سر گذاشته، رو به سمت تهران به راه افتادند؛ ولی پیوسته با نگرانی به پشت سر خود و این طرف و آن طرف نگاه می کردند. پرسیدم از چه می ترسید و نگران چه هستید؟ گفتند: می ترسیم مردم ما را تعقیب کنند و به دنبال ما بیایند، چون مردم شما را دوست دارند.» بعد امام فرمودند: «والله من نترسیدم ولی آنها آنقدر می ترسیدند که اجازه ندادند برای نماز صبح پیاده شوم. می گفتند می ترسیم مردم برسند و از این رو من ناچار شدم همانگونه که در بین دو مأمور در اتومبیل نشسته بودم، نماز خود را نشسته بخوانم.»
یقین کردم می خواهند مرا بکشند
یک روز امام می فرمودند: «در بین راه قم و تهران ناگهان ماشین از جاده اصلی به جاده خاکی منحرف شد و من یقین کردم که (مأمورین ساواک) می خواهند مرا بکشند، ولی مجدداً ماشین به جاده اصلی بازگشت. من به نفس خود مراجعه کردم و دیدم هیچ تغییری در من حاصل نشده است.
شما چرا متوحش هستید
هنگامی که امام ماجرای زندان رفتن خود را تعریف می کردند، فرمودند که وقتی مأمورین ایشان را به تهران می خواستند ببرند از در منزل تا جلوی بیمارستان اتومبیل را روشن نکرده بودند که مبادا صدای آن، همسایه ها را بیدار کند و تا آنجا ماشین را هل می دادند و مأمورین با لباس مشکی که در شب مشخص نباشد روی اتومبیل افتاده بودند که اتومبیل زیر بدن آنها گم شود و هیچ مشخص نباشد. بعد فرمودند:
«دیدم اینها که در ماشین هستند خیلی متوحش هستند به آنها گفتم شما چرا
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 240 متوحشید؟ مردم با من کار دارند.» آنها عرض کرده بودند که مردم شما را دوست دارند و ما می ترسیم که به ما صدمه برسانند و مکرر پشت سرشان را نگاه می کردند تا اتومبیلهایی که همراه آنها بود، برسند.
آنها می ترسیدند، من دلداری می دادم
در مورد شبی که امام را از قم دستگیر کردند و به تهران بردند، مرحوم حاج آقا مصطفی تعریف می کرد که امام فرموده بودند: «وقتی مرا می بردند، بین قم و تهران ماشین از جاده رفت بیرون. من فکر کردم که می خواهند قضیه را خاتمه بدهند. ولی وقتی مراجعه کردم به قلبم دیدم هیچ تغییری نکرده است» و لذا وقتی در سال 43 بعد از آزادیشان در مسجد اعظم سخنرانی کردند، فرمودند: «والله من به عمرم نترسیده ام. آن شبی هم که آنها مرا می بردند، آنها می ترسیدند من آنها را دلداری می دادم.»
خیر اصلاً نترسیدم
پس از پانزده خرداد که امام از زندان آزاد شدند و در قیطریه بودند، آیت الله مرعشی که به دیدن ایشان آمده بودند پرسیدند: «وقتی می بردنتان نترسیدید؟» امام فرمودند: نخیر اصلاً نترسیدم، حتی توی راه که می رفتیم من استنباط کردم که اشاره کردند به طرف دریاچه حوض سلطان (دریاچه نمک) – آن موقع شایع بود که کسانی که مخالفتی با شاه یا حکومت می کردند و یا اگر در ارتش مخالفی پیدا می شد، آنها را می آوردند و در دریاچه نمک می انداختند – لذا احساس کردم اشاره کردند به آنجا آن وقت هم، والله نترسیدم.
همین حالی که الآن دارم
حاج احمد آقا در نجف تعریف می کردند. ایشان گفتند که از آقا سؤال کردم، آن زمانی که سوار هواپیما شده و به سوی ترکیه پرواز می کردید، چه حالی داشتید؟ امام
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 241 فرمودند: «والله همین حالی که الآن در کنار شما نشسته ام داشتم.»
در کمال آرامش به ملاقاتهای خود ادامه دادند
اولین ملاقاتی که با امام در قم داشتیم روزی بود که حزب جمهوری خلق آن آشوب و بلوا را در قم راه انداخته بود و حتی قصد حمله و جسارت به منزل امام را داشتند که با مقاومت و ایستادگی عاشقان امام این توطئه استعماری درهم شکسته شد. به یادم می آید که بعضی خیابانهای اصلی قم حالت جنگزده ای داشت شیشه های داروخانه و در بعضی مغازه ها خُرد شده بود در این حالت طبیعی قاعدتاً هر کس در موقع رهبری بود حداقل در آن روز ملاقاتهایش را تعطیل می کرد ولی امام در کمال آرامش و متانت به ملاقاتهای معمولی خود ادامه می دادند.
اصلاً ناراحت نشدم
بیش از دو سال بود که امام از ایران تبعید شده بودند. و آیت الله منتظری ایشان را ندیده بودند. ایشان منزل امام را می دانستند و ما در خدمتشان به منزل امام رفتیم. پس از معانقه و دست بوسی، امام از حال مرحوم شهید حجةالاسلام محمد منتظری سؤال فرمودند که در زندان بود. امام فرمودند: «من شنیدم شما برای محمد خیلی ناراحت بوده اید. اینها اموری است که پیش می آید و موجب ساخته شدن و رشد و آمادگی برای آینده است و نباید ناراحت باشید، من خودم وقتی در ترکیه بودم آقایانی که برای بار اول از ایران پیش من آمدند از ایشان سؤال کردم مصطفی را کی دستگیر کردند؟ وقتی آنها مسأله را گفتند و من فهمیدم مصطفی را گرفته اند، اصلاً ناراحت نشدم.»
هرگز چنین اجازه ای نمی دهم
روز 21 خرداد سال 1348 رییس سازمان امنیت و فرماندار نجف به حضور امام
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 242 رسیده و اظهار داشتند از شورای فرماندهی انقلاب مأموریت دارند که حاج آقا مصطفی را به بغداد اعزام کنند. (به این جرم که ایشان کسی بود که در شرایطی که پس از مراجعه مرحوم حکیم از بغداد از طرف امام به دیدار ایشان رفتند و از او دلجویی کردند) و برای انجام این مأموریت از حضور شما اجازه می خواهند. امام پاسخ دادند: «اگر اعزام مصطفی به بغداد منوط به اجازه من است من هرگز چنین اجازه ای نمی دهم و اگر مأمور به جلب او هستید که خود می دانید.» وقتی ساعت هشت صبح آن روز حاج آقا مصطفی به همراه چندتن از مقامات امنیتی عراق به بغداد گسیل شد، امام طبق برنامه همه روزه سر ساعت در مجلس درس حاضر گردیده و در میان اندوه و تأثر و نگرانی حاضرین در مجلس، با یک دنیا آرامش و اطمینان به تدریس در مسایل پیچیده علمی و فقهی پرداختند و برنامه نماز و ملاقات و دیگر برنامه های روزانه خود را هم به صورت عادی دنبال کردند!
حال مصطفی چطور است؟
حاج احمد آقا می گفت وقتی ما می خواستیم خبر سنگین و اندوهبار شهادت برادرم را به اطلاع امام برسانیم، با جمعی از آقایان خدمتشان رسیدیم. در ابتدا مصیبتی خوانده شد. بعد از آن ایشان پرسیدند:
حال مصطفی چطور است؟
بعضی گریه کردند. ایشان متوجه شدند که من بشدت و بلند بلند گریه می کنم از این رو به نصیحت ما پرداختند و با نقل داستانهایی از داغدیدگان ما را تسلی دادند.
من صبر می کنم
... صبح زود، حدود ساعت پنج، من خواب بودم که با تکانهایی که به پایم داده می شد، چشمهایم را باز کردم و امام را دیدم که می گویند: بلند شو و برو خانه
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 243 مصطفی، گفته اند بروی آنجا، فکر می کنم معصومه خانم (همسر حاج آقا مصطفی) ناراحت هستند. چون ایشان مریض بودند و شب قبل هم دکتر رفته بودند. من با عجله به آنجا رفتم. دیدم یک تاکسی جلوی خانه ایشان ایستاده است. وقتی به داخل منزل رفتم، سه نفر را دیدم: از جمله آقای دعایی و یک برادر افغانی که در آنجا درس می خواند و یک آقای دیگر، وقتی به قسمت بالای منزل رفتم دیدم زیر بغل و پاهای برادرم را گرفته اند که از پله پایین بیاورند، من دستم را بر پیشانی ایشان گذاشتم، دیدم هنوز گرم است، او را در تاکسی گذاشتیم، ولی انگار کسی در همان لحظه به من گفت که او مرده است. ایشان را در بغل گرفتیم و به بیمارستان رفتیم. دکتر بعد از معاینه او گفت: «متأسفم، ایشان تمام کرده است» من به خانه برگشتم، نمی دانستم که به امام چه بگویم، بالاخره می بایست طوری قضیه را به ایشان می گفتم، رفتم در قسمت بیرونی بیت امام، جایی که مراجعه کنندگان عمومی می آمدند.
دو نفر را خدمت ایشان فرستادم که بگویند حاج آقا مصطفی حالش بد شده است و ایشان را به بیمارستان برده اند. آنها هم رفتند و همین را گفتند، امام گفتند: «بگویید احمد بیاید» خدمت ایشان که رفتم گفتند: «من می خواهم به بیمارستان بروم و مصطفی را ببینم».
خیلی ناراحت شدم، بیرون آمدم و به آقای رضوانی گفتم آقا چنین چیزی گفته اند، خوبست به ایشان بگوییم دکتر ملاقات با حاج آقا مصطفی را ممنوع کرده است که حتی المقدور امام دیر از جریان مطلع شوند. قرار شد بروند این طور مطلب را بگویند، همه از طرح این قضیه وحشت داشتند. من در طبقه بالا بودم، پنجره ای بود که امام از آنجا مرا دیدند و صدا زدند و گفتند: «احمد!» من به خدمت ایشان رفتم، گفتند: «مصطفی فوت کرده؟» من خیلی ناراحت شدم و گریه ام گرفت، چیزی نگفتم، ایشان همان طور که نشسته بودند و دستهایشان روی زانو قرار داشت چندبار انگشتانشان را تکان دادند و سه بار گفتند: «انالله و اناالیه راجعون». تنها عکس العملشان همین بود، هیچ واکنش دیگری نشان ندادند، و بلافاصله آمدن برادران برای تسلیت دادن به امام شروع شد...
اما امام بعد از شنیدن این خبر هیچ تغییری در برنامه روزانه خود ندادند، حتی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 244 روزی که جسد فرزند مجاهدشان را به کربلا می بردند در نماز جماعت ظهر و شب حاضر شدند.
از مصطفی چه خبر دارید؟
وقتی قضیه شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی پیش آمد ما نمی دانستیم چگونه این مسأله را باور کنیم با مرحوم آیت الله حاج میرزا حبیب الله اراکی در اندرونی منزل امام نشسته بودیم و گریه می کردیم. امام از ماجرا خبر نداشتند، البته می دانستند که ایشان را به بیمارستان برده اند ولی خبر فوت را نداشتند. یک دفعه متوجه شدیم که حاج احمد آقا از طبقه بالا به ما خطاب کرد که بروید و قضیه را به امام برسانید. خیلی برای ما مشکل بود که این مطلب را به امام عرض کنیم، اما حاج آقا اصرار داشتند که ما به اندرون برویم. وقتی خدمت امام رسیدیم، ایشان به من فرمودند: «شما از مصطفی چه خبر دارید؟» گفتم همین که ایشان را برده اند به بیمارستان. با اینکه همه می دانستیم طبع امام این نبود که به کسی از دوستان و رفقا فرمانی بدهند و چیزی را بخواهند یا بگویند این کار را بکنید یا نکنید. ولی دیدم امام بسیار اصرار می کردند که شما بروید یک ماشین بگیرید که مرا به بیمارستان ببرد که من مصطفی را ببینم. من یک تأملی کردم امام گفتند: «می گویم بروید بگویید یک ماشین بیاورند!» من هم بلند شدم آمدم بیرون. حاج احمد آقا مثل اینکه متوجه شد گفت قضیه چیه؟ مطلب را گفتم که امام اصرار دارند بروند بیمارستان. حاج احمد آقا گفت این قضیه شدنی نیست و شما بروید بگویید که حاج آقا مصطفی مریضی سختی دارد و دکترها به هیچ وجه نمی گذارند کسی با ایشان تماس بگیرد. دوباره به اندرون رفتیم و قضیه را به امام عرض کردیم. خود حاج احمد آقا هم آن بالا طوری ایستاده بود که امام از اندرونی او را می دید. امام صدا زدند: «احمد! از مصطفی چه خبر؟» تا امام این را گفتند حاج احمد آقا زد زیر گریه و آقا قضیه را
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 245 متوجه شدند و سه بار فرمودند: «انالله و اناالیه راجعون» و بعد فرمودند که «من خیلی در نظر داشتم که مصطفی برای اسلام و مسلمین خدمت کند.»
حتی یک قطره اشک از چشم امام نیامد
وقتی امام از قضیه شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی مطلع شدند ما چند نفر در خدمت ایشان بودیم و بنا کردیم زار زار گریه کردن؛ اما به امام که نگاه کردیم دیدیم یک حال بهتری دارند و ابداً اشکی از چشم ایشان سرازیر نیست. قبلاً من از کسی شنیده بودم که اگر به کسی مصیبت سختی عارض بشود باید گریه کند و الا سکته می کند. بلند شدم و به آقای فرقانی که صدای خوبی داشت و مصیبت هم می خواند گفتم شما بلند شوید و مقداری مصیبت بخوانید شاید امام گریه کنند و از این حالت بیرون آیند. ایشان هم شروع کرد به مصیبت خواندن و اشعار فارسی و عربی متعددی در مورد حضرت علی اکبر خواند که هر کسی را به گریه می انداخت. ایشان حدود بیست دقیقه شعر و مصیبت علی اکبر خواند اما از چشم امام حتی یک قطره اشک نیامد با وجود اینکه همه شاهد بودیم که به مجرد اینکه کسی مصیبت می خواند امام دستمالشان را از جیبشان بیرون می آوردند و های های گریه می کردند.
همه می میریم بفرمایید سر کارتان
وقتی آقا مصطفی رحلت کرده بودند قرار شد جمعی به اتفاق حاج احمد آقا به محضر امام برسند و به صورت تدریجی خبر را به امام برسانند. یکی گفت: «از حاج آقا مصطفی تازه از بیمارستان چه خبر؟» مرحوم میرزا حبیب الله اراکی گفت: «الان از بیمارستان تلفن کردند که ایشان را مثل اینکه باید زودتر به بغداد برسانند.» احمد آقا جلوی صدای گریه اش را نتوانست بگیرد ولی رویش را برگرداند که آقا نبینند ولی امام صورتشان را برگرداندند و گفتند: «احمد چته؟ مگر حاج آقا مصطفی مرده؟ اهل
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 246 آسمانها می میرند و از اهل زمین کسی باقی نمی ماند همه می میریم. آقایان بفرمایید سرکارتان». خودشان هم بلند شدند و وضو گرفتند و مشغول خواندن قرآن شدند.
مستحبات را نسبت به ایشان انجام دهید
امام به قدری در جریان شهادت حاج آقا مصطفی آرام برخورد کردند که وقتی ما جریان را به ایشان بازگو کردیم ایشان انگشتان خود را به آرامی تکان داده و سه مرتبه فرمودند: «انا لله و انا الیه راجعون» و تنها جمله ای که بعد از کلمه استرجاع بر زبان راندند این بود که: «سعی کنید مستحبات را نسبت به ایشان انجام دهید»
خمینی ابداً گریه نمی کند
ظهر آن روزی که مرحوم حاج آقا مصطفی رحلت کرده بودند و منزل امام پر بود از کسانی که برای تسلیت به محضر ایشان می آمدند وقتی همه رفتند اذان ظهر شد. امام بلند شدند و تشریف بردند وضو گرفتند و فرمودند: «من می روم مسجد.» گفتم ای وای، آقا امروز هم برنامه همیشگی نماز جماعت خود را ترک نمی کنند. به یکی از خادمها گفتم زود برود به خادم مسجد خبر دهد. وقتی مردم فهمیدند که امام به مسجد می آیند جمعیت از هر طرف به مسجد ریختند. وقتی با آقا به مسجد رسیدیم جمعیت که گریه می کردند و ضجه می زدند، راه را باز کردند و امام داخل مسجد شدند مردم با تعجب به هم می گفتند: «یعنی چه؟! خمینی ابداً ما یبکی» خمینی ابداً گریه نمی کند.
آرامش در اوج مصیبت
در چهره نورانی امام پس از فوت مرحوم آیت الله حاج آقا مصطفی آثار شکست روحی ظاهر نگشت بلکه مصممتر نشان می دادند. وقتی که علمای نجف خدمت
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 247 ایشان رسیده و تسلیت می گفتند، غالبشان گریان بودند؛ ولی امام ساکت و آرام و در کمال طمأنینه و آرامش خاطر نشسته بودند.
اگر مصطفی مرده به من بگویید
موقعی که خواستند خبر فوت حاج آقا مصطفی را به امام بدهند به ایشان گفتند حاج آقا مصطفی حالشان خوب نیست و به بیمارستان رفته اند. امام گفتند می خواهم به ملاقاتش بروم. به ایشان گفته شد که گفته اند ملاقات با حاج آقا مصطفی ممنوع است. امام گفتند: «اگر مصطفی مرده است به من بگویید.» برادران به گریه افتادند و امام فرمودند: «انا لله و انا الیه راجعون. امید داشتم که مصطفی به درد جامعه بخورد.» چیزی که ما در مرگ حاج آقا مصطفی امام شنیدیم فقط همین جمله بود.
مصطفی امید آینده اسلام بود
در مصیبت جانگداز شهادت فقید سعید حضرت آیت الله حاج سید مصطفی خمینی که یار امام در تبعید و انس ایشان در جلسات بحث و امیدشان برای ادارۀ شؤون آینده مسلمین بود، یک ذره انکسار در سیمای نورانی امام پدیدار نشد. تنها جمله ای که امام فرمودند این بود که: «مصطفی امید آینده اسلام بود» و در یازدهمین روز وفات آن مرحوم که برای تدریس تشریف آوردند، در ابتدای سخن فرمودند که خداوند تبارک و تعالی الطاف خفیه ای دارد و وفات مرحوم آقا مصطفی را یکی از الطاف خفیه الهی می دانستند.
این هدیه ای بود که خداوند داد
هنگامی که خبر شهادت حاج آقا مصطفی رسید، همه جمع شده بودند که چگونه
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 248 این واقعه را برای امام نقل کنند و خبر را به ایشان برسانند چون از شدت تأثر هیچ کس به خودش جرأت نمی داد برای امام گزارش ببرد. احمد آقا که بیتابی می کرد از بالای پنجره سایه اش به شیشه افتاده بود. امام در اتاق نشسته بودند و متوجه شدند. احمد آقا را صدا کردند. احمد آقا گفتند: «بله.» آقا گفتند: «بیا ببینم چی شده؟» احمد آقا زد به گریه. طبیعتاً خودداری مشکل بود اما امام با آن صلابتی که داشتند فقط سه مرتبه فرمودند: «انا لله و انا الیه راجعون، این هدیه ای بود که خداوند داد، امروز باز گرفت. حالا بلند شوید و مقدمات کار را فراهم کنید ببینید کجا باید برد و کجا باید دفن کرد؟» پس از مدتی همه رفتند دنبال کارها و من در حیاط بودم. ایشان از آن اتاق بیرون آمدند، من خیلی کلافه بودم و گریه می کردم. چرا که حاج آقا مصطفی شخصیتی دوست داشتنی بودند. امام وقتی دیدند من ناراحت و نگران هستم، اظهار تأسف کردند که از وقتی که شما به عراق آمده اید چقدر به شما بد گذشته است. بعد داستانهایی هم در این زمینه خودشان تعریف می کردند، بخصوص آن چند روزی که خانم منزل حاج آقا مصطفی بودند و من بیشتر خدمت ایشان بودم. می گفتند: «ما خیلی ضعیف هستیم؛ مثلاً فلان مرد بزرگ وقتی پسرش از دنیا رفت روز عیدی بود که همۀ دوستان دور سفره در منزلش نشسته بودند، بعد یک صدای فریادی شنید، از آنجا بلند شد رفت بیرون و برگشت. به رفقا گفت: چیزی نیست یک هدیه ای بود و یک عیدی که خدا به ما داد، غذا بخورید، و بعد از اینکه دوستانش رفتند معلوم شد که آن لحظه صدای فریاد فرزندش بود، که داخل حوض افتاده و خفه شده بود ولی این صاحبخانه به خاطر اینکه به مهمانانش بد نگذرد به آنها نگفته چه جریانی اتفاق افتاده و خودش را آنقدر حفظ کرده تا مهمانان رفتند، بعد به انجام کارها پرداخت.» امام این را می گفتند، و می گفتند: «ما خیلی ضعیف هستیم» در حالی که ما چیزی جز قدرت روحی از ایشان ندیدیم، به طوری که در همان روز ساعت 30 / 10 تا 30 / 11 صبح که باید قدم بزنند مشغول قدم زدن شدند و بعد که نزدیک ظهر شد همان طبقه معمول خودشان که باید حتماً رو به قبله بایستند، ایستادند و وضو گرفتند، ریششان را شانه زدند، عطر زدند و ایستادند سر نماز. وقتی دوستان و شاگردان حاج آقا مصطفی خیلی ناراحت بودند، احمد آقا گفتند: «آقا شما یک جمله ای یا یک سخنرانی برای آنها بکنید که اینها، خیلی خیلی بی تاب
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 249 هستند.» وقتی امام رفتند که درس بگویند این جمله را گفتند که «مرگ مصطفی از الطاف خفیه خداوندی بود» این جمله ای بود که آن وقت خیلی صدا کرد.
شما چقدر پیر شده اید؟
پس از شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی روزی آیت الله سید محمد صادق لواسانی که از دوستان ایام طلبگی امام بود برای عرض تسلیت به محضر امام به نجف مشرف شد. امام پس از زیارت حضرت امیر(ع) که وارد مقبره مرحوم حاج آقا مصطفی شد، آقای لواسانی هم وارد شد ولی به دلیل اینکه آقای لواسانی شکسته شده بود امام ایشان را نشناختند لذا با سر اشاره کردند که ایشان کیست؟ عرض شد آقای لواسانی است امام تبسمی کرده، به او فرمودند: چقدر پیر شده اید؟ مرحوم آقای لواسانی سرشان را روی شانه امام گذاشته بودند و به عنوان همدردی در شهادت فرزندشان به امام تسلیت می گفتند و گریه می کردند. امام دست به شانه ایشان کشیده و او را دلداری می دادند.
برای مرحوم اصفهانی هم فاتحه بخوانید
وقتی که امام برای اولین بار بر مزار فرزندشان نشستند، در حالی که گروه کثیری او را احاطه کرده بودند و نظاره می کردند که قائدی پدر، و پدری قائد بر مزار فرزندی مجاهد چه خواهد کرد، همه دیدند که ایشان به سادگی بر زمین نشستند و انگشتانشان را بر قبر گذاشتند و با کمال اطمینان سوره فاتحه را قرائت نمودند و آنگاه به حاضران فرمودند: «برای مرحوم شیخ محمد حسین اصفهانی هم فاتحه بخوانید» و فرمودند که برای فرزند شهیدشان از خداوند متعال طلب مغفرت نمایند. حضار اظهار داشتند که آن شهید آمرزیده است. امام از کنار مزار برخاستند و در حالی که همه در فقدان فرزند ایشان، بلند بلند گریه می کردند، آرام و استوار به خانه برگشتند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 250 ایراد سخن در کمال آرامش
من در سال 1348 یک بار توفیق داشتم امام را در نجف ملاقات کنم. در آن سالها رفتن به خانه امام در نجف و از زیر چشمان تیزبین ساواک جهنمی طاغوت خارج و مخفی نمی ماند، به همین جهت عده بسیار کمی به خانه ایشان، آمد و شد داشتند. در آن موقع آقا در آن خانه خیلی عادی نجف با چند تن از دوستان و خانواده محترمشان زندگی می کردند. آن روزی که من به خانه امام رفتم شاید چهار تا پنج نفر به دیدار امام آمده بودند. با اینکه آن موقع چون ایام نوروز بود رفت و آمد مسافران ایرانی به عراق نسبتاً زیاد بود. در سال 1348 یعنی درست در سالهایی که طاغوت جشنهای تاجگذاری 2500 ساله را به عنوان نشانه های محکم شدن میخ حکومت طاغوتی اش در سرزمین ایران برگزار می کرد یا مقدماتش را فراهم می کرد فکر می کنید چهره امام چی را نشان می داد؟ شکست؟ ضعف؟ نگرانی؟ هیچی. امام با چنان چهره مطمئن و آرامی سخن می فرمودند و با مسایل برخورد می کردند که هر دیدارکننده و بیننده را به آینده امیدوارتر می ساخت.
آثار هیجان در صدای امام دیده نمی شد
آیت الله خمینی در تبعیدگاه خود، نجف (عراق)، فرستادۀ مخصوص «لوموند» را به حضور پذیرفت. آیت الله خمینی با چهره ای لاغر که محاسنی سفید آن را کشیده تر می کرد، با بیانی متهورانه و لحنی آرام، به مدت دو سا عت با ما سخن گفت. حتی وقتی به این مطلب و تکرار آن می پرداخت که ایران باید خود را از شر شاه خلاص کند و نیز هنگامی که به مرگ پسرش اشاره می کرد، نه آثار هیجان در صدایش دیده می شد و نه در خطوط چهره اش حرکتی ملاحظه می گردید. وضع رفتار و قدرت تسلط و کفّ نفس او خردمندانه بود. آیت الله به جای آنکه با فشار بر روی کلمات، ایمان و اعتقاد خود را به مخاطبش ابلاغ کند، با نگاه خود چنین می کرد، نگاهی که همواره نافذ بود. اما هنگامی که مطلب به جای حساس و عمده ای می رسید، تیز و غیر قابل تحمل می شد. آیت الله
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 251 عزمی راسخ و کامل دارد و در صدد قبول هیچ گونه مصالحه ای نیست. مصمم است که در مبارزۀ خود علیه شاه تا پایان پیش برود...
اجازه دهید به فرودگاه برویم
بیش از دو ساعت منتظر ماندیم تا فرستاده دولت کویت از شهر رسید. برادرم را خواست و آهسته به او گفت: «دولت کویت خیلی خوشبخت می شود که میزبان آقای خمینی باشد ولی در شرایط فعلی و در این روزها نه، زیرا شما می دانید که ما با ایران روابطی داریم. از این رو مشکلاتی برای ما فراهم خواهد آمد» وقتی امام مطلع شدند، تبسمی کردند و فرمودند: «پس اجازه دهید به فرودگاه برویم و از آنجا با هواپیما به هر جا که خواستیم برویم.» جواب منفی بود. امام آماده بازگشتن به عراق شدند.
کوه صلابت بودند
بعد از نپذیرفتن ورود ما توسط کویت، به عراق مراجعت کردیم. خود من بیش از ده ساعت رانندگی کرده و کاملاً خسته و کوفته و اعصابم خرد بود، عراق هم از پذیرفتن ما امتناع کرد، من از فرط خستگی کم مانده بود که گریه ام بگیرد، به سختی خودم را کنترل می کردم و در همان حال به مأمور عراقی گفتم قریشیان پیامبر اسلام را خیلی آزار دادند و وقتی هم پیامبر به طائف مهاجرت فرمودند، آنجا هم آزارشان دادند و ناچار شدند دوباره به مکه برگردند، ولی بالاخره به مدینه هجرت کردند و پیروز شدند و فاتحانه برگشتند، مطمئن باشید امام ما هم پیروز می شود مرد عراقی پس از شنیدن این حرف متعجب و حیرت زده شد. و حالا که آن خاطرات به یادم می آید خدا را سپاس می گویم که ما را نصرت داد.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 252 چندین بار مزاح کردند
در بازگشت امام از کویت وقتی مقامات عراقی ساعتها ایشان را در منطقه مرزی صفوان معطل نگه داشته بودند، ما تنها برای امام ناراحت و نگران بودیم و اصلاً کسی به جز امام فکری نداشت، ولی امام از همان اول ورودشان به اتاق چندین بار مزاح کردند و ما را خنداندند که این طور به نظر می رسید، امام به خاطر تقویت روحیه ما این چنین برخورد معمولی و بلکه بسیار شاد داشتند و شاید می خواستند ما چندان ناراحت نشویم که ایشان در حالت شبه زندانی هستند، ولی قضیه این طور نبود (و ایشان واقعاً حالت شبه زندانی داشت).
تنها کسی که آرام بود
وقتی قرار شد امام به کویت نروند و مقصد پاریس باشد، به دلایل امنیتی می بایستی این خبر مخفی می ماند و به همین دلیل ما در آنجا روزهای بحرانی را پشت سر گذاشتیم. شب آخر که قرار شد عده ای از اصحاب خاص امام با ایشان حرکت کنند من خیلی مضطرب بودم و خوابم نمی برد. بلند شدم و نشستم. دیدم آقا هم که معمولاً آن وقت شب بیدار هستند نشسته اند. وقتی دیدند بیدار شدم به آرامی به من گفتند: «بخواب». سحر که امام قصد حرکت داشتند تمام اهل خانه حالت واقعاً عجیبی داشتند، نفس از سینه هیچ کس بیرون نمی آمد، انگار هیچ کس در خانه نبود. تنها کسی که خیلی آرام بود امام بود، ایشان از ما خداحافظی کردند و با اخوی رفتند.
آرامش در مسیر عراق به فرانسه
از پرواز هواپیمایی که ما را از عراق به فرانسه می برد دو سه ساعت می گذشت که ما متوجه شدیم در طبقه دوم هواپیما زندانی شده ایم. چرا که وقتی یکی از ما تصمیم گرفت در همان طبقه به دستشویی برود یکی از سه نفری که از ما محافظت می کردند بلند می شد و او را تعقیب می کرد. برای اینکه یقین کنیم درست فهمیده ایم که ما را
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 253 زندانی کرده اند یا نه، مرحوم املایی بلند شد تا گشتی در طبقه اول بزند، نگذاشتند و او برگشت. بحث و گفتگو بین ما که همراه امام بودیم شروع شد که یا می خواهند ما را سر به نیست کنند یا بدزدند یا خیال زندانی کردن ما را در کشوری دارند و از این قبیل موارد. اما امام از شیشه پنجره هواپیما پایین را نگاه می کردند، انگار اصلاً در چنین سفر حساسی نیستند.
دیگه چی؟
روزی که شاه رفته بود بعد از نماز صبح آمدم خدمت امام و عرض کردم برادران می گویند شاه رفته و رادیو هم خبرش را پخش کرد. طبیعتاً همه ذوق زده شده بودند و خوشحالی می کردند. ولی جز عبارت «دیگه چی؟» کلمۀ دیگری از امام شنیده نشد.
موقع پیروزی انقلاب هیجان زده نشدند
امام کوه صلابت بودند وقتی انقلاب به پیروزی رسید در حالی که عده ای از ما که اطراف بودیم از جمله خود من بشدت هیجان زده شده بودیم و حتی عده ای از شوق گریه می کردند امام استوار و محکم به همه روحیه می دادند و هیچ تغییر و هیجانی نظیر بقیه در ایشان مشاهده نشد.
هیچ تغییری در صدای امام دیده نشد
موقعی که خبر دادند، شاه رفته، پلیس فرانسه زنگ زد و من آمدم آقای غرضی را که در جمع ما فرانسه بلد بود آوردم که گفتند شاه رفته و خبرنگارها هم آمدند. حدود نماز شب امام بود، اطلاع دادیم. امام گفتند روز می آیم.
برای خبرنگارها و افراد خارجی عجیب بود که امام کسی را که می خواستند از ایران بیرون کنند رفته، اما ایشان هیجانی ندارند و طبق قرار معمول می آیند اما به دلیل ازدیاد
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 254 خبرنگارها یک ساعت بعد آمدند، محل صحبت آقا، سراشیبی بود، یک صندلی گذاشتیم تا امام مصاحبه کنند. من هم تصور می کردم که امام هیجانی می شوند. خودم را نزدیک ایشان نگه می داشتم اما دیدم هیچ هیجانی نشدند. قاعدتاً ما آنجا دستگاه صوتی مرتبی هم نداشتیم به وسیله یک میکروفون که جلو امام گرفتم امام صحبت کردند. این اولین سخنرانی امام بعد از رفتن شاه بود که خط مشی را معلوم کردند و گفتند این اولین قدمی است که برداشته شده و من آنقدر نزدیک بودم که اگر امام هیجانی می شدند من متوجه می شدم. اما نکتۀ ظریف اینجاست که امام هیجانی نشدند. نماز خواندند، سخنرانی هم کردند و هیچ تغییری حتی در تُن صدایشان نبود.
اطمینان، آرامش و قدرت در نگاه امام
یکی از عکاسان هنرمند ایرانی مقیم پاریس در سفری که برای زیارت امام به آنجا رفته بودم به من گفت، فلانی مطلبی را می خواهم برایت بگویم که دریافت خودم است. وقتی امام به فرودگاه پاریس آمدند، چنان نبود که با قرار قبلی آمده باشند و معلوم باشد که حتماً برای ورود ایشان به پاریس مشکلی بوجود نخواهد آمد. خوب حساب کنید رهبری در این سن و سال و در این مقطع حیاتی مبارزه به سمت کویت رفته، نشده است که برود. صحبت رفتنش به سوریه بوده، نشده. حالا به سمت فرانسه آمده. می گفت من به دلیل آن فن خاص عکاسی و خبرنگارانه ام رفته بودم در یک نقطه حساس از فرودگاه، جایی که مسافرها از جلو آن میز عبور می کنند، ایستادم. می خواستم ببینم چهره و نگاه امام چگونه چهره و نگاهی است. لذا رفتم از یک زاویه بسیار جالب عکس برداشتم. که عکس را دارم. همان طور که نگاه توی دوربین می کردم درست دوربین را میزان کردم روی چشمهای امام که دوربین تمام نگاه امام را بگیرد. در آن نگاه، جز اطمینان و آرامش و قدرت و قاطعیت هیچ چیز دیده نمی شد.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 255 آیا به ما شلیک خواهد شد؟
وقتی آیت الله سوار بر هواپیمای ایرفرانس شد خبرنگاران و همراهان از خود می پرسیدند آیا به ما شلیک خواهد شد؟ هیچ کس جوابی نداشت؛ اما آیت الله بعد از گرفتن وضو و خواندن نماز تا ساعت پنج بعدازظهر خوابیدند. (امام) خمینی کمی دیگر ماست خورد و سپس یکی دیگر از تبعیدیها که نتوانسته بود شب را (از اضطراب) بخوابد توجه (امام) خمینی را به شهر تهران که چهارده سال آن را ندیده بود جلب کرد.
خیلی خوشحال بنظر می رسید
وقتی امام خمینی می خواست نوفل لوشاتو را به مقصد تهران ترک گوید من در محل اقامت ایشان بودم و با او خداحافظی کردم، امام خمینی خیلی خوشحال به نظر می رسید.
همه جز امام نگران بودند
دو تن از همکارانم در گزارشی که برای مجله ژون افریک تهیه کرده اند، نوشته اند: در هواپیمایی که امام را به تهران می برد همه نگران بودند که آیا می توانند در تهران فرود بیایند یا اینکه مورد حمله هواپیماهای شکاری رژیم شاه قرار می گیرند. هیچ کس از این نگرانی نتوانست بخوابد جز یک نفر که آن هم شخص امام خمینی بود که به طبقه بالای هواپیما رفتند و روی زمین دراز کشیدند و تا صبح خوابیدند.
پاسخ امام مرا شگفت زده کرد
در موقع عزیمت امام به تهران چیزی که باعث تعجب من شد پاسخی بود که ایشان به این سؤال دادند که شما چه احساسی دارید؟ و ایشان فقط اظهار داشتند هیچ. این پاسخ کوتاه مرا شگفت زده کرد.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 256 هیچ احساسی ندارم
آن هنگام که خبرنگار از امام پرسید چه احساسی دارد؟ در چنین وضعیت خطرناکی که هر لحظه احتمال حادثه ای می رفت امام فرمودند: هیچ احساسی ندارم. آن خبرنگار منظورش این بود که الان شرایط خطرناک است و می خواست ببیند که آیا ایشان اضطراب یا ناراحتی ای دارد یا خیر، ولی امام فرمودند: هیچ احساسی ندارم. و در وضعیتی بی نهایت طبیعی و حالی عادی به ایران آمدند و وارد فرودگاه شدند.
نماز شب خود را خیلی آرام خواندند
امام در مسیر فرانسه به تهران توی هواپیما واقعاً آرام بودند و هیچ گونه تشویشی نداشتند. حتی همان شب قبل از پرواز نماز شب و نماز صبح خود را خیلی به آرامی و بر طبق معمول هر شب خودشان به جای آوردند و استراحت مختصری هم کردند تا اینکه سوار هواپیما شدیم.
امام کاملاً عادی بودند
در هواپیمایی که امام را از پاریس به ایران می آورد، من در کنار ایشان نشسته بودم. هواپیما که به تهران نزدیک شد خبرنگاری آمد و از امام پرسید: «شما الآن چه احساسی دارید؟» ایشان فرمودند: «هیچ» خبرنگار فکر می کرد که الآن امام مثل دیگر افراد که خیلی هیجان زده بودند و اشک شوق می ریختند و عده ای هم می ترسیدند و در تردید به سر می بردند که آیا هواپیما را می زنند یا سالم فرود خواهد آمد، آیا همگی را دستگیر خواهند کرد؟ و ... هستند.
اما برخلاف این تصور امام کاملاً حالت عادی داشتند زیرا از قبل خود را برای هر نوع برخوردی حتی شهادت، آماده کرده بودند و از اول نهضت اعلام کرده بودند که سینه من برای گلوله های شما آماده است.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 257 همه نگران، جز امام
چیزی که در داخل هواپیما به یادماندنی بود این بود که همگی (همراهان امام) شدیداً نگران بودند از اینکه چه خواهد شد و تنها کسی که در کمال آرامش آن شب برنامه های خود را مثل ایام عادی می گذراند، امام بود.
آرامش در همه حال
امام واقعاً اتکاء و اعتماد به خدا داشتند و از یک نفس مطمئنه ای برخوردار بودند که این را می شد در آرامش روحی عجیب ایشان در هواپیمایی که از فرانسه عازم ایران بود مشاهده کرد.
امام در آن شرایطی که خیلیها حتی از نزدیکان ایشان عرض می کردند که آقا بگذارید مردم حکومت را ساقط کنند و اوضاع دست مردم بیفتد آنگاه تشریف بیاورید که خطری متوجه شما نباشد، اما ایشان با اینکه احتمال شهادت خود را می دادند، شجاعانه تصمیم به حضور در کنار ملت خود گرفتند. در آن لحظات پر اضطراب پس از ورود ایشان به خاک میهن برای ما که محافظین مخفی امام بودیم بسیار به سختی و سنگینی می گذشت از جمله هلی کوپتری که امام را به بیمارستان و بعد به بهشت زهرا برد که در آغاز معلوم نبود که واقعاً از طرفداران رژیم نبوده و قصد نابودی امام را نداشته باشند، اما امام در همه این حالات آرامش داشتند. و معتقد بودند که با شهادت ایشان انقلاب مردم به ثمر می رسد.
آرامش امام به همه آرامش بخشید
روز ورود امام، ما از دانشگاه که در آنجا متحصن بودیم می رفتیم فرودگاه خدمت امام، همه در ماشین خوشحال بودند و می خندیدند. بنده از نگرانی خطراتی که ممکن است برای امام وجود داشته باشد، بی اختیار اشک می ریختم و نمی دانستم که برای ایشان چه ممکن است پیش بیاید. چون تهدیدهایی هم وجود داشت. بعد رفتیم و وارد
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 258 فرودگاه شدیم، امام وارد شدند. به مجرد اینکه آرامش امام ظاهر شد، نگرانیها و اضطراب ما به کلی برطرف شد و امام با آرامش خودشان به بنده و یا شاید به خیلیهای دیگر که نگران بودند آرامش بخشیدند. وقتی که بعد از سالهای متمادی، من امام را در آنجا زیارت می کردم، ناگهان خستگی این چند ساله مثل اینکه از تن آدم خارج می شد، احساس می شد که همه این آرزوها در وجود امام مجسم شده است.
در مسیر بهشت زهرا
در مسیر امام به بهشت زهرا یک مرتبه در خیابان شهید رجایی (یادآوران سابق) وقتی که ماشین روی دست مردم قرار گرفت، حاج احمد آقا حالش منقلب شد. افتاد در ماشین و چند لحظه ای حال طبیعی نداشت و بیهوش بود. ولی کوچکترین تغییر حالتی جز همان لبخندی که امام داشتند در صورت ایشان مشاهده نمی شد.
حس کردم امام از دستمان رفت
شاید عکسی از امام را دیده باشید که ایشان در مراسم بهشت زهرا عمامه به سر ندارند. این عکس متعلق به همین لحظه است که بر اثر ازدحام فوق العاده جمعیت، عمامه از سر امام افتاد. در این حالت من نگران حال امام بودم که خدای نکرده بر اثر فشار جمعیت دچار صدمه نشوند، هر چه که فریاد می زدم کسی گوش نمی داد. لذا برای یک لحظه احساس کردم امام از دستمان رفت. امام را از این سو به آن سو می کشاندند ولی آرامشی در چهره امام بود که گویا تسلیم خدا شده است، ولی ناگهان دیدم قدرتی امام را از میان جمعیت بیرون کشید که من هرچه قدر فکر می کنم این چه نیرویی بود به چیزی جز نیروی الهی نمی رسم.
هر کسی می توانست خودش را به امام برساند
با اینکه امام حدود سیزده تا چهارده سال از کشور دور بودند تازه که وارد شدند
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 259 هیچ احساس نگرانی نداشتند، گویی می دانستند که دولت را بیرون می کنند و حکومت را تشکیل می دهند و امور را سر جای خودش تنظیم خواهند کرد. با خیال راحت و بدون مراعات حتی اصول ایمنی و امنیتی توی اتاقی که اطرافش همه شیشه بود با مردم تماس می گرفتند و مردم هم حضورشان هیچ کنترلی نداشت. یعنی کسی دم در نبود که بتواند موج جمعیت را کنترل کند. هر کس می توانست خودش را به امام برساند. آن روحیه و شهامت و تسلطی که امام داشتند در برخورد با مسایل، خیلی جالب بود.
در مدرسه باز هست یا نه؟
در آن روزها که انقلاب در آستانه پیروزی بود و ما در کنار امام بودیم، صفات و روحیات امام همه ما را متعجب کرده بود، بخصوص آن روز و آن روحیه قوی امام هرگز از یادم نمی رود. لحظه اعلام حکومت نظامی بود، ساعت نزدیک چهار و نیم بعدازظهر 21 بهمن بود و ما در خدمت امام بودیم؛ همه ما دلهره عجیبی داشتیم. اما امام گویی که هرگز اتفاقی رخ نداده است؛ در حالی که مشغول نوشتن اعلامیه برای شکستن حکومت نظامی بودند گفتند: «در مدرسه باز هست یا نه؟» تا گفتیم به علت خطراتی که ممکن است وجود داشته باشد در مدرسه را بسته ایم، ایشان فوراً گفتند: «در را باز کنید تا مردم رفت و آمد کنند.» و همان شب که شب 22 بهمن بود و احتمال بمباران و کودتای نظامی می رفت هر چه از امام تقاضا کردیم که مدرسه را ترک کنید و فعلاً در جای دیگری بمانید، ایشان در جواب ما با اطمینان خاطر می گفتند: «هر که می ترسد برود، من اینجا هستم.»
شما اگر می ترسید بروید
فرماندار نظامی تهران اعلام کرد که هر کس ساعت چهار بعدازظهر بیرون بیاید کشته خواهد شد. امام ما را خواستند و چند جمله مرقوم فرمودند که بر همه لازم است که ساعت چهار بعدازظهر در خیابانها باشند و باید استقامت نمایند. آخرین جنگ شروع شد. احتمال حمله به جایگاه امام می رفت. مکانی در پشت مدرسه علوی برای
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 260 امام در نظر گرفتیم. از ایشان خواستیم که برای استراحت به آنجا تشریف ببرند. فرمودند: «من از این اتاق بیرون نمی روم، شماها اگر می ترسید مرا بگذارید و بروید.»
آنچه باید بشود می شود
یکی از برادران در مورد شبی که بنی صدر فرار کرده بود، تعریف می کرد که در شب پیروزی انقلاب گویا وقتی همۀ مسؤولان و اطرافیان به این می اندیشند که چه باید کرد. امام سر ساعت همیشگی خوابشان، رختخواب پهن کردند و آمادۀ خواب شدند. وقتی اطرافیان به ایشان گفتند: ماجرا چنین پیش رفته است. امام فرمودند: هرچه شده است شده است و آنچه باید بشود می شود. شما کار و وظیفه و تکلیفتان را انجام دهید. بقیه اش دست خداست. حالا از این که من بخوابم یا نخوابم کاری نمی توانم انجام بدهم. جز اینکه کارهایی را که باید بعد از خواب انجام دهم دچار نقص می شود.
من از این اتاق تکان نمی خورم
یک روز در مدرسه رفاه بودیم، گفتند که تقریباً اطلاعات موثقی رسیده که امشب می خواهند بریزند به مدرسه رفاه و خانه امام را مورد حمله قرار دهند ما یک منزلی را پشت مدرسه علوی دیدیم که امام را از در پشت مدرسه ببریم به آن خانه، که شب آنجا باشند. آقای هاشمی و سایر رفقا رفتند با امام صحبت کردند، ایشان فرمودند: «هر کسی که می خواهد برود، من از این اتاق تکان نمی خورم.» آقای هاشمی گفتند که من دوباره خدمت امام رفتم و گفتم که وجود شما لازم است. ایشان باز فرمودند: «هر کس که می ترسد برود، من تنها، توی اتاق خودم می مانم.» همه وحشت زده بودند ولی امام یک لحظه ترس و وحشت نداشتند و عین برنامه هر شب، موقع خوابشان خوابیدند و سحر بلند شدند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 261 به هیچ وجه مدرسه را ترک نمی کنم
عده ای از رفقا به نزد امام رفته و با اصرار از ایشان خواستند که مدرسه را ترک کرده و به مکانی امن بروند، اما امام عزیز که در نهایت آرامش بسر می بردند با این پیشنهاد مخالفت کردند و اظهار داشتند که به هیچ وجه مدرسه را ترک نخواهند کرد. به یاد دارم آقای خلخالی در آن شب گفت تصمیم دارم شب را کنار در اتاق امام صبح کنم تا اگر خدای نخواسته حادثه ای رخ داد، اولین کسی باشم که جان خود را نثار می کند. امام بدون اینکه تفاوتی میان آن شب و شبهای دیگر قایل شوند در آن شب بحرانی، نماز شب خواندند و در کمال آرامش، شب را به صبح رساندند.
شورای انقلاب اینجا را ترک کند
بیست و یکم بهمن، شورای انقلاب جمع بودند. در آنجا، یک مرتبه به ما خبر رسید به این مرکز حمله شده و از آن طرف گفتند که قرار است این منطقه بمباران شود.
کم کم آمدند و گفتند حملات نزدیکتر شده. یک نفر آمد وارد شد و گفت آنهایی که نمی توانند سلاح به دست بگیرند، مرکز را ترک کنند. امام در نزدیکی همان محلی که ما بودیم مستقر بودند. ما گفتیم اگر قرار است شورای انقلاب اینجا را تخلیه کند، پس باید به همان جایی برود که امام تشریف می برند. از طرف امام پیام آوردند که ایشان دستور فرموده اند که شورای انقلاب اینجا را تخلیه کند و برود و کاری هم به من نداشته باشد. چون ایشان دستور فرموده بودند، لازم بود شورای انقلاب این کار را انجام بدهد. اما یک حالت نگرانی هم داشتند. من هم جزء آنها بودم و آن حالت را هیچ نمی توانم توضیح بدهم. فرض کنید یک محل مورد هجوم و حمله واقع شده، افراد مسلح حمله کرده اند و احتمال بمباران شدن آنجا هست. امام هم در همان جا تشریف دارند. آن وقت به شورای انقلاب دستور بدهند شما محل را ترک کنید. اینها چگونه می توانند آنجا را ترک کنند؟ در عین حال افرادی از آنجا رفتند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 262 احتیاج به این کار نیست
شب 22 بهمن من یادم نمی رود که تهران بحرانی بود و از اطراف مقر امام گلوله هایی به طرف خانۀ امام سرازیر می شد. بعضی از دوستان وحشت کرده بودند و می خواستند رختخواب امام را در آغوش بگیرند و به محل امنی ببرند. اما امام با آن نگاه و صلابتشان اشاره کردند که احتیاج به این کار نیست.
اینجا جای امنی است
مرحوم آقای شهاب الدین اشراقی – داماد امام – می گفتند: شب 22 بهمن در خدمت امام در مدرسه رفاه بودیم. بعضی پیشنهاد کردند به علت عدم امنیت، محل استراحت ایشان را عوض کنند. من گفتم بی خودی مطرح نکنید که امام قبول نخواهند کرد. گفتند پس خانواده ایشان را به جای دیگری منتقل کنیم. این پیشنهاد را خدمت آقا مطرح کردند. امام فرمودند: «اینجا جای امنی است» شب که شد همه استراحت کردند و من در اتاق مجاور امام خوابیده بودم، ولی خوابم نمی برد و قرار نداشتم. در اتاق امام را باز کردم. آقا بیدار شدند. عرض کردم شاید جنگ نزدیک شده باشد و من آرامش ندارم. امام نگاهی به بیرون انداختند و فرمودند: «برو بخواب!» این جمله آنقدر در من تأثیر کرد که گویی قرص خواب خوردم و خوابم برد.
خبر بمباران محل اقامت رسید
در شب 22 بهمن گزارشاتی مبنی بر بمباران محل اقامت امام رسیده بود، به طوری که مراقبتهای ویژه ای به عمل آمد و ما اجباراً تا صبح بیدار ماندیم ولی امام با یک دنیا اطمینان و ایمان مثل هر شب ساعت دوازده شب در بستر خود به خواب رفتند و حتی من یک بار که به نزدیکی خوابگاه ایشان آمدم مشاهده کردم که امام مثل هر شب در کمال آرامش در خواب هستند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 263 هنوز که اتفاقی نیفتاده
لحظات اولی پیروزی انقلاب، روزی که به اتفاق بعضی از دوستان رفتیم و ساواک را به اصطلاح خودمان تسخیر کردیم؛ به منزل آمدم که ضرابخانه بود. همین که صدای پیروزی انقلاب اسلامی را از رادیو شنیدم به سرعت رفتم به سوی مدرسه علوی که اقامتگاه امام بود. آنجا قیامتی برپا شده بود. رفتم خدمت امام، دیدم ایشان نشسته اند توی اتاق و خانواده ما هم در خدمتشان هستند و مشغول نگاه کردن تلویزیونند. من با یک شور و شعف و ولعی پریدم و دست ایشان را بوسیدم و پیروزی انقلاب را تبریک گفتم. آقا، با وضع عجیبی فرمودند: هنوز که اتفاقی نیفتاده، هنوز که چیزی نشده (عین عبارات را عرض می کنم) عرض کردم: آقا، خیلی مسأله مهمی است. امام فرمودند: «الحمدلله رب العالمین، ولی هنوز اتفاقی نیفتاده». من خیلی تعجب کردم. که رژیم منحوس دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی با آن ابهتی که در دنیا برایش ایجاد کرده بودند ساقط شده ولی ایشان می فرمایند چیزی نیست.
خیالتان راحت باشد
در یکی از نیمه شبها خبر آوردند که قرار است کودتایی رخ دهد. حاج احمد آقا شتابان خدمت امام رسید. امام مشغول به ادای نماز شب بودند کاری که همیشه در این ساعت انجام می دادند. مدتی طولانی به انتظار ایستاد، اما امام غرق در راز و نیاز با خداوند بودند. وقتی حاج احمد آقا موضوع را به اطلاع آقا رساند، ایشان با همان متانت و آرامشی که همواره داشتند اشاره کردند و آرام فرمودند «مسأله ای نیست؛ شما بروید و خیالتان آسوده باشد...»
شما بروید توی پناهگاه
یکبار در خصوص کودتای ملی گراها همراه دو نفر از مسؤولان خدمت امام رفتیم و به ایشان گفتیم: آقا شما بیایید تشریف ببرید. امشب شبی است که اینها می خواهند کودتا بکنند. شما بهتر است تشریف ببرید چون ممکن است با هواپیما اینجا را بمباران
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 264 کنند. امام فرمودند:
من که نمی ترسم اگر شما می ترسید، شما بروید توی پناهگاه. من اینجا سر جای خودم محکم ایستاده ام و همین جا هم خواهم ماند.
مطمئن باشید من طوری نخواهم شد
شبی که کودتای نوژه پیش آمد، آقای خامنه ای و آقای هاشمی خدمت امام رسیدند و به ایشان پیشنهاد کردند بهتر است شما از اینجا به جای دیگری منتقل شوید. امام فرمودند: «من از اینجا یک قدم برنخواهم داشت.» به ایشان عرض شد، جان شما اینجا در خطر است. ایشان فرمودند: «نه، من در خطر نیستم شما بروید، هم از خودتان محافظت کنید و هم از رادیو و تلویزیون و بگویید که اینجا هم یک دستگاه بگذارند که اگر خواستم پیامی بدهم آماده باشد.» طبق اخباری که رسیده بود ممکن بود همان شب حمله ای به منزل امام صورت بگیرد. آقای خامنه ای مجدداً تأکید کردند: «شما ممکن است تا فردا نباشید تا پیامی بدهید.» امام با یک لبخند خاصی فرمودند: «شما مطمئن باشید من طوری نخواهم شد و شما فکر سلامتی خودتان باشید و من از اینجا به هیچ جا نخواهم رفت.» و آن شب نه تنها خود ایشان یک قدم پا را فراتر نگذاشتند بلکه روحیه عجیبی به همه دادند و آقایان با یک اطمینان خاطری از خدمت امام مرخص شدند.
شما با خانم امشب منزل را ترک کنید
در شب مورد نظر که خبر رسیده بود قرار است کودتا شود، من که در تمام مدت روز برای بررسی اوضاع به بعضی از وزارتخانه ها رفته بودم، با کمال خستگی به منزل امام آمدم و به حضور ایشان رسیدم. امام به من فرمودند: «شما امشب با خانم این منزل را ترک کنید.» با کمال تعجب سؤال کردم: «چرا؟» فرمودند: «به ما گزارش شده که امشب بعضی از عناصر خائن خیال دارند منزل ما را بمباران کنند.» اولین سؤالی که من از امام کردم این بود: «آیا بهتر آن نیست که حضرتعالی هم منزل را ترک کنید و به جای
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 265 امن تری بروید؟» امام فرمودند: «این پیشنهاد را دیگران هم کرده اند ولی من قبول نکرده ام و من هرگز این جایگاه را ترک نخواهم کرد.»
در این مردم نمی شود کودتا کرد
شبی که قرار بود کودتای نوژه اجرا شود نزدیکان امام توطئه امریکا را به استحضار ایشان رساندند. امام خیلی آرام و توأم با خونسردی تبسم کرده و فرمودند: توی این مردم نمی شود کودتا کرد وقتی از امام خواسته شد که به منظور احتیاط اقامتگاه خود را ترک کنند. امام در پاسخ فرمودند: «من از اینجا تکان نمی خورم و همین جا هستم، هر کدام از افراد می خواهند بروند.»
در خارج باید بنشینند وافور بکشند
موقعی که مسایل در شورای انقلاب مطرح می شد، و اطلاعات خامی داشتیم، در همان حدود به امام هم که گاهی خدمتشان می رفتیم گزارش می دادیم. روز آخر یعنی روز چهارشنبه، که مشخص شده بود ساعت چهار صبح آن روز برنامه دارند، و بناست هواپیماها به تهران آمده و بمباران کنند از جمله منزل امام را، ما فکر کردیم که خدمت امام برویم و مسأله را روشن بگوییم، و از ایشان تقاضا کنیم که آن شب را منزلشان نباشند. گرچه می دانستیم که ایشان این طور تقاضاها را نمی پذیرند، چون قبلاً در آن روزهای اولی که از پاریس آمده بودند خیلی از این شایعات دربارۀ مدرسه علوی بوده و همین تقاضاها شده بود، ولی ایشان هیچ موقع قبول نمی کردند. من و آقای خامنه ای رفتیم خدمتشان و جریان را مشروح گفتیم. ایشان برخلاف جلسات معمولی که نمی خندیدند، و خیلی جدی همیشه برخورد می کردند، آن روز خیلی متبسم و خندان، جلسه را مقداری زیادی با شوخی هم برگزار کردند. یعنی مطمئن بودند که قضیه، قضیه ای نمی تواند باشد، اول فرمودند: «قابل باور نیست، توی این مردم نمی شود کودتا کرد. این کودتاچیها بالاخره باید از آسمان به زمین بیایند، پس توی این مردم چه جوری
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 266 می خواهند زندگی کنند؟ این آقایی که می گویند در خارج باید بنشیند وافور بکشد، کی راضی می شود که بیاید به ایران و اینجا کشته شود؟» و از این چیزها... به هر حال وقتی جزییات را گفتیم قبول فرمودند که چیزی هست.
گفتند: «خوب با این آمادگی که به ما دادید دیگر دلیلی ندارد از خانه بیرون رویم، و اینها به اینجاها نمی رسند.» و دعا کردند که خداوند این جوانان و این افرادی را که در جریان هستند توفیق بدهد.
من همین جا خواهم ماند
کودتای نافرجام نوژه که توسط برخی از عمال آمریکا طرح ریزی شده بود و هدف سقوط نظامی جمهوری اسلامی را تعقیب می کرد، در نظر داشت با کمک چند تن از افسران وابسته به نظام سرنگون شده ستمشاهی، با تصرف مکانهای حساس و بمباران محل اقامت مسؤولان بلند پایه کشور و از جمله بمباران منزل امام توطئه ای شوم را به قالب اجرا گذارد. اما از آنجا که خواست خدا بر افشاء و دستگیری عوامل دست اندرکار قرار گرفته بود. یکی از خودفروختگان موضوع را به اطلاع مادرش رساند. مادرش او را موعظه کرد و گفت: «این نظام، نظام حق است، حکومت اسلامی است و حکومت خداست و در رأس آن یک مرجع تقلید که نایب امام زمان(عج) است، قرار دارد و خداوند اطاعت از او را واجب کرده و هر اقدامی علیه این نظام مخالفت با اسلام است.» سخنان مادر در او مؤثر افتاد وی جریان این کودتا را با یکی از مسؤولین کشور در میان گذاشت. آن طور که به یاد دارم این مسؤول، حضرت آیت الله خامنه ای بودند که بلافاصله به همراه یک نفر دیگر خدمت امام رسیدند و جریان را به اطلاع رسانده، و از ایشان خواهش کردند که محل خود را ترک گفته و به مکان دیگری بروند. امام بدون هیچ گونه تأملی مخالفت خود را با این نظر اعلام کردند و گفتند: «خیر، من همین جا خواهم ماند» و بعد فرمودند: «شما بروید از صدا و سیما محافظت کنید که اگر حادثه ای به وقوع پیوست، من از آن طریق به ملت پیام دهم و آنان را از این توطئه آگاه سازم».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 267 شخص دومی، که با آقای خامنه ای خدمت امام رسیده بود با لحنی آمیخته با خجالت و حیاء بر تقاضای خود پافشاری کرد و گفت: «احتمال خطر وجود دارد و ما برای جان شما خوف داریم. پس بهتر است که به جایی دیگر بروید.» امام لبخندی دلنشین بر لب آوردند و خطاب به ایشان گفتند: «من هستم، شما خیالتان راحت باشد. اگر حادثه ای رخ داد، پیام می دهم» آرامش امام آن برادر را مجاب ساخت و تسلای خاطر همگان را فراهم ساخت و ما شاهد بودیم که این توطئه نیز طرفی نبسته و خیلی زود نقش بر آب شد.
در عمرم مضطرب نشده ام
خبر جریان چهارده اسفند سال 60 را که در دانشگاه اعوان و انصار بنی صدر راه انداخته بودند، برای امام بردند که این چنین شده است. یکی از دوستان می گفت خدمت امام بودم، عرض کردم: «آقا این خبر شما را مضطرب کرده است؟» ایشان فرمودند: «نه، من در عمرم مضطرب نشده ام و الان هم مضطرب نیستم.»
آرامش خاص خودشان را داشتند
وقتی در سال 60 قضیه ترور آیت الله خامنه ای پیش آمد من در تهران بودم همه درمانده بودند که این خبر را چگونه به امام گزارش بدهند آقای (حسن) صانعی از من به عنوان طبیب سؤال کرد اگر من بخواهم این خبر را به امام بدهم شما چه تدبیری را پیشنهاد می کنید؟ فکر کردم و گفتم اگر یک قرص آرام بخش در داخل چای ایشان حل کنیم و بعد از نیم ساعت قضیه را مطرح کنیم خوب است آقای صانعی در مورد این کار استخاره کرد و گفت بد است بعد خودشان این قضیه را مضطربانه خدمت امام نقل کرد. بعد به من گفت فلانی قبل از اینکه مطلب را به امام بگویم امام به من فرمودند در مورد آقای خامنه ای مسأله ای پیش آمده است؟! بعد که تصدیق کردم فرمودند به دکتر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 268 معالج ایشان بگویید هر نیم ساعت تمام علایم حیاتی ایشان اعم از حال عمومی فشار خون – تعداد نبض – تنفس و... را به من گزارش کند. امام آرامش خاص خودشان را داشتند.
امام کجاست؟
روزی که آیت الله طالقانی از دنیا رفتند صبح زود یکی از اطبای قم با شتاب آمد منزل امام و گفت امام کجاست می خواهم بروم خدمت ایشان و ببینم آیا فشار خون ایشان زیاد نشده و بالا نرفته است؟ گفتیم قضایا ممکن است امام را متأثر کند ولی خاطرتان جمع باشد که طپش قلب ایشان از حد معمول زیادتر نمی شود.
تقارب آجال شده است
زمانی که این فاجعه (هفتم تیر) رخ داد، همۀ مسؤولین و از جمله فرزند برومند امام خوف آن را داشتند که ایشان با بیماری قلبی که داشتند تاب تحمل شنیدن خبر این فاجعه عظیم را نداشته باشند. فلذا حاج احمد آقا به منظور اینکه خبر یاد شده بدون زمینه سازی قبلی به گوش امام نرسد، هنگامی که امام در خواب بودند، اقدام به برداشتن رادیوی ایشان که معمولاً بالای سر ایشان قرار داشت، کردند. پس از اینکه امام عزیز از خواب بیدار شدند متوجّه فقدان رادیو شدند و با شمّ قوی که داشتند فهمیدند باید حادثه ای رخ داده باشد. به تدریج خبر این فاجعه عظیم به اطلاع امام رسانیده شد. حاج احمد آقا نقل می کرد امام در حیاط منزل قدم می زدند و ذکر می گفتند وقتی من به نزدیکی ایشان رسیدم گفتند: «تقارب اَجال شده است». امام می گفتند که منطق ما منطق قرآن و اسلام است و دشمنان هیچ گاه نخواهند توانست این منطق را شکست دهند. ایشان بارها می گفتند که اگر تهذیب نفس در کار باشد مرگ عین حیات است.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 269 رادیو را بگذارید سر جای خود
شبی که خبر شهادت دکتر بهشتی و یارانش به دفتر امام رسید نمی دانستیم این خبر را چگونه به گوش امام برسانیم، چون امام، شهید بهشتی را از جان و دل دوست داشتند. به رادیو تلویزیون اطلاع داده شد که خبر را شب پخش نکنند، چون امام آخر شب اخبار را گوش می کنند. قرار شد فردای آن روز حاج احمد آقا و آقای هاشمی بیایند به نحوی خبر را به امام اطلاع دهند که برای امام سکته ای پیش نیاید. در خانه هم سفارش شد که رادیو را از بالای سر امام بردارند، چون ممکن بود خبر ساعت هفت یا هشت صبح پخش شود. جالب اینجاست که وقتی خانمها قبل از ساعت هفت می رفتند که رادیو را بردارند، امام به آنها می فرمایند: «رادیو را بگذارید سر جای خود، من جریان را از رادیوهای خارجی شنیدم.» و جالبتر اینکه وقتی حاج احمد آقا و آقای هاشمی خدمت ایشان رفتند، امام به آنها دلداری دادند و فوراً دستور تشکیل مجلس ترمیم و کابینه و انتخاب رییس دیوان عالی را صادر فرمودند.
امام همه ما را آرام کردند
بعد از شب فاجعه هفتم تیر همۀ مسؤولان در هراس بودند که انقلاب چه می شود. چون گروهی از بالاترین ردۀ مسؤولان مملکتی در یک شب شربت شهادت نوشیدند که در میان آنها بزرگترین شخصیت قوه قضائیه، شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی و سایر شخصیتهای بالای کشور بودند. صبح آن روز مرحوم شهید رجایی و باهنر با جمعی از وزرا برای کسب تکلیف خدمت امام آمدند ولی همه خودشان را باخته بودند. از خدمت امام که برگشتند، آقای رجایی گفت: «امام با چند کلمه همه ما را آرام کردند» ایشان فرمودند: حوادث در عالم زیاد است و با شهادت جمعی از بزرگان نباید مقصد را رها کرد. بعد از دیدار آنها با امام چنان آرامشی در آنها پیدا شد که با اطمینان خاطر از همان جا به محل کار خود بازگشتند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 270 کابینه را تکمیل کنید
پیش از دیدار با امام که به مناسبت شهادت جانگداز شهید بهشتی و 72 تن از یاران امام انجام شد تصمیم داشتیم در محضر ایشان ناراحتی و تأثر خود را پنهان کنیم تا امام متأثر نشوند اما تحمل این کار سنگین را در خود نمی دیدیم. ولی وقتی با ایشان دیدار کردیم چنان تحت تأثیر روحیه قوی امام قرار گرفتیم که در خود احساس آرامش کردیم و طبق معمول و ترتیب همیشگی مطالب خود را عرض کردیم ایشان قاطعانه فرمودند آنچه از کادر کابینه کم شده ولو به طور موقت افرادی را جایگزین آنها کنید.
برای ما قصه ای بیان کردند
یک روز پس از فاجعه هفت تیر باتفاق شهید رجائی و آقای موسوی اردبیلی و آقای هاشمی رفسنجانی خدمت امام می رفتیم در راه صحبت بر سر این بود که چگونه این واقعه را توضیح بدهیم که برای امام با ناراحتی قلبی یی که داشتند شرح این قضیه مشکلی را پیش نیاورد. قرار شد آقای هاشمی از طرف جمع با امام صحبت کنند. وقتی به محضر امام وارد شدیم قدری نشستیم و افراد جلسه سکوت معناداری کردند امام هم متوجه بودند. اما به جای اینکه آقای هاشمی صحبت کند امام صحبت فرمودند. بعد واقعه ای را برای ما بیان فرمودند که مدتها قبل در یک منطقه ای بیماری وبا شایع شد و مردم زیادی از این بیماری جان دادند به نحوی که جنازه های زیادی پهلوی هم چیده شده بود که مردم از دیدن آن جنازه ها خیلی وحشت می کردند تا جایی که مردم از ترس شیوع وبا داشتند جان می دادند تا اینکه یک روحانی قدرتمند مردم را خطاب کرد و گفت مردم چه شده چرا مضطرب هستید تقریب آجال شده است و افراد نزدیک هم و با هم جان می دهند نترسید والا از ترس این وبا همه می میرید!
امام پس از توضیح این حکایت فرمودند بله در قضیه دیشب هم تقریب آجال شده و مرگهای این شهدا با هم اتفاق افتاده است و نگرانی و وحشتی ندارد امام آنچنان صلابت روحی داشتند و قدرتمندانه با این قضیه برخورد کردند که همه افرادی که
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 271 خدمت ایشان بودند با شجاعت بی مانندی با قضیه برخورد کردند.
بعد فرمودند: آقای اردبیلی به جای مرحوم شهید بهشتی کارها را تدارک کنند و من هم حکم می دهم و به آقای هاشمی فرمودند به هر شکلی هست باید مجلس را باز نگه دارید. که روز بعد نمایندگان مجروح را با سرم و تخت بیمارستان به مجلس آوردند تا مجلس به نصاب رسمی خودش برسد.
به ما دلداری دادند
ساعت هشت و نیم صبح روز هفتم تیر در اتاق کوچک بیرونی امام، به محضرشان مشرف شدیم، با توجه به اینکه امام از عارضه قلبی ناراحت بودند و تحت محافظت شدید اطبا قرار داشتند، ما برای انتقال خبر شهادت کسانی که بی شک در قلب و دل رئوف ایشان جایشان کمتر از فرزندان صلبی ایشان نبود، مشکل داشتیم. از سوی دیگر، همه امید ما هم همین جا بود. اگر مشکلات را اینجا حل نکنیم، جای دیگری نداریم. غیر از همین رهبر کسی دیگر را نداشتیم که درد دلمان را به او بگوییم و غیر از همین اتاقک جای دیگری نبود که به آن پناه ببریم. خود ایشان هم از پیش خیلی چیزها را مطلع شده بودند و می دانستند که ما از ایشان بیشتر احتیاج به دلداری و تسلیت و تقویت و هدایت داریم و به همین دلیل خیلی زود ما را پذیرفتند.
ما تسلیت گفتیم و ایشان ما را دلداری دادند و با ذکر حادثه و لطیفه ای از تاریخ قدیم حوزه نجف اشرف در یک بلیه عمومی و اشاره به سرنوشت انبیاء و اولیاء و الطاف و هدایتهای الهی به ما آرامش و اعتماد به نفس بیشتر دادند.
به همه آرامش دادند
وقتی قضیه فاجعه هفتم تیر اتفاق افتاد، این انفجار واقعاً در بیت امام هم انفجاری ایجاد کرد چون نمی دانستیم چگونه مطلب را به امام منتقل کنیم دگرگونی روحی و تشویش خاصی در همه ایجاد شد. ولی دیدم که صبح آن روز امام به حسینیه
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 272 آمدند و آن سخنرانی خاص را ایراد کردند و به همه آرامش دادند.
خداوند اجلها را نزدیک کرد
پس از قضیه هفتم تیر وقتی آقای هاشمی و حاج احمد آقا می روند خدمت امام، ایشان به آنها دلداری می دهند و قضیه ای را نقل می کنند که یکی از علمای اسلام بالای منبر بوده که به ایشان خبر می دهند حادثه ای اتفاق افتاده که در آن عدۀ زیادی جان سپرده اند. آن عالم با همان وضعیتی که روی منبر نشسته بود فرمود: «تقارب آجال شده است» یعنی خداوند اجلها را نزدیک کرده است، بنا بود اینها به طور پراکنده بمیرند ولی خداوند اجلها را نزدیک کرد.
امام تسلط بر خود داشتند
در بعضی از موارد شاهد بودم و یا از حاج احمد آقا شنیدم که افراد برای انتقال اخبار مهم به امام، فکر می کردند که چگونه خبر را بگویند که امام را متأثر نکنند و فشاری به قلب ایشان نیاید. اما درمی یافتند که بعد از نقل حادثه عکس العمل امام عادی بوده و با گفتن کلمه انا لله و انا الیه راجعون و از این قبیل که بسیار پرمعنا بود بردبارانه با حادثه برخورد می کردند. البته این نه بدان معنی است که در مقابل کشته شدن هفتاد نفر در فاجعه هفتم تیر و یا شخصیتهای بزرگ، ایشان بی تفاوت باشند، بلکه ایشان از عطوفت و رقت قلب خاصی برخوردار بودند. چون از پیش خود را برای حوادث آماده کرده بودند، دستپاچه که نمی شدند بماند، با تسلط بر خود دنبال حل حادثه می رفتند.
دزدی آمده و سنگی انداخته
در جریان حمله عراق به ایران، در روزی که هواپیماهای متجاوز عراق آمدند و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 273 تمام مرزهای جنوب و غرب کشور مورد حمله قرار گرفت، مسؤولین و فرماندهان در حالی که واقعاً گیج و مضطرب بودند، خدمت امام آمدند. امام چند لحظه با آنها دیدار داشتند و آنها را راهنمایی فرمودند. آنها وقتی بیرون آمدند چنان روحیه گرفته بودند که یکی می گفت عراق را نابود می کنیم و دیگری می گفت تا بغداد جلو می رویم. و مردم را هم امام با یک جمله «دزدی آمده و سنگی انداخته» آرامش بخشیدند.
شما هم ترسیدید؟
در ابتدای جنگ برای حفظ بیت امام در نه نقطه از اطراف جماران ضد هوایی کار گذاشته بودند یک شب که برای نماز مغرب به مسجد جماران می رفتم، همه آنها برای اولین بار با هم شروع به آتش کردند. چون تا آن موقع صدای ضد هوایی نشنیده بودم سراسیمه خودم را به بیت رساندم، چون پزشکان هر صدای غیرمترقبه ای را برای قلب امام مضر می دانستند. وقتی آمدم دیدم خانواده امام اصرار دارند که امام را به زیرزمین حسینیه ببرند ولی ایشان به آنها می فرمودند که شما بروید، مسأله ای نیست. نترسید! وقتی من به جلوی حسینیه رسیدم ضد هواییها خاموش شده بودند. امام را دیدم که با خندۀ ملیحی به من فرمودند: «شما هم ترسیدید؟ این که چیزی نیست نگران نباشید.»
ما پیروز می شویم
روز چهارم جنگ، برای ارایه گزارش سفر دو روزه خود به اهواز، آبادان و خرمشهر خدمت امام رسیدیم. امام مثل همیشه قیافه شان شاد، بشّاش و امیدوار بود و گفتند: «ان شاءالله ما پیروز می شویم.»
با دیدن امام آرام شدیم
اوایل جنگ بود که ناگهان صدای ضد هوایی به گوش ما رسید. و ما چون تا آن
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 274 روز با صدای ضد هوایی آشنایی نداشتیم، احساس کردیم که هر صدا به منزله انفجار یک بمب است. سراسیمه به اتاق امام رفتیم، ولی امام در ایوان مشغول نماز خواندن و عبادت کردن بودند. گویی اصلاً متوجه ورود ما به اتاق نشده اند. ما که هیجان زده و از طرفی نگران امام بودیم، با دیدن آن حالت امام، احساس آرامش کردیم.
ضربان قلب امام افزایش پیدا نمی کرد
در جریان بمباران و موشک باران تهران که هر کسی دچار اضطراب می شد، ما در همان لحظات روی «تله مانیتور» می دیدیم که ضربان قلب امام افزایش پیدا نمی کند. می رفتیم فشار خون امام را می گرفتیم می دیدیم هیچ تفاوتی با قبل ندارد. و این نشان می داد که واقعاً امام هرگز از چیزی نمی ترسیدند.
آرامش قلبی امام در جنگ شهرها
یک بار ساعت حدود هشت و ده دقیقه صبح بود که موج انفجار ناشی از اصابت موشک به نزدیکترین نقطه به جماران، چنان همه جا را تکان داد که در اتاق امام به شدت باز شد و به پشت اینجانب که نزدیک در نشسته بودم، خورد. در آن حال من توجهم به امام بود ولی هیچ گونه تغییر و واکنشی در قیافه ایشان ندیدم. بعد هم با توجه به اینکه با دستگاه مخصوصی به طور مداوم قلب امام تحت کنترل بود، از یکی از پزشکان مراقب تحقیق کردم، معلوم شد که کمترین تغییری حتی در تپش قلب مبارکشان روی صحنه مزبور منعکس نشده بود.
طمأنینه امام به همه سرایت می کرد
نکته مهمی که اثر آن از راهنماییهای امام در ملاقاتهایی که با ایشان داشتیم بیشتر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 275 بود آن حالت آرامش و طمأنینه ایشان در برخورد با مسایل بود که به کسانی که به ایشان رجوع می کردند این حالت امام سرایت می کرد.
در گرفتاریها تنها کسی بود که آرامش داشت
کسانی که با امام ارتباط داشتند به خوبی این مسأله را لمس می کردند که ایشان از نفس مطمئنه برخوردار بودند و از این رو در وجود خود آرامشی داشتند که باعث می شد در هیچ شرایطی دچار اضطراب نشوند. همه می دانند که انقلاب اسلامی از همان روزهای اولی که پایه گذاری می شد تا سالها بعد از پیروزی آن، دچار فراز و نشیبهای بسیاری شد و دشواریهای بسیاری را پشت سر گذاشت. در جریان این دشواریها بسیار کسان دچار اضطراب و آشفتگی می شدند، اما تنها کسی که همواره آرامش خود را حفظ می کرد، امام بودند.
بعضی اوقات کسانی که از شدت گرفتاری و ناراحتی دچار یأس و پریشان حالی می شدند، خدمت ایشان می رفتند و می پرسیدند که به طور مثال فلان مشکل را چه باید کرد. امام با آرامش باطنی و صفایی که از خصوصیاتشان سرچشمه می گرفت می فرمودند چیز مهمی نیست. و واقعاً مشکل برطرف و قضیه حل می شد.
واقعیت این بود که بیشتر افراد که به خدمت امام می رفتند، با اضطراب و ناراحتی خیال می رفتند، اما آرام و آسوده از نزدشان برمی گشتند. مسؤولان محترمی که در ارتباط با کار خودشان دیدارهای بسیاری از امام داشتند این امر را تأیید می کنند. من نیز خودم هرگز حالتی خلاف آنچه عرض شد ندیدم. در سخت ترین و پیچیده ترین شرایط در ایشان آرامش درونی و حقیقی وجود داشت به دلیل وجود همین آرامش بود که می توانستند بر دیگران تأثیر بگذارند و آنها را امیدوار بکنند.
با آرامش نگاه می کردند
ما همیشه امام را چنین می دیدیم: آرام، موقر، آراسته، با آرامش نگاه می کردند و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 276 سخن می گفتند. با آرامش راه می رفتند و می نشستند و بلند می شدند. به هنگام راه رفتن به هیچ وجه به اطراف نگاه نمی کردند. حتی اگر سر و صدایی بود تکان نمی خوردند. و سر را به طرف صدا بر نمی گرداندند. کاملاً بر خود تسلط داشتند.
نمی دانم ترس چیست
از اهل بیت امام شنیدم که ایشان در جلسات خصوصیشان گفته بودند من اصلاً به چیزی مثل پدیده ترس خو نگرفته ام و نمی دانم ترس چیست یعنی وقتی آدمی می ترسد چطور می شود. و ما از نظر پزشکی این قضیه را لمس کردیم که اصلاً ترس در تن امام وجود نداشت، چرا که از نظر فیزیولوژی و پزشکی کسی که بترسد ماده ای در بدنش ترشح می شود به نام آدرنالین و این ماده در ضمن ترسیدن، مسؤول تظاهرات ترس است؛ یعنی باعث افزایش تعداد ضربان قلب می شود، رنگ انسان سفید می شود، بدن به لرزش و ارتعاش درمی آید، فشار خون بالا می رود و یک حالت نامطلوبی در شخص ایجاد می شود و ما که دقیقاً هشت نه سال نبض امام در دستمان و فشار خونشان در کنترلمان بود و حتی این اواخر که قلب ایشان به طریقه تله مانیتور و از طریق تلویزیونی به اصطلاح کنترل می شد و ما دقیقه به دقیقه می توانستیم به تعداد ضربان قلب ایشان آگاهی داشته باشیم و به رأی العین ضربان قلب امام را جلوی چشممان می دیدیم و در این مدت ناملایمات زیادی رخ داده بود که حداقل ضربان قلب را باید بالا می برد اما هرگز ندیدیم ضربان قلب امام در برابر سیل حوادث و مشکلات بالا رود.
در وجود امام ترس نبود
شب عیدی بود. رؤسای محترم سه قوه در منزل برادر گرامی جناب حاج احمد آقا تشکیل جلسه داده بودند. امام هم تشریف آوردند. مقداری صحبت که شد حمله هوایی عراق شروع شد. امام با یک خاطر جمعی خنده کردند و فرمودند: «اینها آنقدر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 277 احمق هستند که نمی دانند در چنین شرایطی و چنین شبی بمباران کردن سبب دشمنی مردم نسبت به آنان می شود.» آنچه در قاموس وجود امام نبود ترس، دستپاچگی و جا خوردن و نظایر اینها بود.
آرامش روحی در بمباران تهران
در اوایل خرداد ماه 64 که مصادف با ماه مبارک رمضان بود، هواپیماهای عراقی در طول شبانه روز، وقت و بی وقت تهران را بمباران می کردند. همراه آنها، توپهای ضد هوایی با صداهای مهیب و گوشخراش به ویژه در دامنه کوههای شمال تهران که صدا می پیچید خواب و استراحت را از همه گرفته بودند. صبح که می شد همه در اثر بی خوابی شبانه، خواب آلوده و کسل بودند و نظم و نسق کارها به هم ریخته بود با اینکه امام ملزم به تبعیت از کسی نبودند و اختیار داشتند کارشان را به طور دلخواه و مناسب حالشان تنظیم کنند، با این حال در شرایطی که همه مایل بودند ساعتهای اول روز را که بیشتر آرام بود بخوابند امام طبق روال همیشگی هر روز رأس ساعت هشت صبح سرحال در اتاق کار و ملاقاتشان حاضر می شدند. یک روز آقای دکتر عارفی که همواره مراقب وضع و سلامتی امام بود بعد از معاینه سؤال کرد: «در ماه رمضان، این روزها، وضع خواب و استراحتتان فرقی نکرده، کم نشده؟» فرمودند: «نه» دکتر مجدداً سؤال کرد: «هیچ فرقی نکرده است؟» امام باز تأکید کردند: «نه.»
به هیچ وجه تغییر محل نخواهم داد
در اواسط اسفند ماه 66 یک روز تقریباً ساعت 30 / 11 بود که آقای انصاری تشریف آوردند داخل اتاق و به من گفتند: «آقای دکتر! برویم خدمت امام.» من دلیل رفتن را از ایشان سؤال نکردم و با هم خدمت امام رسیدیم. آقا تسبیح در دستشان بود و همان طور که ذکر می گفتند، در داخل اتاقشان راه هم می رفتند. وقتی ما را دیدند تعجب کردند که ما چه کار داریم که این طور شتابزده خدمتشان رسیده ایم. البته آقای
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 278 انصاری واقعاً با امام مأنوس بودند و به راحتی با ایشان صحبت می کردند ولی در آن روز دیدم با اینکه ایشان خوب صحبت می کنند و آن قدر با امام مأنوس هستند، سر را انداخته بودند پایین و با عجز و ناتوانی جملاتی را خدمت امام عرضه داشتند که مضمونش این بود: وضعیت شهر طوری است که اکثر مردم یا شهر را ترک کرده اند یا اگر مانده اند در منزلهایشان پناهگاه دارند، افراد مختلفی که در این بیت شریف وجود دارند من و این آقای دکتر – اشاره به من کردند – چون پروانه با انگیزه های مختلف گرد شما جمع شده اند و از جریان بمباران نسبت به شما وحشت و خوف دارند، به خاطر اینها هم که شده بیایید و بپذیرید که ما شما را به یک محل امنی ببریم. و همچنین اطلاعاتی به ما رسیده است که از پایگاههای مختلف قصد دارند جماران را مورد حمله موشکی قرار دهند – قرائن هم حاکی بر این امر بود - و حالا استدعا داریم موافقت بفرمایید که شما را به یک محل امنی منتقل سازیم.
امام با کمال خونسردی اشاره کردند به خانۀ حاج احمد آقا و گفتند: «این احمد هم دست زن و بچه اش را بگیرد و برود» آنگاه با حالت تندی اضافه کردند: «من به هیچ وجه از اینجا تغییر محل نخواهم داد.»
اینکه امام فرمودند: «احمد هم دست زن وبچه اش را بگیرد و برود» ؛ یعنی شما که می گویید آقای دکتر و دیگر آقایان مثل پروانه دور ما جمع شده اید، ایشان و همه شما می توانید بروید ولی من تغییر محل نخواهم داد.
آقای انصاری که در واقع به هدف خود نایل نشده بودند، با حالت گریه و با لحنی شدید، مطلب خود را به گونه ای دیگر تکرار کردند و از امام خواستند که بپذیرند. امام تبسمی کردند و فرمودند: «آقای انصاری! شما در محاسبانتتان اشتباه می کنید. دوم اینکه چرا احساساتی می شوید؟ بر احساساتتان غالب باشید و کنترل داشته باشید» آن وقت چون حالت ملتمسانه ایشان را دیدند با نزاکت تمام فرمودند: «بروید با این آقای دکتر و افراد دیگر طرح و نقشه تان را بیاورید تا بگویم باید چه کار بکنید». ما خیلی خوشحال شدیم که آقا در نهایت پذیرفتند و من از شدت خوشحالی آقای انصاری را بوسیدم و گفتم: این همه افراد از زعمای قم و بزرگان خواسته بودند که ایشان در این موقعیت زمانی به محل امنی بروند، نپذیرفته بودند و الآن خوب شد که امام تحت تأثیر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 279 حرفهای شما قرار گرفتند و موافقت کردند!»
ده دقیقه ای نگذشته بود که آقای حاج احمد آقا تلفن زدند و گفتند: «به خودتان دردسر ندهید. آقا خواستند با ادب، عذر شما را بخواهند و نخواستند بگویند: بروید بیرون! لذا گفتند: بروید و نقشه تان را بیاورید.» و حالا به من گفتند: «من قطعاً از این مکان تغییر محل نخواهم داد».
با اطمینان به مشکلات ما گوش می دادند
به دعوت سپاه رفته بودم باختران، تمام فرماندهان سپاه آنجا جمع بودند. دعوت کرده بودند که بروم آنجا صحبت کنم. رفتم دیدم که قبل از ظهر قرار است آقای جوادی آملی صحبت کنند و صحبت مرا گذاشته اند برای بعدازظهر، بنابراین، ما پیش از ظهر بیکار بودیم. فاجعه حلبچه هم پیش آمده بود، لذا آماده شدم بروم حلبچه و بعدازظهر بیایم برای سخنرانی. هلیکوپتری در اختیار گذاشتند و ما سوار شدیم و حرکت کردیم. البته هلیکوپتر برای اینکه دیده نشود از ارتفاع کم و از شیار دره ها می رفت. وارد حلبچه که شدیم و صحنه های دلخراش را که دیدیم، نتوانستیم فوراً برگردیم. چون دیدیم این چیزی نیست که آدم ببیند و بتواند دل بکند. جنازه ها هنوز دفن نشده بود. مادری را می دیدم که بچه اش را بغل کرده پستان به دهان بچه گذاشته و در همان حال هر دو جان داده اند. با دیدن آن صحنه ها ما خیلی ناراحت شدیم. به طوری که نمی توانستیم برگردیم. از آن طرف هم صدای توپ و تانک و کوبیدن می آمد. در اطراف حلبچه جنگ بود. به هر حال برگشتیم و در بین راه از داخل هلیکوپتر جمعیتهایی را دیدیم که از حلبچه به ایران می آمدند. به خلبان گفتم کنار جمعیت پایین آمد، با آنها همدردی کردیم، احوال آنها را پرسیدم و رفتیم، وقتی رسیدیم به محل گردهمایی، دیدم آن شور و حال پیش از ظهر نیست و اصولاً کسی هم نیست که به ما توضیحی بدهد. تا اینکه آقای شمخانی آمد پرسیدیم چه شده؟ گفت فاو سقوط کرده! کسی توقع نداشت فاو سقوط کند. این بود که حوصله همه سر رفته بود و همه رفته بودند فقط آقای صفایی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 280 به خاطر من مانده بود. ما با عجله آمدیم اما دیگر آن حال و نشاط را نداشتیم. وقتی می آمدیم غرق مصیبت بودیم و آرامش نداشتیم. تا آمدیم رسیدیم تهران بلافاصله به دفتر امام زنگ زدم و اجازه خواستم که برسم خدمت امام گفتند که مثلاً فردا یا پس فردا بیایید گفتم نه آقا زودتر. گفتند پس همین حالا بیایید آنها نمی دانستند که برای چه هست. من رفتم آنجا و خدمت امام رسیدم. خوب البته امام قبلاً قضیه را شنیده بودند. نمی دانستند ولی اجمالاً شنیده بودند. من با کمال التهاب و آن اضطراب این جریان را به امام عرض کردم. امام هم متأثر شد، اما از آن التهاب که من داشتم هیچ در ایشان خبری نبود. امام با کمال اطمینان قلب، مطالب را گوش دادند و وقار و آرامش او این التهاب ما را بیرون برد به طوری که این مسأله اگر چه برای من مهم بود اما دیگر التهاب نداشتم.
مطمئن باشید پیروزید
روزی خدمت امام مشرف شدم، با خودم فکر می کردم که لابد گزارشات مربوط به جنگ را دقیقاً به ایشان نمی دهند و شاید ایشان در جریان نباشند، بهتر این است که خودم بروم از نزدیک به ایشان بگویم. اما دیدم امام تبسمی کردند و با چهره ای نورانی که هرگز فراموشم نمی شود فرمودند: «برگردید و مطمئن باشید که شما پیروز هستید» یک روحانی دیگر از کردستان آمده بود مطلبی داشت امام به او فرمودند: «این مطالب زیاد مهم نیست، ان شاءالله آنجا را پاکسازی می کنیم، وقتی که پاکسازی تمام شد این مسایل شما هم خود به خود حل خواهد شد.» همین کلمات امام چنان سکینه ای بر قلب ما نازل کرد که با روحیه تمام و مصمم برگشتیم و سر جای خود ایستادیم.
حتی محل نشستن امام عوض نشد
در اواخر جنگ که برای مدتی تهران مورد تهاجم موشکی دشمن قرار داشت، روزانه گاهی بیش از ده موشک به تهران اصابت می کرد و تعداد زیادی از آنها یک خط
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 281 منحنی را در شعاعی نزدیک به جماران تشکیل می دادند. اکثر ساکنان تهران و شمیران به شهرهای امن پناه برده بودند. اما امام علی رغم اصرار فراوان برای جابجایی و حداقل استفاده از پناهگاه، به هیچ وجه در محل اقامت و در انجام کارها و برنامه های روزانه شان کمترین تغییری ندادند. حتی محل نشستن ایشان در اتاق که تقریباً پشت شیشه بود عوض نشد. تنها کاری که در محل اقامت امام انجام شد چسباندن نوار چسب به شیشه ها بود. امام هرگز به پناهگاه کوچکی که در نزدیکی محل اقامتشان به عنوان دیگری ساخته بودند، نرفتند. بعد هم دستور دادند که برداشته شود.
ما حریف امام نمی شدیم
در سخت ترین شرایط موشک باران، ما حریف امام نشدیم. آقا کنار نیمکتی که می نشستند یک طاقچه ای هست که طبیعتاً زیاد در برنامۀ ملاقاتهای خصوصیشان آن را دیده اید، کتاب مفاتیح، قرآن و رادیو توی آن طاقچه است. گاهی اوقات از شدت انفجار این کتابها روی هم می لغزید. می گفتیم بابا لااقل این کتابها را ما از بالای سر آقا برداریم تا اگر چیزی شد این کتابها لااقل روی سرشان نیفتند اما قرآن و مفاتیح را نتوانستیم از جایش برداریم، ایشان قبول نکردند. ولی کتابهای دیگر را برداشتیم. البته باز چون می خواستند مرتب به آنها مراجعه داشته باشند، قدری کنار و یک جایی دیگر گذاشتیم که بالای سر ایشان نباشد.
حتی یک سؤال از ما نکردند
وقتی خدمت امام مشرف شدیم و به ایشان توضیح دادیم که این خونریزی اخیر شما بعد از آزمایشهایی که انجام شده مشخص شده است که مربوط به زخمهایی است که در معده هست و بعد از بحثهای مفصلی که درباره نحوه درمان این زخمها انجام داده ایم به این نتیجه رسیده ایم که بهترین راه درمان این زخمها عمل جراحی است لذا خدمت شما رسیده ایم که کسب اجازه کرده و کار را شروع بکنیم امام با سادگی به ما
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 282 نگاه کرده فرمودند هر طور صلاح است عمل بکنید ایشان در برخوردهایشان همیشه همینطور بودند. امام مطیع ترین مریضی بودند که من به عمرم دیده ام همیشه دستورات پزشکی را به همین شکل اجرا می کردند و هیچ وقت نگرانی ابراز نمی کردند. در صورتی که در موارد مشابه اگر به مریضی که حتی عمل جراحی برای او خطری نداشته باشد گفته شده که یک عمل جراحی لازم است با نگرانی زیاد دهها سؤال راجع به عوارض، خطر و نوع عمل خود سؤال می کند اما امام حتی یک سؤال هم از ما نکردند.
مرگ چیزی نیست
روحیۀ امام تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه حیات هیچ تغییری نکرد و همان طوری که آن روز حرف می زدند در مقابل مرگ نیز همان طور بسیار عادی برخورد می کردند.
یکی از بستگان امام به ایشان گفته بود که این چیزی نیست و حال شما خوب خواهد شد. امام فرموده بودند: «نه آمدنش چیزی هست و نه رفتنش چیزی هست و نه مرگش چیزی هست، هیچ کدام از اینها چیزی نیست.»
این دنیا و آن دنیا برای من فرقی نمی کند
سال 58 وقتی فشار امام پایین آمد، وقتی درد قفسه وجود داشت، وقتی احساس کرد که در واقع دارد به طرف مرگ می رود، خیلی آرام بود. حالا یک عده ممکن است دستپاچه بشوند بگویند دوتا صلوات آخر را هم بفرستیم درحالی که ایشان یک اقیانوسی از آرامش در مقابل مسایل بودند. و جالب اینکه بعد از این که فشار بالا آمد و به حال طبیعی برگشت ایشان به حاج احمد آقا گفته بودند که «این دنیا و آن دنیا برای من فرق نمی کند. من کاری را که باید بکنم، کرده و وظیفه ام را انجام داده ام، منتها یک مقدار مسایل راجع به انقلاب مانده که آنها ناتمام است.»
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 283 هیچ اضطرابی در وجود امام نبود
هرگز شب آخر عمر امام با شبهای دیگرشان فرقی نداشت. و اصلاً امام – قبل از اینکه پزشکان تشخیصی بدهند – می دانستند که عمر شریفشان به اتمام رسیده و این راه، راه برگشت پذیری نیست و با این حال هیچ گونه ترس و اضطراب و وحشتی در وجود شریفشان نبود.
آرامش امام در حوادث بزرگ
بعضی مواقع حوادث آن قدر پیش ما بزرگ جلوه می کند که ما واقعاً دست و پای خود را گم کرده و با عجله و شتاب آنها را به امام انتقال می دهیم و ابتدا تصور می کنیم که امام الان شتاب زده و سراسیمه برمی خیزند و به این طرف و آن طرف می روند، ولی علی رغم این تصور، می بینیم امام آنقدر آرام با آن مسایل برخورد کرده اند که بعد از آن تصور فراموشی موضوع می رفت. نیز در برخورد با حوادث گاهی زمین و زمان می خواست بر سر اندیشه ما خراب شود و خیال می کردیم اگر این موضوع را به امام گزارش کنیم امام به راه می افتند ولی دیده ایم که حوادث با همه عظمتشان همانند قطره ای در زمین گسترده اندیشه و اطمینان امام فرو رفته و محو شده اند.
فردایی در کار نیست
صبح دوشنبه آمدم بیت، ناهار را با شادی و خوشی خوردیم. هنوز تصمیم عمل جراحی امام حتمی نبود. بعدازظهر این مسأله قطعی شد. همان شب هم قدری قلبشان ناراحتی پیدا کرد. من جرأت نگاه کردن به صورت آقا را نداشتم. امام به خانم گفتند: «خانم نصیحت می کنم در مرگ من هیاهو نکنید، صبر کنید.»
خانم گفتند: «این چه حرفهایی است که می زنید! آبگوشتتان را بخورید. فردا عملتان می کنند و من خودم به زور به شما غذا می دهم.» امام فرمودند، «نه، آبگوشتم را نمی خورم. فردایی هم در کار نیست».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 284 موقع رفتن به بیمارستان که شد، امام همان طور که از سرازیری کوچه پایین می رفتند، گفتند: «این سرازیری که من می روم، دیگر بالا نمی آیم».
این جملات را با لبخندی بیان می کردند که چندین معنی داشت، ایشان افسوس و نگرانی زیادی برای تنها ماندن همسرشان داشتند امام علاقه عجیبی به همسرشان نشان می دادند و دایم به دایی (حاج سید احمد آقا) سفارش می کردند که خانم را تنها نگذارید. معنای دیگری که خنده آقا داشت، روحانیت و آرامش ایشان در مسأله مرگ بود.
فتح با شماست بروید عملیات کنید
قبل از عملیات فتح المبین ما در چهار نقطه قرارگاه داشتیم که می بایست از این مراکز نیروها به پای کار بروند. ولی قبل از اینکه ما وارد مرحله عملیات بشویم، دشمن با تهاجم سریعی به دو محور از این چهار محور حمله کرد و آنها را با خطر جدی روبرو ساخت. از طرف دیگر وضع دو محور دیگر هم با این وضعیت جدید در مخاطره می افتاد. لذا برادران همه متفق النظر بودند که در این رابطه از امام سؤال و کسب تکلیفی بشود که با این مشکل چه باید کرد. فرصت زیادی هم در دست نبود.
لذا اینجانب خود را ظرف مدت بسیار کوتاهی از دزفول به تهران رساندم و بعد از تعیین وقت ملاقات، عصر آن روز خدمت ایشان شرفیاب شده، مسأله را مطرح کردم امام فرمودند: «حالا منظور شما چیست؟ می خواهید استخاره کنید؟» عرض کردم: «هرچه شما دستور بفرمایید.» فرمودند: «نگران نباشید، در این عملیات ان شاءالله فتح و نصرت با شماست. بروید و عملیات کنید و پس از این اگر استخاره هم خواستید، خودتان بکنید.»
از برخورد بسیار روحیه بخش و آرام بخشی که این نفس مطمئنه با این مسأله کردند، ما به دزفول مراجعت کرده و برخورد بالا و قوی روحی امام را با این امر به اطلاع برادران رساندیم و چون ایشان استخاره را هم نفی نکرده بودند، تفألی به قرآن زدیم که
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 285 سوره مبارکه فتح درآمد، با این آیه «لقد رضی الله عن المومنین اذیبایعونک تحت الشجره»... که بعد در ادامه آیات می فرماید که شما غنایم زیادی که قابل شمارش نیست از دشمن می گیرید. ما پس از حصول نتیجه این تفأل و استخاره، روحیه شروع به عملیات را در خود چندین برابر می دیدیم و برای همین بود که بر اساس این استخاره نام عملیات را «فتح المبین» گذاشتیم. «فتح» برای نتیجه بخشی عملیات رزمندگان اسلام و «مبین» نشانه گستردگی و نتایج خیره کننده عملیات بر اساس آیه شریفه «انا فتحنا لک فتحا مبینا.»
نکته قابل توجه و جالب در این رابطه آن بود که بر اساس آیاتی که در استخاره درآمده بود ما تا هفت ماه پس از عملیات آزادی خرمشهر که حدود یک ماه پس از فتح المبین انجام شد، در حال جمع آوری مهمات غنیمتی از دشمن بودیم و به دلیل گسترش و پراکندگی زیاد زاغه های مهمات دشمن در منطقه و عدم شناخت کامل ما از آنها گاه و بیگاه به دلیل تبادل آتش یکی از آنها منفجر شد.
این عملیات به سرعت پیروز شد و تثبیت گردید و آتش دشمن هم به سرعت خاموش شد و ما هرچه در این عملیات فتح المبین افتخار و پیروزی کسب کردیم به یمن و برکت روح بلند حضرت امام بود.
جنگ است یک وقت ما می بریم یک وقت آنها
شبی که خرمشهر مورد هجوم قوای بعثی واقع شده بود، برای حقیر و دیگر عزیزان که در جریان لحظه به لحظه حملات بودند، فراموش شدنی نیست. تلفن کمتر قطع می شد و محلّه به محلّه که به تصرف خون آشامان بعثی درمی آمد با کلماتی مانند پتک بر سر ما فرود می آمد. دوستان در دفتر به اندازه ای پریشان بودند که فقط به تلفن جواب می دادند. هیچ کس توان سخن گفتن با دیگری را نداشت. دود سیگار فضای اتاق دفتر را که با پتو استتار شده بود پر کرده بود. فرزندم که آمده بود خبری به اندرون ببرد نتوانسته بود افراد حاضر در دفتر را بشناسد! و این مسأله را به عرض امام رسانده بود. بالاخره زمان که با سنگینی می گذشت، به جایی رسید که خبر از دست رفتن خرمشهر را به
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 286 مثابه آخرین پتک، بر سر همه ما فرود آورد. دوستان این جناب را مأمور رساندن این خبر شوم به امام کردند. بغض گلویم را می فشرد و بیم آن را داشتم که با آن همه ناراحتی نتوانم کلمات را درست ادا کنم. بالاخره به ناچار داخل اندرون رفتم. به محض رسیدن به اتاق، سرها با ناراحتی برای پرسش به طرفم برگشت. «چه خبر شده است؟» خدا می داند کمتر زمانی به آن حالت دچار شده بودم. با سختی پاسخ دادم: «هیچ!» امام بزرگوار که متوجه وضع آشفته حقیر شده بودند، سؤال دیگری نفرمودند. در نزدیکی ایشان نشستم و به تلویزیون نگاه می کردم. پس از سه یا چهار دقیقه مرا مورد خطاب قرار داده پرسیدند: «تازه چی؟» با نهایت ناراحتی همراه با بُغض جواب دادم «خرمشهر را گرفتند!» ایشان یک مرتبه با لحنی عتا ب آلود فرمودند: «جنگ است. یک وقت ما می بریم، یک وقت آنها». نمی دانم این چند جملۀ کوتاه چگونه در من اثر گذاشت. به حقیقت مانند ضرب المثل معروف سطل آبی سرد بر سرم ریختند چنان از ناراحتی بیرون آمدم گویی اصلاً جنگی واقع نشده بود.
آرامش امام در بمبارانهای جزیره خارک
در یکی از مقاطع زمانی که دشمن به شدت و به طور متوالی، جزیره خارک و تأسیسات نفتی آن را بمباران می کرد، به همراه چند نفر از دوستان دفتر امام به جزیرۀ خارک رفتیم. وقتی وارد جزیره شدیم، دوستان مطابق روال و ملاکهایی که داشتند، - چون آن لحظه، زمانی بود که معمولاً هواپیماهای دشمن می آمدند – از ما خواستند که در محل استراحت بمانیم و بعد از بمباران به اسکله ها برویم. قبول نکردیم و بلافاصله برای بازدید از اسکله ها راه افتادیم.
روی اسکله بودیم که هواپیماهای میگ 29 آمدند و هیجده بمب پانصد کیلویی روی جزیره ریختند. تعدادی در آب افتاد و بقیه هم در نقاط مختلف جزیره، ولی هیچ کدام به اسکله ها اصابت نکرد. اما اتفاقاً یکی از آنها روی همان ساختمانی افتاد که قرار بود برای پیشگیری از خطر در آنجا بمانیم!
به هر حال، وضعیت را از نزدیک مشاهده کردیم و شب جمعه برگشتیم. صبح
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 287 جمعه با آنکه معمولاً امام بعد از گوش کردن خلاصۀ اخبار ساعت هشت بلافاصله به حمام می رفتند، وقتی به ایشان گفتم: «به جزیرۀ خارک رفته بودیم» نشستند. وضعیت را گزارش کردم و پیغام مسؤولان آنجا را به عرض رساندم.
آنها گفته بودند: «به طور مسلم تا دو روز دیگر، طبق این روال، صدور نفت، قطع می شود.» در آن شرایط حساس جنگ و مشکلات ارزی، نگرانی اصلی همین بود.
امام با دقت به عرایضم گوش کردند و سرانجام با آرامش غیرقابل تصوری دعا کردند. آرامشی که دلیل آن، گذشته از ایمان و پیوند او با خدا، با گذشت زمان و ادامۀ صدور نفت تا آخر جنگ، علی رغم همه فشارهای دشمن، برای ما روشن شد که اگرچه امام در جزیره حضور نداشتند، ولی از کسانی که در آنجا مباشرت در کار داشتند، نسبت به وضعیت حال و پیش بینی آینده آگاه تر بودند!
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 288