فصل هفتم: آرامش خاطر
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : رجایی، غلامعلی

محل نشر : تهران

ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

فصل هفتم: آرامش خاطر

‏ ‏

‏ ‏

فصل هفتم: آرامش خاطر


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 229


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 230

اصلاً تکان نخوردند

‏قبل از اینکه امام به نجف تبعید شوند ما به منزل ایشان می رفتیم و ظهر‏‎ ‎‏برمی گشتیم یک روز دیدم شخصی آمد و اظهار داشت که من نامه ای اینجا داده ام به‏‎ ‎‏من جواب نداده اند گشتند نامه اش را پیدا کردند دیدم در نامه اش نوشته است من‏‎ ‎‏مهدی موعود هستم و سه ماه دیگر ظهور می کنم! شما پنج هزار تومان به من قرض‏‎ ‎‏می دهید تا آن وقت به شما می دهم! آدم دیوانه ای بود، امام فرمودند نامه اش را به او‏‎ ‎‏پس بدهید،‏‎[1]‎‏ پس دادیم. او تا ظهر دم در اتاق امام راه پیمایی می کرد و نتیجه ای نگرفت.‏‎ ‎‏ظهر که شد به منزل رفتم عصر که آمدم دیدم دو نفر را که جلوی در اتاق بالا بودند که‏‎ ‎‏هر کس می خواست خدمت امام برود می بایست از آنها اذن بگیرد این دیوانه به‏‎ ‎‏آنها حمله کرده و آنها را کناری انداخته بود که من مهدی موعود هستم بگذارید بروم‏‎ ‎‏داخل و می خواهم امام را ببینم، امام هم نشسته بودند و آقای رسولی هم در خدمت‏‎ ‎‏ایشان بود او چنان به امام حمله کرده بود که من وقتی رسیدم دیدم عینک آقای رسولی‏‎ ‎‏به گوشه ای پرت شده است،  چون او ناگهانی از پله ها دویده و به امام حمله کرده‏‎ ‎‏بود که من مهدی موعود هستم اما امام مثل کوه نشسته بودند و تکان‏‎ ‎‏نمی خوردند. ‏‎[2]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 231

آرام روی منبر نشسته بودند

‏امام در نجف معمولاً نمی گذاشتند نوارهای درس ایشان ضبط بشود بعد از‏‎ ‎‏بحثهای حکومت اسلامی، خودشان فرموده بودند ضبط بشود ما برنامه گذاشتیم به این‏‎ ‎‏عنوان که صدا ضعیف است ضمن بلند کردن صدا ابتدای درس، نوارها را هم ضبط‏‎ ‎‏کنیم البته حاج احمد آقا هم در این مسأله دخالت داشت، ایشان هم گفته بود این کار‏‎ ‎‏بشود. ما برنامه را تنظیم کردیم روزی که امام برای درس تشریف آوردند تا میکروفون‏‎ ‎‏را دیدند فرمودند چیه؟ عرض کردم که صدا در اول درس ضعیف است و آقایان‏‎ ‎‏اعتراض دارند البته با بعضی از آقایان هم قبلاً صحبت کرده بودیم آنها هم از اینکار‏‎ ‎‏پشتیبانی کردند و امام اجازه دادند که میکروفون باشد. ما دستگاهی داشتیم که هم‏‎ ‎‏آمپلی فایر بود و هم ضبط، از آن استفاده می کردیم و بعد کم کم توسعه دادیم و آمپلی‏‎ ‎‏فایری تهیه کردیم که هم صدا را هم تقویت کردیم و هم نوار ضبط می کردیم معمولاً‏‎ ‎‏من بیست دقیقه قبل از شروع درس می آمدم و تمام دستگاه را که زیر منبر جاسازی‏‎ ‎‏شده بود چک می کردم و امام هم پنج دقیقه به درس تشریف می آوردند و پای منبر‏‎ ‎‏می نشستند و بعد برای شروع درس بالای منبر می رفتند. یک روز بعد از اینکه امام بالای‏‎ ‎‏منبر نشستند و خواستند درس را شروع کنند یک وقت متوجه شدم که صدای جرقه و‏‎ ‎‏انفجار شدیدی از زیر منبر شنیده شد. دویدم و دیدم که سیمها می خواهد آتش بگیرد‏‎ ‎‏دسته سیم را از زیر منبر کشیدم بیرون که در همین حال سیمها آتش گرفت و شعله بالا‏‎ ‎‏کشید تا آن وقت امام همین طور آرام روی منبر نشسته بودند و تمام طلبه ها در اثر سر‏‎ ‎‏و صدای جرقه های سیم از جا بلند شده و آمده بودند که ببینند چی شده، ولی امام‏‎ ‎‏آرام روی منبر نشسته بودند. مرحوم حاج آقا مصطفی هم از جای خودشان تکان‏‎ ‎‏نخوردند و همان کنار دیوار نشسته بودند بعد که سیمها شعله گرفت و تا نزدیک‏‎ ‎‏عبای امام شعله آتش بالا آمد امام آرام از روی منبر پایین تشریف آوردند. ناگهان این‏‎ ‎‏پوسته های سیم که ذوب شده بود ریخت روی حصیر نایلونی که کنار منبر بود یک وقت‏‎ ‎‏ من دیدم که حصیر هم شروع کرد به آتش گرفتن، با دستم آنها را خاموش می کردم و امام‏‎ ‎‏هم ایستاده بودند و نگاه می کردند بعد که جریان برق را قطع کردند آتش خاموش شد‏‎ ‎‏امام فرمودند آسیبی به شما نرسید؟ عرض کردم خیر و ایشان مجدداً تشریف بردند روی‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 232

‏منبر و شروع به ادامه درس کردند. ‏‎[3]‎

در صورتش هیچ اضطرابی ندیدم

‏وقتی از یکی از دوستان خانوادگی آیت الله خمینی پرسیدم ایشان دارای چه‏‎ ‎‏خصوصیتهایی است؟ او با خاطرۀ غرق شدن دختر بچه آیت الله خمینی حرفش را شروع‏‎ ‎‏کرد که 25 سال پیش غرق شده بود. ‏

‏وقتی در آن هنگام دوست آیت الله خمینی سر می رسد عالم روحانی (امام) در حال‏‎ ‎‏دعا کردن بر روی جسد ششمین فرزند جوان خود بود. ‏

‏دوست آیت الله امروز می گوید وقتی به صورتش نگاه کردم هیچگونه آثار اضطراب‏‎ ‎‏ندیدم در حالی که می دانستم که او فرزندش را از جان و دل دوست دارد. امروز هم‏‎ ‎‏هیچگونه احساسات نه غمگینی و یا اضطرابی در این مورد از خود نشان نمی دهد،‏‎ ‎‏او ضمن تشریح ماجرای غرق شدن دختر بچه امام دنباله مطلب را چنین بیان می کند:‏‎ ‎‏پس از چند لحظه (امام) خمینی که بالای جسد بچه اش بود گفت: خدا این بچه را به‏‎ ‎‏من داده حالا هم خودش او را خواسته است پس بگیرد و سپس دعایش را از سر‏‎ ‎‏ گرفت. ‏‎[4]‎

اگر خبری برای امام می آوردند

‏اما غیر از کتب فقهی و علمی چاپ شده، دهها جلد کتاب دیگر از تألیفات‏‎ ‎‏بسیار نفیس و برجسته در زمینه های مختلف علمی و در سطح عالی تحقیق داشتند که‏‎ ‎‏هیچ گونه اقدامی برای چاپ آنها نمی کردند. اوج وارستگی و زهد امام در حدی بود که‏‎ ‎‏ایشان هیچ گونه دلبستگی حتی به مجموعه ها و مؤلفات علمیشان نداشتند. ‏

‏اگر برایشان خبر می آوردند که تمام اینها را ساواک برده یا بعد خبر می دادند که همه‏‎ ‎‏آنها به دست آمده اند هیچ احساس غم یا شادی نمی کردند. ‏‎[5]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 233

تا به حال از کسی نترسیده ام

‏به یاد دارم در یکی از سخنرانیهایی که امام در مسجد اعظم در همان سالهای اول‏‎ ‎‏مبارزه در حضور جمع زیادی از مردم ایراد کردند می فرمودند که از هیچ تهدید و‏‎ ‎‏مسأله ای ترسی به دل ندارند. در واقع هرگاه ممکن بود که به دلیلی از سویی مسأله ای یا‏‎ ‎‏وحشتی به وجود آید، ترسی در امام مشاهده نمی شد. در همان سخنرانی – البته به‏‎ ‎‏درستی به یاد ندارم که قسم هم خوردند یا نه – هنگامی که شصت و سه سال از عمرشان‏‎ ‎‏می گذشت، فرمودند: من تا به حال از کسی و از چیزی به هیچ وجه نترسیده ام و در من‏‎ ‎‏خوف راه پیدا نکرده است. ‏‎[6]‎

امام در مقابل جمعیت گریه نمی کردند

‏در بیشترین مجالس فاتحه و غیرفاتحه ای که به مناسبت شهادت مرحوم حاج آقا‏‎ ‎‏مصطفی برگزار می شد من همراه امام بودم. در تمام این فاتحه ها من یک ذره حالت‏‎ ‎‏تأثر عمیق و یا اشکی از امام ندیدم. و در مجالس نقل می شد که تا چه حد صبر و‏‎ ‎‏استقامت دارند. ‏

‏امام در مقابل جمعیت اصلاً گریه نمی کردند. یا وقتی در منزل پیش خانمها بودند‏‎ ‎‏ایشان گریه نمی کردند ولی وقتی تنها می شدند زیاد گریه می کردند. ‏‎[7]‎

همه می گریستند جز امام

‏حاج احمد آقا نقل می کرد زمانی که امام در نجف اشرف بودند و فرزند والامقام،‏‎ ‎‏ دانشمند، عالم، عارف و مجتهدشان حاج آقا مصطفی شهید شدند؛ امام پس از شنیدن‏‎ ‎‏ خبر شهادت ایشان استوار و بردبار تنها به گوشه ای رفته و به تلاوت کلام الله مشغول‏‎ ‎‏شدند و در حالی که حاج احمد آقا و بقیه اعضای خانواده می گریستند امام آنان را‏‎ ‎‏دلداری می دادند. ‏‎[8]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 234

امام ابداً نمی پذیرفت

‏در آن ایام تهدیدهای زیادی به گونه های مختلف از طرف دولت به امام می شد.‏‎ ‎‏رادیوهای خارجی عنوان می کردند که احتمال آن می رود مراجع را در قم دستگیر کنند.‏‎ ‎‏منزل ما روبروی منزل امام بود. گاهی می آمدند به ایشان می گفتند امشب قرار است‏‎ ‎‏شما را بگیرند و بازداشت کنند، خوب است از اینجا بروید و جایتان را تغییر دهید تا‏‎ ‎‏شما را پیدا نکنند؛ ولی امام ابداً نمی پذیرفتند. ‏‎[9]‎

من هیچ گاه مضطرب نمی شوم

‏اضطراب در امام وجود نداشت. وقتی که اوضاع در کردستان به هم خورده بود‏‎ ‎‏مرحوم ربانی املشی از ایشان پرسیده بود: شما مضطرب نشدید؟ فرموده بودند من‏‎ ‎‏هیچ گاه مضطرب نمی شوم. ‏‎[10]‎

یاد ندارم از کسی ترسیده باشم

‏شخص دانشمند بسیار موثقی برای اینجانب نقل کرد که با عده ای از فضلا در‏‎ ‎‏حضور امام نشسته بودیم، سخن از هر دری دربارۀ قدرتهای بزرگ دنیا می رفت که‏‎ ‎‏ ایشان فرمودند: «من تاکنون به یاد ندارم از چیزی یا کسی ترسیده باشم، جز خداوند‏‎ ‎‏متعال.» ‏‎[11]‎

حالا چرا نمی نشینی؟

‏پس از اعلامیه شاه دوستی یعنی غارتگری، عدۀ زیادی از طلاب و فضلا را برای‏‎ ‎‏سربازی از قم گرفتند و به باغ شاه تهران بردند، و خلع لباس نموده و به لباس سربازی‏‎ ‎‏درآوردند. در همان روزها، روزی خدمت امام بودیم. طلبۀ سیدی با سر و وضع آشفته‏‎ ‎‏طوری که در خانۀ امام را که باز بود به دیوار زد و وارد خانه و اتاقی که امام و ما نشسته‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 235

‏بودیم شد، که هم باعث خنده بود و هم موجب تأثر خاطر همه گردید. امام سر پایین‏‎ ‎‏داشتند و مشغول نوشتن بودند. سید با صدای بلند گفت: آقا! ما از درس آقای مشکینی‏‎ ‎‏در مسجد امام بیرون آمدیم، مأمورین هجوم آوردند و طلاب را گرفتند و سوار کامیون‏‎ ‎‏کردند و بردند سربازی، آقای رفسنجانی را هم گرفتند و بردند. از این خبر و سر و وضع‏‎ ‎‏آشفته سید همه متأثر و منقلب شدیم، بعضی هم گریه کردند. امام همان طور که‏‎ ‎‏نشسته بودند و قلم در دست داشتند از بالای عینک نگاهی به سید کردند و فرمودند:‏‎ ‎‏حالا چرا نمی نشینی؟ وقتی سید نشست، امام عینک را از چشم برداشتند و با خونسردی‏‎ ‎‏ (آرامش) همیشگی خود تکیه دادند و فرمودند: بردند سربازی؟ سید با التهاب گفت:‏‎ ‎‏بله آقا. امام فرمودند: ببرند، اینها باید تمرین نظامی کنند، ما در آینده با اینها کار داریم!‏‎ ‎‏این مطلب در آن موقع واقعاً از امام در سر حد اعجاز بود!‏‎[12]‎

فرزندان مرا کتک بزنند!

‏غروب همان روز که قضیه مدرسه فیضیه اتفاق افتاد، ما در منزل امام بودیم که خبر‏‎ ‎‏آوردند در فیضیه، طلاب را کتک زده اند و قصد دارند به این جا بیایند. مرحوم آقا سید‏‎ ‎‏محمد صادق لواسانی که از دوستان بسیار نزدیک امام بود بلند شد و در خانه را بست.‏‎ ‎‏تا امام فهمیدند بلافاصله بلند شده و در خانه را باز کردند و فرمودند: «فرزندان مرا کتک‏‎ ‎‏بزنند و من در خانه ام را به روی خود ببندم؟» ‏

‏سپس به نماز ایستادند و مانند شبهای دیگر نافله هایشان را نیز خواندند، در حالی‏‎ ‎‏که ممکن بود هر لحظه به خانه ایشان هجوم آورند. ‏‎[13]‎

اگر اتفاقی افتاد

‏شبی که قضیه مدرسه فیضیه اتفاق افتاده بود و احتمال آن می رفت که امام را‏‎ ‎‏بگیرند، آخر شب امام مقداری پول به خانواده ما دادند و فرمودند: «اگر اتفاقی افتاد این‏‎ ‎‏پولها را بدهید به آقای صالحی؛ این شهریه طلاب است.» آقا آن شب را هم در منزل‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 236

‏خود ماندند و جای خود را تغییر ندادند. افراد زیادی آن شب آمدند و از امام درخواست‏‎ ‎‏کردند که لااقل برای همان یک شب هم که شده به منزل دیگری تشریف ببرند، ولی امام‏‎ ‎‏نپذیرفتند. ‏‎[14]‎

نفس مطمئنه

‏قبل از حادثه فیضیه و نزدیک عید، یک روز صبح زود، در بین راه که می رفتم‏‎ ‎‏اعلامیه هایی را دیدم که به در و دیوار زده بودند. در آن اعلامیه ها که از ساواک بود و با‏‎ ‎‏نامهای مختلفی از قبیل جبهه ملی، جمعیت زنان و ... بر در و دیوار چسبانده بودند با‏‎ ‎‏فحشهای رکیکی به امام توهین شده بود. با دیدن این اعلامیه ها به شدت ناراحت شدم.‏‎ ‎‏به هر حال به منزل امام رفتم. در آنجا متوجه شدم که بعضی از افراد هم از این‏‎ ‎‏اعلامیه ها به آنجا آورده اند. در حالی که خیلی ناراحت بودم به آقای صانعی گفتم: «با‏‎ ‎‏امام کار دارم.» آقای صانعی آمدن مرا به اطلاع امام رساند و دقایقی بعد امام فرمودند:‏‎ ‎‏ «بیایید تو». وقتی خدمت امام رسیدم، دیدم ایشان جهت درس دادن، مشغول مطالعه‏‎ ‎‏هستند. این موضوع برای من قدری عجیب آمد که توی این گیر و دار و در این اوضاع و‏‎ ‎‏احوال، در حالی که مسایل این قدر به هم پیچیده شده و با وجود این اعلامیه ها که‏‎ ‎‏همۀ ما را بشدت ناراحت کرده است، چگونه امام بر اعصابشان مسلطند و به مطالعه‏‎ ‎‏می پردازند. آن هم کتابی  که جزو متون درسی نبود. کتابی که ایشان مطالعه می کردند،‏‎ ‎‏کتابی بود که مثلاً یکی از علما راجع به یک بحث، مطلبی نوشته بود و امام آن را مطالعه‏‎ ‎‏می کردند که بیایند آن مطلب را بحث کرده و رد بکنند. من از این روحیۀ عجیب امام در‏‎ ‎‏چنین حالتی که ما اصلاً نمی توانستیم به کتاب نگاه بکنیم و ایشان با کمال آرامش‏‎ ‎‏ مشغول مطالعه بودند، تعجب کردم. ‏‎[15]‎

این باشد تا از فیضیه بر می گردم

‏وقتی امام می خواستند به فیضیه تشریف ببرند و آن سخنرانی حساس را ایراد کنند ‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 237

‏یک نفر هم ظاهراً پولی به عنوان وجوه شرعی برای ایشان آورده بود و رسید می خواست.‏‎ ‎‏منتها آن زمانی آورده بود که ایشان دیگر می خواستند به طرف فیضیه حرکت کنند. ایشان‏‎ ‎‏فرمودند: این باشد من برمی گردم از فیضیه و رسیدش را می نویسم، می دهم به آن کسی‏‎ ‎‏که واسطه بود. در حالی که احتمال برگشت ما خیلی کم بود. در آن ساعت این برخورد‏‎ ‎‏خیلی توجه مرا جلب کرد که ایشان چقدر اطمینان و آرامش دارند و چقدر به حرکت‏‎ ‎‏خودشان معتقدند. ‏‎[16]‎

شما بروید منزل خودتان

‏روز شهادت امام صادق علیه السلام بود. عصر آن روز از طرف یکی از مراجع‏‎ ‎‏ (آیت الله گلپایگانی) در مدرسه فیضیه مجلس روضه بود. وقتی به آنجا رفتم دیدم وضع‏‎ ‎‏مناسب نیست. کماندوها اطراف محل برگزاری روضه نشسته بودند و مراقب حرکات‏‎ ‎‏همه بودند. همانجا یک دفعه خبری پیچید که امام قصد دارند به فیضیه بیایند. من از‏‎ ‎‏آنجا به سرعت به منزل امام آمدم تا ایشان را از رفتن منصرف کنم. ابتدا از مرحوم حاج‏‎ ‎‏آقا مصطفی پرسیدم: «آیا امام قصد دارند به روضه بروند؟» ایشان فرمودند: «بله» من در‏‎ ‎‏ داخل چارچوب در ایستادم تا اگر امام تصمیم گرفتند بروند، جلوی ایشان را بگیرم،‏‎ ‎‏حتی حاضر شده بودم که اگر امام به درخواستم مبنی بر نرفتن توجه نفرمودند، خودم را‏‎ ‎‏جلو تاکسی حامل ایشان بیندازم و نگذارم ایشان بروند. اما حالا که فکرش را می کنم،‏‎ ‎‏می بینم که نمی توانستم مانع رفتن امام شوم. شاید کار خداوند بود که در همان اثنا یک‏‎ ‎‏دسته سینه زن از تهران به منزل امام آمدند و از این جهت امام مجبور شدند که نروند. در‏‎ ‎‏عین حال بنده همچنان در چارچوب در ایستاده بودم تا مانع رفتن ایشان بشوم.‏‎ ‎‏بعدازظهر که موقع نماز مغرب و عشا شد. طلبه ها یکی یکی و چندتا چندتا با سر و‏‎ ‎‏وضع نابسامان آمدند. در همان موقع من خدمت مرحوم حاج آقا مصطفی رسیدم و‏‎ ‎‏ایشان را در جریان قضایا گذاشتم. ایشان نگاهی به بنده کردند و فرمودند: «ما گمان‏‎ ‎‏می کردیم که شما خیلی شجاع هستید.» گفتم: «من برای حفظ جان امام حاضر بودم‏‎ ‎‏هر کاری را انجام بدهم.» خلاصه مدتی بعد از نماز مغرب و عشا امام فرمودند: «شما‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 238

‏بروید منزل خودتان و نگران نباشید.» عرض کردم: «احتمال خطر می دهم.» فرمودند:‏‎ ‎‏ «اینجا را ملک من می دانید یا نمی دانید؟ اگر مال من می دانید؛ راضی نیستم که بمانید.‏‎ ‎‏بروید به زندگی و زن و فرزندتان برسید.» ما تا ساعت دوازده شب ماندیم و  بعد هم‏‎ ‎‏ رفتیم. ‏‎[17]‎

خوابیدن شما اثری برای من ندارد

‏بعد از قضیه حمله به مدرسه فیضیه عده ای از رفقا و دوستان اصرار داشتند برای‏‎ ‎‏محافظت از جان امام شبها را در منزل ایشان بمانند و مراقبت کنند که امام تنها نباشند‏‎ ‎‏ولی ایشان قبول نمی کردند و می فرمودند خوابیدن شما در اینجا هیچ اثری برای من‏‎ ‎‏ندارد. ‏‎[18]‎

آمدند در را شکستند

‏یک وقتی امام به من می فرمودند: «وقتی که آمدند، ابتدا در را شکستند و ما را‏‎ ‎‏گرفتند و بردند و گذاشتند در ماشین.» در راه که داشتند می رفتند، «آنها مرا می بردند و‏‎ ‎‏خودشان می لرزیدند.» امام فرمودند: «به جدم من نترسیدم.» ‏‎[19]‎

اینها خواهند رفت

‏دوم فروردین سال 42 که مزدوران شاه خائن به مدرسه فیضیه حمله کرده بودند ما‏‎ ‎‏که طلبه جوانی بودیم و ندیده بودیم که عده ای با چماق و اسلحه سرد و گرم به سر‏‎ ‎‏مردم بریزند و عده ای را بکشند و یا از پشت بام به زیر بیاندازند، پس از نماز مغرب و‏‎ ‎‏عشا به دنبال امام به اتاق ایشان رفتیم. ما که بسیار بی تجربه بودیم نگران و ناراحت، به‏‎ ‎‏سخنان امام گوش دادیم. امام بیست دقیقه صحبت کردند و گفتند: «اینها خواهند رفت‏‎ ‎‏و شما خواهید ماند.» ‏‎[20]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 239

والله من نترسیدم

‏امام بعد از سخنرانی 14 خرداد که مأمورین ساواک شبانه به منزلشان ریختند و‏‎ ‎‏ایشان را دستگیر کردند، می فرمودند: «مأمورین پس از اینکه مرا گرفتند، در اتومبیل‏‎ ‎‏انداخته و به سرعت خیابانهای قم را پشت سر گذاشته، رو به سمت تهران به راه افتادند؛‏‎ ‎‏ولی پیوسته با نگرانی به پشت سر خود و این طرف و آن طرف نگاه می کردند. پرسیدم از‏‎ ‎‏چه می ترسید و نگران چه هستید؟ گفتند: می ترسیم مردم ما را تعقیب کنند و به دنبال ما‏‎ ‎‏بیایند، چون مردم شما را دوست دارند.» بعد امام فرمودند: «والله من نترسیدم ولی آنها‏‎ ‎‏آنقدر می ترسیدند که اجازه ندادند برای نماز صبح پیاده شوم. می گفتند می ترسیم مردم‏‎ ‎‏برسند و از این رو من ناچار شدم همانگونه که در بین دو مأمور در اتومبیل نشسته بودم،‏‎ ‎‏نماز خود را نشسته بخوانم.» ‏‎[21]‎

یقین کردم می خواهند مرا بکشند

‏یک روز امام می فرمودند: «در بین راه قم و تهران ناگهان ماشین از جاده اصلی به‏‎ ‎‏جاده خاکی منحرف شد و من یقین کردم که (مأمورین ساواک) می خواهند مرا بکشند،‏‎ ‎‏ولی مجدداً ماشین به جاده اصلی بازگشت. من به نفس خود مراجعه کردم و دیدم هیچ‏‎ ‎‏تغییری در من حاصل نشده است. ‏‎[22]‎

شما چرا متوحش هستید

‏هنگامی که امام ماجرای زندان رفتن خود را تعریف می کردند، فرمودند که وقتی‏‎ ‎‏مأمورین ایشان را به تهران می خواستند ببرند از در منزل تا جلوی بیمارستان اتومبیل را‏‎ ‎‏روشن نکرده بودند که مبادا صدای آن، همسایه ها را بیدار کند و تا آنجا ماشین را هل‏‎ ‎‏می دادند و مأمورین با لباس مشکی که در شب مشخص نباشد روی اتومبیل افتاده‏‎ ‎‏بودند که اتومبیل زیر بدن آنها گم شود و هیچ مشخص نباشد. بعد فرمودند: ‏

‏ «دیدم اینها که در ماشین هستند خیلی متوحش هستند به آنها گفتم شما چرا‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 240

‏متوحشید؟ مردم با من کار دارند.» آنها عرض کرده بودند که مردم شما را دوست دارند و‏‎ ‎‏ما می ترسیم که به ما صدمه برسانند و مکرر پشت سرشان را نگاه می کردند تا‏‎ ‎‏اتومبیلهایی که همراه آنها بود، برسند. ‏‎[23]‎

آنها می ترسیدند، من دلداری می دادم

‏در مورد شبی که امام را از قم دستگیر کردند و به تهران بردند، مرحوم حاج آقا‏‎ ‎‏مصطفی تعریف می کرد که امام فرموده بودند: «وقتی مرا می بردند، بین قم و تهران‏‎ ‎‏ماشین از جاده رفت بیرون. من فکر کردم که می خواهند قضیه را خاتمه بدهند. ولی‏‎ ‎‏وقتی مراجعه کردم به قلبم دیدم هیچ تغییری نکرده است» و لذا وقتی در سال 43 بعد از‏‎ ‎‏آزادیشان در مسجد اعظم سخنرانی کردند، فرمودند: «والله من به عمرم نترسیده ام. آن‏‎ ‎‏شبی هم که آنها مرا می بردند، آنها می ترسیدند من آنها را دلداری می دادم.» ‏‎[24]‎

خیر اصلاً نترسیدم

‏پس از پانزده خرداد که امام از زندان آزاد شدند و در قیطریه بودند، آیت الله مرعشی‏‎ ‎‏که به دیدن ایشان آمده بودند پرسیدند: «وقتی می بردنتان نترسیدید؟» امام فرمودند: نخیر‏‎ ‎‏اصلاً نترسیدم، حتی توی راه که می رفتیم من استنباط کردم که اشاره کردند به طرف‏‎ ‎‏دریاچه حوض سلطان (دریاچه نمک) – آن موقع شایع بود که کسانی که مخالفتی با شاه‏‎ ‎‏یا حکومت می کردند و یا اگر در ارتش مخالفی پیدا می شد، آنها را می آوردند و در دریاچه‏‎ ‎‏نمک می انداختند – لذا احساس کردم اشاره کردند به آنجا آن وقت هم، والله نترسیدم. ‏‎[25]‎

همین حالی که الآن دارم

‏حاج احمد آقا در نجف تعریف می کردند. ایشان گفتند که از آقا سؤال کردم، آن‏‎ ‎‏زمانی که سوار هواپیما شده و به سوی ترکیه پرواز می کردید، چه حالی داشتید؟ امام‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 241

‏فرمودند: «والله همین حالی که الآن در کنار شما نشسته ام داشتم.» ‏‎[26]‎

در کمال آرامش به ملاقاتهای خود ادامه دادند

‏اولین ملاقاتی که با امام در قم داشتیم روزی بود که حزب جمهوری خلق آن آشوب‏‎ ‎‏و بلوا را در قم راه انداخته بود و حتی قصد حمله و جسارت به منزل امام را داشتند که با‏‎ ‎‏مقاومت و ایستادگی عاشقان امام این توطئه استعماری درهم شکسته شد. به یادم‏‎ ‎‏می آید که بعضی خیابانهای اصلی قم حالت جنگزده ای داشت شیشه های داروخانه و‏‎ ‎‏در بعضی مغازه ها خُرد شده بود در این حالت طبیعی قاعدتاً هر کس در موقع رهبری‏‎ ‎‏بود حداقل در آن روز ملاقاتهایش را تعطیل می کرد ولی امام در کمال آرامش و متانت‏‎ ‎‏به ملاقاتهای معمولی خود ادامه می دادند. ‏‎[27]‎

اصلاً ناراحت نشدم

‏بیش از دو سال بود که امام از ایران تبعید شده بودند. و آیت الله منتظری ایشان را‏‎ ‎‏ندیده بودند. ایشان منزل امام را می دانستند و ما در خدمتشان به منزل امام رفتیم. پس‏‎ ‎‏از معانقه و دست بوسی، امام از حال مرحوم شهید حجةالاسلام محمد منتظری سؤال‏‎ ‎‏فرمودند که در زندان بود. امام فرمودند: «من شنیدم شما برای محمد خیلی ناراحت‏‎ ‎‏بوده اید. اینها اموری است که پیش می آید و موجب ساخته شدن و رشد و آمادگی برای‏‎ ‎‏آینده است و نباید ناراحت باشید، من خودم وقتی در ترکیه بودم آقایانی که برای بار اول‏‎ ‎‏از ایران پیش من آمدند از ایشان سؤال کردم مصطفی را کی دستگیر کردند؟ وقتی آنها‏‎ ‎‏مسأله را گفتند و من فهمیدم مصطفی را گرفته اند، اصلاً ناراحت نشدم.» ‏‎[28]‎

هرگز چنین اجازه ای نمی دهم

‏روز 21 خرداد سال 1348 رییس سازمان امنیت و فرماندار نجف به حضور امام‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 242

‏رسیده و اظهار داشتند از شورای فرماندهی انقلاب مأموریت دارند که حاج آقا‏‎ ‎‏مصطفی را به بغداد اعزام کنند. (به این جرم که ایشان کسی بود که در شرایطی که پس‏‎ ‎‏از مراجعه مرحوم حکیم از بغداد از طرف امام به دیدار ایشان رفتند و از او دلجویی‏‎ ‎‏کردند) و برای انجام این مأموریت از حضور شما اجازه می خواهند. امام پاسخ دادند:‏‎ ‎‏ «اگر اعزام مصطفی به بغداد منوط به اجازه من است من هرگز چنین اجازه ای نمی دهم‏‎ ‎‏و اگر مأمور به جلب او هستید که خود می دانید.» وقتی ساعت هشت صبح آن روز‏‎ ‎‏حاج آقا مصطفی به همراه چندتن از مقامات امنیتی عراق به بغداد گسیل شد، امام‏‎ ‎‏طبق برنامه همه روزه سر ساعت در مجلس درس حاضر گردیده و در میان اندوه و تأثر‏‎ ‎‏و نگرانی حاضرین در مجلس، با یک دنیا آرامش و اطمینان به تدریس در مسایل‏‎ ‎‏پیچیده علمی و فقهی پرداختند و برنامه نماز و ملاقات و دیگر برنامه های روزانه خود را‏‎ ‎‏هم به صورت عادی دنبال کردند!‏‎[29]‎

حال مصطفی چطور است؟

‏حاج احمد آقا می گفت وقتی ما می خواستیم خبر سنگین و اندوهبار شهادت‏‎ ‎‏برادرم را به اطلاع امام برسانیم، با جمعی از آقایان خدمتشان رسیدیم. در ابتدا مصیبتی‏‎ ‎‏خوانده شد. بعد از آن ایشان پرسیدند: ‏

‏حال مصطفی چطور است؟‏

‏بعضی گریه کردند. ایشان متوجه شدند که من بشدت و بلند بلند گریه می کنم از‏‎ ‎‏این رو به نصیحت ما پرداختند و با نقل داستانهایی از داغدیدگان ما را تسلی دادند. ‏‎[30]‎

من صبر می کنم

‏... صبح زود، حدود ساعت پنج، من خواب بودم که با تکانهایی که به پایم داده‏‎ ‎‏می شد، چشمهایم را باز کردم و امام را دیدم که می گویند: بلند شو و برو خانه‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 243

‏مصطفی، گفته اند بروی آنجا، فکر می کنم معصومه خانم (همسر حاج آقا مصطفی)‏‎ ‎‏ناراحت هستند. چون ایشان مریض بودند و شب قبل هم دکتر رفته بودند. من با عجله‏‎ ‎‏به آنجا رفتم. دیدم یک تاکسی جلوی خانه ایشان ایستاده است. وقتی به داخل منزل‏‎ ‎‏رفتم، سه نفر را دیدم: از جمله آقای دعایی و یک برادر افغانی که در آنجا درس‏‎ ‎‏می خواند و یک آقای دیگر، وقتی به قسمت بالای منزل رفتم دیدم زیر بغل و پاهای‏‎ ‎‏برادرم را گرفته اند که از پله پایین بیاورند، من دستم را بر پیشانی ایشان گذاشتم، دیدم‏‎ ‎‏هنوز گرم است، او را در تاکسی گذاشتیم، ولی انگار کسی در همان لحظه به من گفت‏‎ ‎‏که او مرده است. ایشان را در بغل گرفتیم و به بیمارستان رفتیم. دکتر بعد از معاینه او‏‎ ‎‏گفت: «متأسفم، ایشان تمام کرده است» من به خانه برگشتم، نمی دانستم  که به امام چه‏‎ ‎‏بگویم، بالاخره می بایست طوری قضیه را به ایشان می گفتم، رفتم در قسمت بیرونی‏‎ ‎‏بیت امام، جایی که مراجعه کنندگان عمومی می آمدند. ‏

‏دو نفر را خدمت ایشان فرستادم که بگویند حاج آقا مصطفی حالش بد شده است‏‎ ‎‏و ایشان را به بیمارستان برده اند. آنها هم رفتند و همین را گفتند، امام گفتند: «بگویید‏‎ ‎‏احمد بیاید» خدمت ایشان که رفتم گفتند: «من می خواهم به بیمارستان بروم و مصطفی‏‎ ‎‏را ببینم». ‏

‏خیلی ناراحت شدم، بیرون آمدم و به آقای رضوانی گفتم آقا چنین چیزی گفته اند،‏‎ ‎‏خوبست به ایشان بگوییم دکتر ملاقات با حاج آقا مصطفی را ممنوع کرده است که‏‎ ‎‏حتی المقدور امام دیر از جریان مطلع شوند. قرار شد بروند این طور مطلب را بگویند،‏‎ ‎‏همه از طرح این قضیه وحشت داشتند. من در طبقه بالا بودم، پنجره ای بود که امام از‏‎ ‎‏آنجا مرا دیدند و صدا زدند و گفتند: «احمد!» من به خدمت ایشان رفتم، گفتند:‏‎ ‎‏ «مصطفی فوت کرده؟» من خیلی ناراحت شدم و گریه ام گرفت، چیزی نگفتم، ایشان‏‎ ‎‏همان طور که نشسته بودند و دستهایشان روی زانو قرار داشت چندبار انگشتانشان را‏‎ ‎‏تکان دادند و سه بار گفتند: «‏انالله و اناالیه راجعون‏». تنها عکس العملشان همین بود،‏‎ ‎‏هیچ واکنش دیگری نشان ندادند، و بلافاصله آمدن برادران برای تسلیت دادن به امام‏‎ ‎‏شروع شد... ‏

‏اما امام بعد از شنیدن این خبر هیچ تغییری در برنامه روزانه خود ندادند، حتی‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 244

‏روزی که جسد فرزند مجاهدشان را به کربلا می بردند در نماز جماعت ظهر و شب‏‎ ‎‏حاضر شدند. ‏‎[31]‎

از مصطفی چه خبر دارید؟

‏وقتی قضیه شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی پیش آمد ما نمی دانستیم چگونه این‏‎ ‎‏مسأله را باور کنیم با مرحوم آیت الله حاج میرزا حبیب الله اراکی در اندرونی منزل امام‏‎ ‎‏نشسته بودیم و گریه می کردیم. امام از ماجرا خبر نداشتند، البته می دانستند که ایشان را‏‎ ‎‏به بیمارستان برده اند ولی خبر فوت را نداشتند. یک دفعه متوجه شدیم که حاج احمد آقا‏‎ ‎‏از طبقه بالا به ما خطاب کرد که بروید و قضیه را به امام برسانید. خیلی برای ما مشکل‏‎ ‎‏بود که این مطلب را به امام عرض کنیم، اما حاج آقا اصرار داشتند که ما به اندرون‏‎ ‎‏برویم. وقتی خدمت امام رسیدیم، ایشان به من فرمودند: «شما از مصطفی چه خبر‏‎ ‎‏دارید؟» گفتم همین که ایشان را برده اند به بیمارستان. با اینکه همه می دانستیم طبع‏‎ ‎‏امام این نبود که به کسی از دوستان و رفقا فرمانی بدهند و چیزی را بخواهند یا بگویند‏‎ ‎‏این کار را بکنید یا نکنید. ولی دیدم امام بسیار اصرار می کردند که شما بروید یک‏‎ ‎‏ماشین بگیرید که مرا به بیمارستان ببرد که من مصطفی را ببینم. من یک تأملی کردم امام‏‎ ‎‏گفتند: «می گویم بروید بگویید یک ماشین بیاورند!» من هم بلند شدم آمدم بیرون. حاج‏‎ ‎‏احمد آقا مثل اینکه متوجه شد گفت قضیه چیه؟ مطلب را گفتم که امام اصرار دارند‏‎ ‎‏بروند بیمارستان. حاج احمد آقا گفت این قضیه شدنی نیست و شما بروید بگویید که‏‎ ‎‏حاج آقا مصطفی مریضی سختی دارد و دکترها به هیچ وجه نمی گذارند کسی با ایشان‏‎ ‎‏تماس بگیرد. دوباره به اندرون رفتیم و قضیه را به امام عرض کردیم. خود حاج احمد آقا‏‎ ‎‏هم آن بالا طوری ایستاده بود که امام از اندرونی او را می دید. امام صدا زدند: «احمد!‏‎ ‎‏از مصطفی چه خبر؟» تا امام این را گفتند حاج احمد آقا زد زیر گریه و آقا قضیه را‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 245

‏متوجه شدند و سه بار فرمودند: «‏انالله و اناالیه راجعون‏» و بعد فرمودند که «من خیلی‏‎ ‎‏در نظر داشتم که مصطفی برای اسلام و مسلمین خدمت کند.» ‏‎[32]‎

حتی یک قطره اشک از چشم امام نیامد

‏وقتی امام از قضیه شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی مطلع شدند ما چند نفر در‏‎ ‎‏خدمت ایشان بودیم و بنا کردیم زار زار گریه کردن؛ اما به امام که نگاه کردیم دیدیم یک‏‎ ‎‏حال بهتری دارند و ابداً اشکی از چشم ایشان سرازیر نیست. قبلاً من از کسی شنیده‏‎ ‎‏بودم که اگر به کسی مصیبت سختی عارض بشود باید گریه کند و الا سکته می کند. بلند‏‎ ‎‏شدم و به آقای فرقانی که صدای خوبی داشت و مصیبت هم می خواند گفتم شما بلند‏‎ ‎‏شوید و مقداری مصیبت بخوانید شاید امام گریه کنند و از این حالت بیرون آیند.‏‎ ‎‏ایشان هم شروع کرد به مصیبت خواندن و اشعار فارسی و عربی متعددی در مورد‏‎ ‎‏حضرت علی اکبر خواند که هر کسی را به گریه می انداخت. ایشان حدود بیست دقیقه‏‎ ‎‏شعر و مصیبت علی اکبر خواند اما از چشم امام حتی یک قطره اشک نیامد با وجود‏‎ ‎‏اینکه همه شاهد بودیم که به مجرد اینکه کسی مصیبت می خواند امام دستمالشان را از‏‎ ‎‏جیبشان بیرون می آوردند و های های گریه می کردند. ‏‎[33]‎

همه می میریم بفرمایید سر کارتان

‏وقتی آقا مصطفی رحلت کرده بودند قرار شد جمعی به اتفاق حاج احمد آقا به‏‎ ‎‏محضر امام برسند و به صورت تدریجی خبر را به امام برسانند. یکی گفت: «از حاج‏‎ ‎‏آقا مصطفی تازه از بیمارستان چه خبر؟» مرحوم میرزا حبیب الله اراکی گفت: «الان از‏‎ ‎‏بیمارستان تلفن کردند که ایشان را مثل اینکه باید زودتر به بغداد برسانند.» احمد آقا‏‎ ‎‏جلوی صدای گریه اش را نتوانست بگیرد ولی رویش را برگرداند که آقا نبینند ولی امام‏‎ ‎‏صورتشان را برگرداندند و گفتند: «احمد چته؟ مگر حاج آقا مصطفی مرده؟ اهل‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 246

‏آسمانها می میرند و از اهل زمین کسی باقی نمی ماند همه می میریم. آقایان بفرمایید‏‎ ‎‏سرکارتان». خودشان هم بلند شدند و وضو گرفتند و مشغول خواندن قرآن شدند. ‏‎[34]‎

مستحبات را نسبت به ایشان انجام دهید

‏امام به قدری در جریان شهادت حاج آقا مصطفی آرام برخورد کردند که وقتی ما‏‎ ‎‏جریان را به ایشان بازگو کردیم ایشان انگشتان خود را به آرامی تکان داده و سه مرتبه‏‎ ‎‏فرمودند: «‏انا لله و انا الیه راجعون‏» و تنها جمله ای که بعد از کلمه استرجاع بر زبان‏‎ ‎‏راندند این بود که: «سعی کنید مستحبات را نسبت به ایشان انجام دهید» ‏‎[35]‎

خمینی ابداً گریه نمی کند

‏ظهر آن روزی که مرحوم حاج آقا مصطفی رحلت کرده بودند و منزل امام پر بود از‏‎ ‎‏کسانی که برای تسلیت به محضر ایشان می آمدند وقتی همه رفتند اذان ظهر شد. امام‏‎ ‎‏بلند شدند و تشریف بردند وضو گرفتند و فرمودند: «من می روم مسجد.» گفتم ای وای،‏‎ ‎‏آقا امروز هم برنامه همیشگی نماز جماعت خود را ترک نمی کنند. به یکی از خادمها‏‎ ‎‏گفتم زود برود به خادم مسجد خبر دهد. وقتی مردم فهمیدند که امام به مسجد می آیند‏‎ ‎‏جمعیت از هر طرف به مسجد ریختند. وقتی با آقا به مسجد رسیدیم جمعیت که گریه‏‎ ‎‏می کردند و ضجه می زدند، راه را باز کردند و امام داخل مسجد شدند مردم با تعجب به‏‎ ‎‏هم می گفتند: «یعنی چه؟! خمینی ابداً ما یبکی» خمینی ابداً گریه نمی کند. ‏‎[36]‎

آرامش در اوج مصیبت

‏در چهره نورانی امام پس از فوت مرحوم آیت الله حاج آقا مصطفی آثار شکست‏‎ ‎‏روحی ظاهر نگشت بلکه مصممتر نشان می دادند. وقتی که علمای نجف خدمت‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 247

‏ایشان رسیده و تسلیت می گفتند، غالبشان گریان بودند؛ ولی امام ساکت و آرام و در‏‎ ‎‏کمال طمأنینه و آرامش خاطر نشسته بودند. ‏‎[37]‎

اگر مصطفی مرده به من بگویید

‏موقعی که خواستند خبر فوت حاج آقا مصطفی را به امام بدهند به ایشان گفتند‏‎ ‎‏حاج آقا مصطفی حالشان خوب نیست و به بیمارستان رفته اند. امام گفتند می خواهم‏‎ ‎‏به ملاقاتش بروم. به ایشان گفته شد که گفته اند ملاقات با حاج آقا مصطفی ممنوع‏‎ ‎‏است. امام گفتند: «اگر مصطفی مرده است به من بگویید.» برادران به گریه افتادند‏‎ ‎‏و امام فرمودند: «‏انا لله و انا الیه راجعون‏. امید داشتم که مصطفی به درد جامعه‏‎ ‎‏بخورد.» چیزی که ما در مرگ حاج آقا مصطفی امام شنیدیم فقط همین جمله‏‎ ‎‏بود. ‏‎[38]‎

مصطفی امید آینده اسلام بود

‏در مصیبت جانگداز شهادت فقید سعید حضرت آیت الله حاج سید مصطفی‏‎ ‎‏خمینی که یار امام در تبعید و انس ایشان در جلسات بحث و امیدشان برای ادارۀ‏‎ ‎‏شؤون آینده مسلمین بود، یک ذره انکسار در سیمای نورانی امام پدیدار نشد. تنها‏‎ ‎‏جمله ای که امام فرمودند این بود که: «مصطفی امید آینده اسلام بود» و در یازدهمین‏‎ ‎‏روز وفات آن مرحوم که برای تدریس تشریف آوردند، در ابتدای سخن فرمودند که‏‎ ‎‏خداوند تبارک و تعالی الطاف خفیه ای دارد و وفات مرحوم آقا مصطفی را یکی از الطاف‏‎ ‎‏خفیه الهی می دانستند. ‏‎[39]‎

این هدیه ای بود که خداوند داد

‏هنگامی که خبر شهادت حاج آقا مصطفی رسید، همه جمع شده بودند که چگونه‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 248

‏این واقعه را برای امام نقل کنند و خبر را به ایشان برسانند چون از شدت تأثر هیچ کس‏‎ ‎‏به خودش جرأت نمی داد برای امام گزارش ببرد. احمد آقا که بیتابی می کرد از بالای‏‎ ‎‏پنجره سایه اش به شیشه افتاده بود. امام در اتاق نشسته بودند و متوجه شدند. احمد آقا‏‎ ‎‏را صدا کردند. احمد آقا گفتند: «بله.» آقا گفتند: «بیا ببینم چی شده؟» احمد آقا زد به‏‎ ‎‏گریه. طبیعتاً خودداری مشکل بود اما امام با آن صلابتی که داشتند فقط سه مرتبه‏‎ ‎‏فرمودند: «‏انا لله و انا الیه راجعون‏، این هدیه ای بود که خداوند داد، امروز باز گرفت.‏‎ ‎‏حالا بلند شوید و مقدمات کار را فراهم کنید ببینید کجا باید برد و کجا باید دفن کرد؟» ‏‎ ‎‏پس از مدتی همه رفتند دنبال کارها و من در حیاط بودم. ایشان از آن اتاق بیرون‏‎ ‎‏آمدند، من خیلی کلافه بودم و گریه می کردم. چرا که حاج آقا مصطفی شخصیتی‏‎ ‎‏دوست داشتنی بودند. امام وقتی دیدند من ناراحت و نگران هستم، اظهار تأسف کردند‏‎ ‎‏که از وقتی که شما به عراق آمده اید چقدر به شما بد گذشته است. بعد داستانهایی هم‏‎ ‎‏در این زمینه خودشان تعریف می کردند، بخصوص آن چند روزی که خانم منزل حاج‏‎ ‎‏آقا مصطفی بودند و من بیشتر خدمت ایشان بودم. می گفتند: «ما خیلی ضعیف‏‎ ‎‏هستیم؛ مثلاً فلان مرد بزرگ وقتی پسرش از دنیا رفت روز عیدی بود که همۀ دوستان دور‏‎ ‎‏سفره در منزلش نشسته بودند، بعد یک صدای فریادی شنید، از آنجا بلند شد رفت بیرون‏‎ ‎‏و برگشت. به رفقا گفت: چیزی نیست یک هدیه ای بود و یک عیدی که خدا به ما داد،‏‎ ‎‏غذا بخورید، و بعد از اینکه دوستانش رفتند معلوم شد که آن لحظه صدای فریاد‏‎ ‎‏فرزندش بود، که داخل حوض افتاده و خفه شده بود ولی این صاحبخانه به خاطر اینکه‏‎ ‎‏به مهمانانش بد نگذرد به آنها نگفته چه جریانی اتفاق افتاده و خودش را آنقدر حفظ‏‎ ‎‏کرده تا مهمانان رفتند، بعد به انجام کارها پرداخت.» امام این را می گفتند، و می گفتند:‏‎ ‎‏ «ما خیلی ضعیف هستیم» در حالی که ما چیزی جز قدرت روحی از ایشان ندیدیم، به‏‎ ‎‏طوری که در همان روز ساعت 30 / 10 تا 30 / 11 صبح که باید قدم بزنند مشغول‏‎ ‎‏قدم زدن شدند و بعد که نزدیک ظهر شد همان طبقه معمول خودشان که باید حتماً رو به‏‎ ‎‏قبله بایستند، ایستادند و وضو گرفتند، ریششان را شانه زدند، عطر زدند و ایستادند سر‏‎ ‎‏نماز. وقتی دوستان و شاگردان حاج آقا مصطفی خیلی ناراحت بودند، احمد آقا گفتند:‏‎ ‎‏ «آقا شما یک جمله ای یا یک سخنرانی برای آنها بکنید که اینها، خیلی خیلی بی تاب‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 249

‏هستند.» وقتی امام رفتند که درس بگویند این جمله را گفتند که «مرگ مصطفی از‏‎ ‎‏ الطاف خفیه خداوندی بود» این جمله ای بود که آن وقت خیلی صدا کرد. ‏‎[40]‎

شما چقدر پیر شده اید؟

‏پس از شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی روزی آیت الله سید محمد صادق لواسانی‏‎ ‎‏که از دوستان ایام طلبگی امام بود برای عرض تسلیت به محضر امام به نجف مشرف‏‎ ‎‏شد. امام پس از زیارت حضرت امیر(ع) که وارد مقبره مرحوم حاج آقا مصطفی شد،‏‎ ‎‏آقای لواسانی هم وارد شد ولی به دلیل اینکه آقای لواسانی شکسته شده بود امام ایشان‏‎ ‎‏را نشناختند لذا با سر اشاره کردند که ایشان کیست؟ عرض شد آقای لواسانی است امام‏‎ ‎‏تبسمی کرده، به او فرمودند: چقدر پیر شده اید؟ مرحوم آقای لواسانی سرشان را روی‏‎ ‎‏شانه امام گذاشته بودند و به عنوان همدردی در شهادت فرزندشان به امام تسلیت‏‎ ‎‏می گفتند و گریه می کردند. امام دست به شانه ایشان کشیده و او را دلداری‏‎ ‎‏می دادند. ‏‎[41]‎

برای مرحوم اصفهانی هم فاتحه بخوانید

‏وقتی که امام برای اولین بار بر مزار فرزندشان نشستند، در حالی که گروه کثیری او‏‎ ‎‏را احاطه کرده بودند و نظاره می کردند که قائدی پدر، و پدری قائد بر مزار فرزندی‏‎ ‎‏مجاهد چه خواهد کرد، همه دیدند که ایشان به سادگی بر زمین نشستند و انگشتانشان‏‎ ‎‏را بر قبر گذاشتند و با کمال اطمینان سوره فاتحه را قرائت نمودند و آنگاه به حاضران‏‎ ‎‏فرمودند: «برای مرحوم شیخ محمد حسین اصفهانی هم فاتحه بخوانید» و فرمودند که‏‎ ‎‏برای فرزند شهیدشان از خداوند متعال طلب مغفرت نمایند. حضار اظهار داشتند که‏‎ ‎‏آن شهید آمرزیده است. امام از کنار مزار برخاستند و در حالی که همه در فقدان فرزند‏‎ ‎‏ایشان، بلند بلند گریه می کردند، آرام و استوار به خانه برگشتند. ‏‎[42]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 250

ایراد سخن در کمال آرامش

‏من در سال 1348 یک بار توفیق داشتم امام را در نجف ملاقات کنم. در آن‏‎ ‎‏سالها رفتن به خانه امام در نجف و از زیر چشمان تیزبین ساواک جهنمی طاغوت‏‎ ‎‏خارج و مخفی نمی ماند، به همین جهت عده بسیار کمی به خانه ایشان، آمد و شد‏‎ ‎‏داشتند. در آن موقع آقا در آن خانه خیلی عادی نجف با چند تن از دوستان و خانواده‏‎ ‎‏محترمشان زندگی می کردند. آن روزی که من به خانه امام رفتم شاید چهار تا پنج نفر به‏‎ ‎‏دیدار امام آمده بودند. با اینکه آن موقع چون ایام نوروز بود رفت و آمد مسافران ایرانی به‏‎ ‎‏عراق نسبتاً زیاد بود. در سال 1348 یعنی درست در سالهایی که طاغوت جشنهای‏‎ ‎‏تاجگذاری 2500 ساله را به عنوان نشانه های محکم شدن میخ حکومت طاغوتی اش‏‎ ‎‏در سرزمین ایران برگزار می کرد یا مقدماتش را فراهم می کرد فکر می کنید چهره امام چی‏‎ ‎‏را نشان می داد؟ شکست؟ ضعف؟ نگرانی؟ هیچی. امام با چنان چهره مطمئن و آرامی‏‎ ‎‏سخن می فرمودند و با مسایل برخورد می کردند که هر دیدارکننده و بیننده را به آینده‏‎ ‎‏امیدوارتر می ساخت. ‏‎[43]‎

آثار هیجان در صدای امام دیده نمی شد

‏آیت الله خمینی در تبعیدگاه خود، نجف (عراق)، فرستادۀ مخصوص «لوموند» را به‏‎ ‎‏حضور پذیرفت. آیت الله خمینی با چهره ای لاغر که محاسنی سفید آن را کشیده تر‏‎ ‎‏می کرد، با بیانی متهورانه و لحنی آرام، به مدت دو سا عت با ما سخن گفت. حتی وقتی‏‎ ‎‏به این مطلب و تکرار آن می پرداخت که ایران باید خود را از شر شاه خلاص کند و نیز‏‎ ‎‏هنگامی که به مرگ پسرش اشاره می کرد، نه آثار هیجان در صدایش دیده می شد و نه در‏‎ ‎‏خطوط چهره اش حرکتی ملاحظه می گردید. وضع رفتار و قدرت تسلط و کفّ نفس او‏‎ ‎‏خردمندانه بود. آیت الله به جای آنکه با فشار بر روی کلمات، ایمان و اعتقاد خود را به‏‎ ‎‏مخاطبش ابلاغ کند، با نگاه خود چنین می کرد، نگاهی که همواره نافذ بود. اما هنگامی‏‎ ‎‏که مطلب به جای حساس و عمده ای می رسید، تیز و غیر قابل تحمل می شد. آیت الله‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 251

‏عزمی راسخ و کامل دارد و در صدد قبول هیچ گونه مصالحه ای نیست. مصمم است‏‎ ‎‏که در مبارزۀ خود علیه شاه تا پایان پیش برود...‏‎[44]‎

اجازه دهید به فرودگاه برویم

‏بیش از دو ساعت منتظر ماندیم تا فرستاده دولت کویت از شهر رسید. برادرم را‏‎ ‎‏خواست و آهسته به او گفت: «دولت کویت خیلی خوشبخت می شود که میزبان آقای‏‎ ‎‏خمینی باشد ولی در شرایط فعلی و در این روزها نه، زیرا شما می دانید که ما با ایران‏‎ ‎‏روابطی داریم. از این رو مشکلاتی برای ما فراهم خواهد آمد» وقتی امام مطلع شدند،‏‎ ‎‏تبسمی کردند و فرمودند: «پس اجازه دهید به فرودگاه برویم و از آنجا با هواپیما به هر‏‎ ‎‏جا که خواستیم برویم.» جواب منفی بود. امام آماده بازگشتن به عراق شدند. ‏‎[45]‎

کوه صلابت بودند

‏بعد از نپذیرفتن ورود ما توسط کویت، به عراق مراجعت کردیم. خود من بیش از ده‏‎ ‎‏ساعت رانندگی کرده و کاملاً خسته و کوفته و اعصابم خرد بود، عراق هم از پذیرفتن ما‏‎ ‎‏امتناع کرد، من از فرط خستگی کم مانده بود که گریه ام بگیرد، به سختی خودم را کنترل‏‎ ‎‏می کردم و در همان حال به مأمور عراقی گفتم قریشیان پیامبر اسلام را خیلی آزار دادند‏‎ ‎‏و وقتی هم پیامبر به طائف مهاجرت فرمودند، آنجا هم آزارشان دادند و ناچار شدند‏‎ ‎‏دوباره به مکه برگردند، ولی بالاخره به مدینه هجرت کردند و پیروز شدند و فاتحانه‏‎ ‎‏برگشتند، مطمئن باشید امام ما هم پیروز می شود مرد عراقی پس از شنیدن این حرف‏‎ ‎‏متعجب و حیرت زده شد. و حالا که آن خاطرات به یادم می آید خدا را سپاس می گویم‏‎ ‎‏که ما را نصرت داد. ‏‎[46]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 252

چندین بار مزاح کردند

‏در بازگشت امام از کویت وقتی مقامات عراقی ساعتها ایشان را در منطقه مرزی‏‎ ‎‏صفوان معطل نگه داشته بودند، ما تنها برای امام ناراحت و نگران بودیم و اصلاً کسی‏‎ ‎‏به جز امام فکری نداشت، ولی امام از همان اول ورودشان به اتاق چندین بار مزاح‏‎ ‎‏کردند و ما را خنداندند که این طور به نظر می رسید، امام به خاطر تقویت روحیه ما این‏‎ ‎‏چنین برخورد معمولی و بلکه بسیار شاد داشتند و شاید می خواستند ما چندان ناراحت‏‎ ‎‏نشویم که ایشان در حالت شبه زندانی هستند، ولی قضیه این طور نبود (و ایشان واقعاً‏‎ ‎‏حالت شبه زندانی داشت). ‏‎[47]‎

تنها کسی که آرام بود

‏وقتی قرار شد امام به کویت نروند و مقصد پاریس باشد، به دلایل امنیتی‏‎ ‎‏می بایستی این خبر مخفی می ماند و به همین دلیل ما در آنجا روزهای بحرانی را پشت‏‎ ‎‏سر گذاشتیم. شب آخر که قرار شد عده ای از اصحاب خاص امام با ایشان حرکت‏‎ ‎‏کنند من خیلی مضطرب بودم و خوابم نمی برد. بلند شدم و نشستم. دیدم آقا هم که‏‎ ‎‏معمولاً آن وقت شب بیدار هستند نشسته اند. وقتی دیدند بیدار شدم به آرامی به من‏‎ ‎‏گفتند: «بخواب». سحر که امام قصد حرکت داشتند تمام اهل خانه حالت واقعاً‏‎ ‎‏عجیبی داشتند، نفس از سینه هیچ کس بیرون نمی آمد، انگار هیچ کس در خانه نبود.‏‎ ‎‏تنها کسی که خیلی آرام بود امام بود، ایشان از ما خداحافظی کردند و با اخوی رفتند. ‏‎[48]‎

آرامش در مسیر عراق به فرانسه

‏از پرواز هواپیمایی که ما را از عراق به فرانسه می برد دو سه ساعت می گذشت که‏‎ ‎‏ما متوجه شدیم در طبقه دوم هواپیما زندانی شده ایم. چرا که وقتی یکی از ما تصمیم‏‎ ‎‏گرفت در همان طبقه به دستشویی برود یکی از سه نفری که از ما محافظت می کردند‏‎ ‎‏بلند می شد و او را تعقیب می کرد. برای اینکه یقین کنیم درست فهمیده ایم که ما را‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 253

‏زندانی کرده اند یا نه، مرحوم املایی بلند شد تا گشتی در طبقه اول بزند، نگذاشتند و او‏‎ ‎‏برگشت. بحث و گفتگو بین ما که همراه امام بودیم شروع شد که یا می خواهند ما را سر‏‎ ‎‏به نیست کنند یا بدزدند یا خیال زندانی کردن ما را در کشوری دارند و از این قبیل‏‎ ‎‏موارد. اما امام از شیشه پنجره هواپیما پایین را نگاه می کردند، انگار اصلاً در چنین سفر‏‎ ‎‏حساسی نیستند. ‏‎[49]‎

دیگه چی؟

‏روزی که شاه رفته بود بعد از نماز صبح آمدم خدمت امام و عرض کردم برادران‏‎ ‎‏می گویند شاه رفته و رادیو هم خبرش را پخش کرد. طبیعتاً همه ذوق زده شده بودند و‏‎ ‎‏خوشحالی می کردند. ولی جز عبارت «دیگه چی؟» کلمۀ دیگری از امام شنیده نشد. ‏‎[50]‎

موقع پیروزی انقلاب هیجان زده نشدند

‏امام کوه صلابت بودند وقتی انقلاب به پیروزی رسید در حالی که عده ای از ما که‏‎ ‎‏اطراف بودیم از جمله خود من بشدت هیجان زده شده بودیم و حتی عده ای از شوق‏‎ ‎‏گریه می کردند امام استوار و محکم به همه روحیه می دادند و هیچ تغییر و هیجانی نظیر‏‎ ‎‏بقیه در ایشان مشاهده نشد. ‏‎[51]‎

هیچ تغییری در صدای امام دیده نشد

‏موقعی که خبر دادند، شاه رفته، پلیس فرانسه زنگ زد و من آمدم آقای غرضی را که‏‎ ‎‏در جمع ما فرانسه بلد بود آوردم که گفتند شاه رفته و خبرنگارها هم آمدند. حدود نماز‏‎ ‎‏شب امام بود، اطلاع دادیم. امام گفتند روز می آیم. ‏

‏برای خبرنگارها و افراد خارجی عجیب بود که امام کسی را که می خواستند از ایران‏‎ ‎‏بیرون کنند رفته، اما ایشان هیجانی ندارند و طبق قرار معمول می آیند اما به دلیل ازدیاد‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 254

‏خبرنگارها یک ساعت بعد آمدند، محل صحبت آقا، سراشیبی بود، یک صندلی‏‎ ‎‏گذاشتیم تا امام مصاحبه کنند. من هم تصور می کردم که امام هیجانی می شوند. خودم‏‎ ‎‏را نزدیک ایشان نگه می داشتم اما دیدم هیچ هیجانی نشدند. قاعدتاً ما آنجا دستگاه‏‎ ‎‏صوتی مرتبی هم نداشتیم به وسیله یک میکروفون که جلو امام گرفتم امام صحبت‏‎ ‎‏کردند. این اولین سخنرانی امام بعد از رفتن شاه بود که خط مشی را معلوم کردند و‏‎ ‎‏گفتند این اولین قدمی است که برداشته شده و من آنقدر نزدیک بودم که اگر امام‏‎ ‎‏هیجانی می شدند من متوجه می شدم. اما نکتۀ ظریف اینجاست که امام هیجانی‏‎ ‎‏نشدند. نماز خواندند، سخنرانی هم کردند و هیچ تغییری حتی در تُن صدایشان‏‎ ‎‏نبود. ‏‎[52]‎

اطمینان، آرامش و قدرت در نگاه امام

‏یکی از عکاسان هنرمند ایرانی مقیم پاریس در سفری که برای زیارت امام به آنجا‏‎ ‎‏رفته بودم به من گفت، فلانی مطلبی را می خواهم برایت بگویم که دریافت خودم‏‎ ‎‏است. وقتی امام به فرودگاه پاریس آمدند، چنان نبود که با قرار قبلی آمده باشند و‏‎ ‎‏معلوم باشد که حتماً برای ورود ایشان به پاریس مشکلی بوجود نخواهد آمد. خوب‏‎ ‎‏حساب کنید رهبری در این سن و سال و در این مقطع حیاتی مبارزه به سمت کویت‏‎ ‎‏رفته، نشده است که برود. صحبت رفتنش به سوریه بوده، نشده. حالا به سمت‏‎ ‎‏فرانسه آمده. می گفت من به دلیل آن فن خاص عکاسی و خبرنگارانه ام  رفته بودم در‏‎ ‎‏یک نقطه حساس از فرودگاه، جایی که مسافرها از جلو آن میز عبور می کنند، ایستادم.‏‎ ‎‏می خواستم ببینم چهره و نگاه امام چگونه چهره و نگاهی است. لذا رفتم از یک زاویه‏‎ ‎‏بسیار جالب عکس برداشتم. که عکس را دارم. همان طور که نگاه توی دوربین‏‎ ‎‏می کردم درست دوربین را میزان کردم روی چشمهای امام که دوربین تمام نگاه امام را‏‎ ‎‏بگیرد. در آن نگاه، جز اطمینان و آرامش و قدرت و قاطعیت هیچ چیز دیده‏‎ ‎‏نمی شد. ‏‎[53]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 255

آیا به ما شلیک خواهد شد؟

‏وقتی آیت الله سوار بر هواپیمای ایرفرانس شد خبرنگاران و همراهان از خود‏‎ ‎‏می پرسیدند آیا به ما شلیک خواهد شد؟ هیچ کس جوابی نداشت؛ اما آیت الله بعد از‏‎ ‎‏گرفتن وضو و خواندن نماز تا ساعت پنج بعدازظهر خوابیدند. (امام) خمینی کمی دیگر‏‎ ‎‏ماست خورد و سپس یکی دیگر از تبعیدیها که نتوانسته بود شب را (از اضطراب) بخوابد‏‎ ‎‏توجه (امام) خمینی را به شهر تهران که چهارده سال آن را ندیده بود جلب کرد. ‏‎[54]‎

خیلی خوشحال بنظر می رسید

‏وقتی امام خمینی می خواست نوفل لوشاتو را به مقصد تهران ترک گوید من در‏‎ ‎‏محل اقامت ایشان بودم و با او خداحافظی کردم، امام خمینی خیلی خوشحال به نظر‏‎ ‎‏ می رسید. ‏‎[55]‎

همه جز امام نگران بودند

‏دو تن از همکارانم در گزارشی که برای مجله ژون افریک تهیه کرده اند، نوشته اند:‏‎ ‎‏در هواپیمایی که امام را به تهران می برد همه نگران بودند که آیا می توانند در تهران فرود‏‎ ‎‏بیایند یا اینکه مورد حمله هواپیماهای شکاری رژیم شاه قرار می گیرند. هیچ کس از این‏‎ ‎‏نگرانی نتوانست بخوابد جز یک نفر که آن هم شخص امام خمینی بود که به طبقه بالای‏‎ ‎‏هواپیما رفتند و روی زمین دراز کشیدند و تا صبح خوابیدند. ‏‎[56]‎

پاسخ امام مرا شگفت زده کرد

‏در موقع عزیمت امام به تهران چیزی که باعث تعجب من شد پاسخی بود که‏‎ ‎‏ایشان به این سؤال دادند که شما چه احساسی دارید؟ و ایشان فقط اظهار داشتند‏‎ ‎‏هیچ. این پاسخ کوتاه مرا شگفت زده کرد. ‏‎[57]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 256

هیچ احساسی ندارم

‏آن هنگام که خبرنگار از امام پرسید چه احساسی دارد؟ در چنین وضعیت‏‎ ‎‏خطرناکی که هر لحظه احتمال حادثه ای می رفت امام فرمودند: هیچ احساسی ندارم. آن‏‎ ‎‏خبرنگار منظورش این بود که الان شرایط خطرناک است و می خواست ببیند که آیا‏‎ ‎‏ایشان اضطراب یا ناراحتی ای دارد یا خیر، ولی امام فرمودند: هیچ احساسی ندارم. و در‏‎ ‎‏وضعیتی بی نهایت طبیعی و حالی عادی به ایران آمدند و وارد فرودگاه شدند. ‏‎[58]‎

نماز شب خود را خیلی آرام خواندند

‏امام در مسیر فرانسه به تهران توی هواپیما واقعاً آرام بودند و هیچ گونه تشویشی‏‎ ‎‏نداشتند. حتی همان شب قبل از پرواز نماز شب و نماز صبح خود را خیلی به آرامی و‏‎ ‎‏بر طبق معمول هر شب خودشان به جای آوردند و استراحت مختصری هم کردند تا‏‎ ‎‏اینکه سوار هواپیما شدیم. ‏‎[59]‎

امام کاملاً عادی بودند

‏در هواپیمایی که امام را از پاریس به ایران می آورد، من در کنار ایشان نشسته بودم.‏‎ ‎‏هواپیما که به تهران نزدیک شد خبرنگاری آمد و از امام پرسید: «شما الآن چه احساسی‏‎ ‎‏دارید؟» ایشان فرمودند: «هیچ» خبرنگار فکر می کرد که الآن امام مثل دیگر افراد که‏‎ ‎‏خیلی هیجان زده بودند و اشک شوق می ریختند و عده ای هم می ترسیدند و در تردید به‏‎ ‎‏سر می بردند که آیا هواپیما را می زنند یا سالم فرود خواهد آمد، آیا همگی را دستگیر‏‎ ‎‏خواهند کرد؟ و ... هستند. ‏

‏اما برخلاف این تصور امام کاملاً حالت عادی داشتند زیرا از قبل خود را برای هر‏‎ ‎‏نوع برخوردی حتی شهادت، آماده کرده بودند و از اول نهضت اعلام کرده بودند که سینه‏‎ ‎‏من برای گلوله های شما آماده است. ‏‎[60]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 257

همه نگران، جز امام

‏چیزی که در داخل هواپیما به یادماندنی بود این بود که همگی (همراهان امام)‏‎ ‎‏شدیداً نگران بودند از اینکه چه خواهد شد و تنها کسی که در کمال آرامش آن شب‏‎ ‎‏برنامه های خود را مثل ایام عادی می گذراند، امام بود. ‏‎[61]‎

آرامش در همه حال

‏امام واقعاً اتکاء و اعتماد به خدا داشتند و از یک نفس مطمئنه ای برخوردار بودند‏‎ ‎‏که این را می شد در آرامش روحی عجیب ایشان در هواپیمایی که از فرانسه عازم ایران‏‎ ‎‏ بود مشاهده کرد. ‏

‏امام در آن شرایطی که خیلیها حتی از نزدیکان ایشان عرض می کردند که آقا‏‎ ‎‏بگذارید مردم حکومت را ساقط کنند و اوضاع دست مردم بیفتد آنگاه تشریف بیاورید‏‎ ‎‏که خطری متوجه شما نباشد، اما ایشان با اینکه احتمال شهادت خود را می دادند،‏‎ ‎‏شجاعانه تصمیم به حضور در کنار ملت خود گرفتند. در آن لحظات پر اضطراب پس‏‎ ‎‏از ورود ایشان به خاک میهن برای ما که محافظین مخفی امام بودیم بسیار به سختی و‏‎ ‎‏سنگینی می گذشت از جمله هلی کوپتری که امام را به بیمارستان و بعد به بهشت زهرا‏‎ ‎‏ برد که در آغاز معلوم نبود که واقعاً از طرفداران رژیم نبوده و قصد نابودی امام را نداشته‏‎ ‎‏ باشند، اما امام در همه این حالات آرامش داشتند. و معتقد بودند که با شهادت ایشان‏‎ ‎‏انقلاب مردم به ثمر می رسد. ‏‎[62]‎

آرامش امام به همه آرامش بخشید

‏روز ورود امام، ما از دانشگاه که در آنجا متحصن بودیم می رفتیم فرودگاه خدمت‏‎ ‎‏امام، همه در ماشین خوشحال بودند و می خندیدند. بنده از نگرانی خطراتی که ممکن‏‎ ‎‏است برای امام وجود داشته باشد، بی اختیار اشک می ریختم و نمی دانستم که برای‏‎ ‎‏ ایشان چه ممکن است پیش بیاید. چون تهدیدهایی هم وجود داشت. بعد رفتیم و وارد‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 258

‏ فرودگاه شدیم، امام وارد شدند. به مجرد اینکه آرامش امام ظاهر شد، نگرانیها و‏‎ ‎‏اضطراب ما به کلی برطرف شد و امام با آرامش خودشان به بنده و یا شاید به خیلیهای‏‎ ‎‏دیگر که نگران بودند آرامش بخشیدند. وقتی که بعد از سالهای متمادی، من امام را در‏‎ ‎‏آنجا زیارت می کردم، ناگهان خستگی این چند ساله مثل اینکه از تن آدم خارج‏‎ ‎‏می شد، احساس می شد که همه این آرزوها در وجود امام مجسم شده است. ‏‎[63]‎

در مسیر بهشت زهرا

‏در مسیر امام به بهشت زهرا یک مرتبه در خیابان شهید رجایی (یادآوران سابق)‏‎ ‎‏وقتی که ماشین روی دست مردم قرار گرفت، حاج احمد آقا حالش منقلب شد. افتاد در‏‎ ‎‏ماشین و چند لحظه ای حال طبیعی نداشت و بیهوش بود. ولی کوچکترین تغییر حالتی‏‎ ‎‏جز همان لبخندی که امام داشتند در صورت ایشان مشاهده نمی شد. ‏‎[64]‎

حس کردم امام از دستمان رفت

‏شاید عکسی از امام را دیده باشید که ایشان در مراسم بهشت زهرا عمامه به سر‏‎ ‎‏ندارند. این عکس متعلق به همین لحظه است که بر اثر ازدحام فوق العاده جمعیت،‏‎ ‎‏ عمامه از سر امام افتاد. در این حالت من نگران حال امام بودم که خدای نکرده بر اثر‏‎ ‎‏فشار جمعیت دچار صدمه نشوند، هر چه که فریاد می زدم کسی گوش نمی داد. لذا‏‎ ‎‏ برای یک لحظه احساس کردم امام از دستمان رفت. امام را از این سو به آن سو‏‎ ‎‏ می کشاندند ولی آرامشی در چهره امام بود که گویا تسلیم خدا شده است، ولی ناگهان‏‎ ‎‏ دیدم قدرتی امام را از میان جمعیت بیرون کشید که من هرچه قدر فکر می کنم این چه‏‎ ‎‏ نیرویی بود به چیزی جز نیروی الهی نمی رسم. ‏‎[65]‎

هر کسی می توانست خودش را به امام برساند

‏با اینکه امام حدود سیزده تا چهارده سال از کشور دور بودند تازه که وارد شدند‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 259

‏هیچ احساس نگرانی نداشتند، گویی می دانستند که دولت را بیرون می کنند و حکومت‏‎ ‎‏ را تشکیل می دهند و امور را سر جای خودش تنظیم خواهند کرد. با خیال راحت و‏‎ ‎‏بدون مراعات حتی اصول ایمنی و امنیتی توی اتاقی که اطرافش همه شیشه بود با مردم‏‎ ‎‏تماس می گرفتند و مردم هم حضورشان هیچ کنترلی نداشت. یعنی کسی دم در نبود که‏‎ ‎‏بتواند موج جمعیت را کنترل کند. هر کس می توانست خودش را به امام برساند. آن‏‎ ‎‏روحیه و شهامت و تسلطی که امام داشتند در برخورد با مسایل، خیلی جالب بود. ‏‎[66]‎

در مدرسه باز هست یا نه؟

‏در آن روزها که انقلاب در آستانه پیروزی بود و ما در کنار امام بودیم، صفات و‏‎ ‎‏روحیات امام همه ما را متعجب کرده بود، بخصوص آن روز و آن روحیه قوی امام هرگز‏‎ ‎‏از یادم نمی رود. لحظه اعلام حکومت نظامی بود، ساعت نزدیک چهار و نیم بعدازظهر‏‎ ‎‏ 21 بهمن بود و ما در خدمت امام بودیم؛ همه ما دلهره عجیبی داشتیم. اما امام گویی‏‎ ‎‏ که هرگز اتفاقی رخ نداده است؛ در حالی که مشغول نوشتن اعلامیه برای شکستن‏‎ ‎‏ حکومت نظامی بودند گفتند: «در مدرسه باز هست یا نه؟» تا گفتیم به علت خطراتی‏‎ ‎‏ که ممکن است وجود داشته باشد در مدرسه را بسته ایم، ایشان فوراً گفتند: «در را باز‏‎ ‎‏ کنید تا مردم رفت و آمد کنند.» و همان شب که شب 22 بهمن بود و احتمال بمباران و‏‎ ‎‏ کودتای نظامی می رفت هر چه از امام تقاضا کردیم که مدرسه را ترک کنید و فعلاً در‏‎ ‎‏ جای دیگری بمانید، ایشان در جواب ما با اطمینان خاطر می گفتند: «هر که می ترسد‏‎ ‎‏ برود، من اینجا هستم.» ‏‎[67]‎

شما اگر می ترسید بروید

‏فرماندار نظامی تهران اعلام کرد که هر کس ساعت چهار بعدازظهر بیرون بیاید‏‎ ‎‏کشته خواهد شد. امام ما را خواستند و چند جمله مرقوم فرمودند که بر همه لازم است‏‎ ‎‏ که ساعت چهار بعدازظهر در خیابانها باشند و باید استقامت نمایند. آخرین جنگ‏‎ ‎‏شروع شد. احتمال حمله به جایگاه امام می رفت. مکانی در پشت مدرسه علوی برای‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 260

‏ امام در نظر گرفتیم. از ایشان خواستیم که برای استراحت به آنجا تشریف ببرند.‏‎ ‎‏ فرمودند: «من از این اتاق بیرون نمی روم، شماها اگر می ترسید مرا بگذارید و‏‎ ‎‏بروید.» ‏‎[68]‎

آنچه باید بشود می شود

‏یکی از برادران در مورد شبی که بنی صدر فرار کرده بود، تعریف می کرد که در‏‎ ‎‏شب پیروزی انقلاب گویا وقتی همۀ مسؤولان و اطرافیان به این می اندیشند که چه باید‏‎ ‎‏ کرد. امام سر ساعت همیشگی خوابشان، رختخواب پهن کردند و آمادۀ خواب شدند.‏‎ ‎‏ وقتی اطرافیان به ایشان گفتند: ماجرا چنین پیش رفته است. امام فرمودند: هرچه‏‎ ‎‏شده است شده است و آنچه باید بشود می شود. شما کار و وظیفه و تکلیفتان را انجام‏‎ ‎‏دهید. بقیه اش دست خداست. حالا از این که من بخوابم یا نخوابم کاری نمی توانم‏‎ ‎‏انجام بدهم. جز اینکه کارهایی را که باید بعد از خواب انجام دهم دچار نقص‏‎ ‎‏می شود. ‏‎[69]‎

من از این اتاق تکان نمی خورم

‏یک روز در مدرسه رفاه بودیم، گفتند که تقریباً اطلاعات موثقی رسیده که امشب‏‎ ‎‏می خواهند بریزند به مدرسه رفاه و خانه امام را مورد حمله قرار دهند ما یک منزلی را‏‎ ‎‏پشت مدرسه علوی دیدیم که امام را از در پشت مدرسه ببریم به آن خانه، که شب آنجا‏‎ ‎‏باشند. آقای هاشمی و سایر رفقا رفتند با امام صحبت کردند، ایشان فرمودند: «هر کسی‏‎ ‎‏که می خواهد برود، من از این اتاق تکان نمی خورم.» آقای هاشمی گفتند که من دوباره‏‎ ‎‏ خدمت امام رفتم و گفتم که وجود شما لازم است. ایشان باز فرمودند: «هر کس که‏‎ ‎‏ می ترسد برود، من تنها، توی اتاق خودم می مانم.» همه وحشت زده بودند ولی امام یک‏‎ ‎‏لحظه ترس و وحشت نداشتند و عین برنامه هر شب، موقع خوابشان خوابیدند و سحر‏‎ ‎‏ بلند شدند. ‏‎[70]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 261

به هیچ وجه مدرسه را ترک نمی کنم

‏عده ای از رفقا به نزد امام رفته و با اصرار از ایشان خواستند که مدرسه را ترک کرده‏‎ ‎‏و به مکانی امن بروند، اما امام عزیز که در نهایت آرامش بسر می بردند با این‏‎ ‎‏ پیشنهاد مخالفت کردند و اظهار داشتند که به هیچ وجه مدرسه را ترک نخواهند کرد.‏‎ ‎‏به یاد دارم آقای خلخالی در آن شب گفت تصمیم دارم شب را کنار در اتاق امام‏‎ ‎‏صبح کنم تا اگر خدای نخواسته حادثه ای رخ داد، اولین کسی باشم که جان خود را‏‎ ‎‏نثار می کند. امام بدون اینکه تفاوتی میان آن شب و شبهای دیگر قایل شوند در آن‏‎ ‎‏شب بحرانی، نماز شب خواندند و در کمال آرامش، شب را به صبح‏‎ ‎‏رساندند. ‏‎[71]‎

شورای انقلاب اینجا را ترک کند

‏بیست و یکم بهمن، شورای انقلاب جمع بودند. در آنجا، یک مرتبه به ما خبر‏‎ ‎‏رسید به این مرکز حمله شده و از آن طرف گفتند که قرار است این منطقه بمباران شود. ‏

‏ کم کم آمدند و گفتند حملات نزدیکتر شده. یک نفر آمد وارد شد و گفت آنهایی که‏‎ ‎‏ نمی توانند سلاح به دست بگیرند، مرکز را ترک کنند. امام در نزدیکی همان محلی که ما‏‎ ‎‏بودیم مستقر بودند. ما گفتیم اگر قرار است شورای انقلاب اینجا را تخلیه کند، پس‏‎ ‎‏باید به همان جایی برود که امام تشریف می برند. از طرف امام پیام آوردند که ایشان‏‎ ‎‏ دستور فرموده اند که شورای انقلاب اینجا را تخلیه کند و برود و کاری هم به من نداشته‏‎ ‎‏ باشد. چون ایشان دستور فرموده بودند، لازم بود شورای انقلاب این کار را انجام بدهد.‏‎ ‎‏ اما یک حالت نگرانی هم داشتند. من هم جزء آنها بودم و آن حالت را هیچ نمی توانم‏‎ ‎‏ توضیح بدهم. فرض کنید یک محل مورد هجوم و حمله واقع شده، افراد مسلح حمله‏‎ ‎‏ کرده اند و احتمال بمباران شدن آنجا هست. امام هم در همان جا تشریف دارند. آن‏‎ ‎‏وقت به شورای انقلاب دستور بدهند شما محل را ترک کنید. اینها چگونه می توانند آنجا‏‎ ‎‏ را ترک کنند؟ در عین حال افرادی از آنجا رفتند. ‏‎[72]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 262

احتیاج  به این کار نیست

‏شب 22 بهمن من یادم نمی رود که تهران بحرانی بود و از اطراف مقر امام‏‎ ‎‏گلوله هایی به طرف خانۀ امام سرازیر می شد. بعضی از دوستان وحشت کرده بودند و‏‎ ‎‏می خواستند رختخواب امام را در آغوش بگیرند و به محل امنی ببرند. اما امام با آن نگاه‏‎ ‎‏و صلابتشان اشاره کردند که احتیاج به این کار نیست. ‏‎[73]‎

اینجا جای امنی است

‏مرحوم آقای شهاب الدین اشراقی – داماد امام – می گفتند: شب 22 بهمن در‏‎ ‎‏خدمت امام در مدرسه رفاه بودیم. بعضی پیشنهاد کردند به علت عدم امنیت، محل‏‎ ‎‏ استراحت ایشان را عوض کنند. من گفتم بی خودی مطرح نکنید که امام قبول نخواهند‏‎ ‎‏ کرد. گفتند پس خانواده ایشان را به جای دیگری منتقل کنیم. این پیشنهاد را خدمت آقا‏‎ ‎‏مطرح کردند. امام فرمودند: «اینجا جای امنی است» شب که شد همه استراحت کردند‏‎ ‎‏ و من در اتاق مجاور امام خوابیده بودم، ولی خوابم نمی برد و قرار نداشتم. در اتاق امام‏‎ ‎‏ را باز کردم. آقا بیدار شدند. عرض کردم شاید جنگ نزدیک شده باشد و من آرامش‏‎ ‎‏ ندارم. امام نگاهی به بیرون انداختند و فرمودند: «برو بخواب!» این جمله آنقدر در من‏‎ ‎‏ تأثیر کرد که گویی قرص خواب خوردم و خوابم برد. ‏‎[74]‎

خبر بمباران محل اقامت رسید

‏در شب 22 بهمن گزارشاتی مبنی بر بمباران محل اقامت امام رسیده بود، به‏‎ ‎‏طوری که مراقبتهای ویژه ای به عمل آمد و ما اجباراً تا صبح بیدار ماندیم ولی امام با‏‎ ‎‏یک دنیا اطمینان و ایمان مثل هر شب ساعت دوازده شب در بستر خود به خواب رفتند‏‎ ‎‏و حتی من یک بار که به نزدیکی خوابگاه ایشان آمدم مشاهده کردم که امام مثل هر شب‏‎ ‎‏ در کمال آرامش در خواب هستند. ‏‎[75]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 263

هنوز که اتفاقی نیفتاده

‏لحظات اولی پیروزی انقلاب، روزی که به اتفاق بعضی از دوستان رفتیم و ساواک‏‎ ‎‏را به اصطلاح خودمان تسخیر کردیم؛ به منزل آمدم که ضرابخانه بود. همین که صدای‏‎ ‎‏پیروزی انقلاب اسلامی را از رادیو شنیدم به سرعت رفتم به سوی مدرسه علوی که‏‎ ‎‏اقامتگاه امام بود. آنجا قیامتی برپا شده بود. رفتم خدمت امام، دیدم ایشان نشسته اند‏‎ ‎‏توی اتاق و خانواده ما هم در خدمتشان هستند و مشغول نگاه کردن تلویزیونند. من با‏‎ ‎‏یک شور و شعف و ولعی پریدم و دست ایشان را بوسیدم و پیروزی انقلاب را تبریک‏‎ ‎‏گفتم. آقا، با وضع عجیبی فرمودند: هنوز که اتفاقی نیفتاده، هنوز که چیزی نشده (عین‏‎ ‎‏عبارات را عرض می کنم) عرض کردم: آقا، خیلی مسأله مهمی است. امام فرمودند:‏‎ ‎‏«‏الحمدلله رب العالمین‏، ولی هنوز اتفاقی نیفتاده». من خیلی تعجب کردم. که رژیم‏‎ ‎‏منحوس دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی با آن ابهتی که در دنیا برایش ایجاد کرده‏‎ ‎‏بودند ساقط شده ولی ایشان می فرمایند چیزی نیست. ‏‎[76]‎

خیالتان راحت باشد

‏در یکی از نیمه شبها خبر آوردند که قرار است کودتایی رخ دهد. حاج احمد آقا‏‎ ‎‏شتابان خدمت امام رسید. امام مشغول به ادای نماز شب بودند کاری که همیشه در این‏‎ ‎‏ساعت انجام می دادند. مدتی طولانی به انتظار ایستاد، اما امام غرق در راز و نیاز با‏‎ ‎‏خداوند بودند. وقتی حاج احمد آقا موضوع را به اطلاع آقا رساند، ایشان با همان متانت‏‎ ‎‏و آرامشی که همواره داشتند اشاره کردند و آرام فرمودند «مسأله ای نیست؛ شما بروید و‏‎ ‎‏خیالتان آسوده باشد...» ‏‎[77]‎

شما بروید توی پناهگاه

‏یکبار در خصوص کودتای ملی گراها همراه دو نفر از مسؤولان خدمت امام رفتیم‏‎ ‎‏و به ایشان گفتیم: آقا شما بیایید تشریف ببرید. امشب شبی است که اینها می خواهند‏‎ ‎‏ کودتا بکنند. شما بهتر است تشریف ببرید چون ممکن است با هواپیما اینجا را بمباران‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 264

‏ کنند. امام فرمودند: ‏

‏من که نمی ترسم اگر شما می ترسید، شما بروید توی پناهگاه. من اینجا سر جای‏‎ ‎‏خودم محکم ایستاده ام و همین جا هم خواهم ماند. ‏‎[78]‎

مطمئن باشید من طوری نخواهم شد

‏شبی که کودتای نوژه پیش آمد، آقای خامنه ای و آقای هاشمی خدمت امام رسیدند‏‎ ‎‏و به ایشان پیشنهاد کردند بهتر است شما از اینجا به جای دیگری منتقل شوید. امام‏‎ ‎‏ فرمودند: «من از اینجا یک قدم برنخواهم داشت.» به ایشان عرض شد، جان شما اینجا‏‎ ‎‏ در خطر است. ایشان فرمودند: «نه، من در خطر نیستم شما بروید، هم از خودتان‏‎ ‎‏ محافظت کنید و هم از رادیو و تلویزیون و بگویید که اینجا هم یک دستگاه بگذارند که‏‎ ‎‏اگر خواستم پیامی بدهم آماده باشد.» طبق اخباری که رسیده بود ممکن بود همان شب‏‎ ‎‏حمله ای به منزل امام صورت بگیرد. آقای خامنه ای مجدداً تأکید کردند: «شما ممکن‏‎ ‎‏است تا فردا نباشید تا پیامی بدهید.» امام با یک لبخند خاصی فرمودند: «شما مطمئن‏‎ ‎‏ باشید من طوری نخواهم شد و شما فکر سلامتی خودتان باشید و من از اینجا به هیچ‏‎ ‎‏ جا نخواهم رفت.» و آن شب نه تنها خود ایشان یک قدم پا را فراتر نگذاشتند بلکه روحیه‏‎ ‎‏ عجیبی به همه دادند و آقایان با یک اطمینان خاطری از خدمت امام مرخص شدند. ‏‎[79]‎‏ ‏

شما با خانم امشب منزل را ترک کنید

‏در شب مورد نظر که خبر رسیده بود قرار است کودتا شود، من که در تمام مدت‏‎ ‎‏روز برای بررسی اوضاع به بعضی از وزارتخانه ها رفته بودم، با کمال خستگی به منزل‏‎ ‎‏امام آمدم و به حضور ایشان رسیدم. امام به من فرمودند: «شما امشب با خانم این منزل‏‎ ‎‏را ترک کنید.» با کمال تعجب سؤال کردم: «چرا؟» فرمودند: «به ما گزارش شده که‏‎ ‎‏ امشب بعضی از عناصر خائن خیال دارند منزل ما را بمباران کنند.» اولین سؤالی که من‏‎ ‎‏ از امام کردم این بود: «آیا بهتر آن نیست که حضرتعالی هم منزل را ترک کنید و به جای‏‎ ‎‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 265

‏امن تری بروید؟» امام فرمودند: «این پیشنهاد را دیگران هم کرده اند ولی من قبول‏‎ ‎‏ نکرده ام و من هرگز این جایگاه را ترک نخواهم کرد.» ‏‎[80]‎

در این مردم نمی شود کودتا کرد

‏شبی که قرار بود کودتای نوژه اجرا شود نزدیکان امام توطئه امریکا را به استحضار‏‎ ‎‏ایشان رساندند. امام خیلی آرام و توأم با خونسردی تبسم کرده و فرمودند: توی این مردم‏‎ ‎‏نمی شود کودتا کرد وقتی از امام خواسته شد که به منظور احتیاط اقامتگاه خود را ترک‏‎ ‎‏ کنند. امام در پاسخ فرمودند: «من از اینجا تکان نمی خورم و همین جا هستم، هر کدام‏‎ ‎‏از افراد می خواهند بروند.» ‏‎[81]‎

در خارج باید بنشینند وافور بکشند

‏موقعی که مسایل در شورای انقلاب مطرح می شد، و اطلاعات خامی داشتیم، در‏‎ ‎‏ همان حدود به امام هم که گاهی خدمتشان می رفتیم گزارش می دادیم. روز آخر یعنی‏‎ ‎‏ روز چهارشنبه، که مشخص شده بود ساعت چهار صبح آن روز برنامه دارند، و بناست‏‎ ‎‏ هواپیماها به تهران آمده و بمباران کنند از جمله منزل امام را، ما فکر کردیم که خدمت‏‎ ‎‏ امام برویم و مسأله را روشن بگوییم، و از ایشان تقاضا کنیم که آن شب را منزلشان‏‎ ‎‏ نباشند. گرچه می دانستیم که ایشان این طور تقاضاها را نمی پذیرند، چون قبلاً در آن‏‎ ‎‏ روزهای اولی که از پاریس آمده بودند خیلی از این شایعات دربارۀ مدرسه علوی بوده و‏‎ ‎‏ همین تقاضاها شده بود، ولی ایشان هیچ موقع قبول نمی کردند. من و آقای خامنه ای‏‎ ‎‏ رفتیم خدمتشان و جریان را مشروح گفتیم. ایشان برخلاف جلسات معمولی که‏‎ ‎‏ نمی خندیدند، و خیلی جدی همیشه برخورد می کردند، آن روز خیلی متبسم و خندان،‏‎ ‎‏ جلسه را مقداری زیادی با شوخی هم برگزار کردند. یعنی مطمئن بودند که قضیه،‏‎ ‎‏ قضیه ای نمی تواند باشد، اول فرمودند: «قابل باور نیست، توی این مردم نمی شود کودتا‏‎ ‎‏ کرد. این کودتاچیها بالاخره باید از آسمان به زمین بیایند، پس توی این مردم چه جوری‏‎ ‎‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 266

‏می خواهند زندگی کنند؟ این آقایی که می گویند در خارج باید بنشیند وافور بکشد، کی‏‎ ‎‏راضی می شود که بیاید به ایران و اینجا کشته شود؟» و از این چیزها... به هر حال وقتی‏‎ ‎‏جزییات را گفتیم قبول فرمودند که چیزی هست. ‏

‏گفتند: «خوب با این آمادگی که به ما دادید دیگر دلیلی ندارد از خانه بیرون رویم،‏‎ ‎‏و اینها به اینجاها نمی رسند.» و دعا کردند که خداوند این جوانان و این افرادی را که در‏‎ ‎‏جریان هستند توفیق بدهد. ‏‎[82]‎

من همین جا خواهم ماند

‏کودتای نافرجام نوژه که توسط برخی از عمال آمریکا طرح ریزی شده بود و هدف‏‎ ‎‏سقوط نظامی جمهوری اسلامی را تعقیب می کرد، در نظر داشت با کمک چند تن از‏‎ ‎‏افسران وابسته به نظام سرنگون شده ستمشاهی، با تصرف مکانهای حساس و بمباران‏‎ ‎‏محل اقامت مسؤولان بلند پایه کشور و از جمله بمباران منزل امام توطئه ای شوم را به‏‎ ‎‏ قالب اجرا گذارد. اما از آنجا که خواست خدا بر افشاء و دستگیری عوامل‏‎ ‎‏دست اندرکار قرار گرفته بود. یکی از خودفروختگان موضوع را به اطلاع مادرش رساند.‏‎ ‎‏ مادرش او را موعظه کرد و گفت: «این نظام، نظام حق است، حکومت اسلامی است و‏‎ ‎‏حکومت خداست و در رأس آن یک مرجع تقلید که نایب امام زمان(عج) است، قرار‏‎ ‎‏دارد و خداوند اطاعت از او را واجب کرده و هر اقدامی علیه این نظام مخالفت با‏‎ ‎‏اسلام است.» سخنان مادر در او مؤثر افتاد وی جریان این کودتا را با یکی از مسؤولین‏‎ ‎‏کشور در میان گذاشت. آن طور که به یاد دارم این مسؤول، حضرت آیت الله خامنه ای‏‎ ‎‏بودند که بلافاصله به همراه یک نفر دیگر خدمت امام رسیدند و جریان را به اطلاع‏‎ ‎‏ رسانده، و از ایشان خواهش کردند که محل خود را ترک گفته و به مکان دیگری بروند.‏‎ ‎‏امام بدون هیچ گونه تأملی مخالفت خود را با این نظر اعلام کردند و گفتند: «خیر، من‏‎ ‎‏ همین جا خواهم ماند» و بعد فرمودند: «شما بروید از صدا و سیما محافظت کنید که‏‎ ‎‏اگر حادثه ای به وقوع پیوست، من از آن طریق به ملت پیام دهم و آنان را از این توطئه‏‎ ‎‏ آگاه سازم». ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 267

‏شخص دومی، ‏‎[83]‎‏ که با آقای خامنه ای خدمت امام رسیده بود با لحنی آمیخته با‏‎ ‎‏خجالت و حیاء بر تقاضای خود پافشاری کرد و گفت: «احتمال خطر وجود دارد و ما‏‎ ‎‏برای جان شما خوف داریم. پس بهتر است که به جایی دیگر بروید.» امام لبخندی‏‎ ‎‏ دلنشین بر لب آوردند و خطاب به ایشان گفتند: «من هستم، شما خیالتان راحت باشد.‏‎ ‎‏ اگر حادثه ای رخ داد، پیام می دهم» آرامش امام آن برادر را مجاب ساخت و تسلای‏‎ ‎‏خاطر همگان را فراهم ساخت و ما شاهد بودیم که این توطئه نیز طرفی نبسته و خیلی‏‎ ‎‏ زود نقش بر آب شد. ‏‎[84]‎

در عمرم مضطرب نشده ام

‏خبر جریان چهارده اسفند سال 60 را که در دانشگاه اعوان و انصار بنی صدر راه‏‎ ‎‏انداخته بودند، برای امام بردند که این چنین شده است. یکی از دوستان می گفت‏‎ ‎‏ خدمت امام بودم، عرض کردم: «آقا این خبر شما را مضطرب کرده است؟» ایشان‏‎ ‎‏فرمودند: «نه، من در عمرم مضطرب نشده ام و الان هم مضطرب نیستم.» ‏‎[85]‎

آرامش خاص خودشان را داشتند

‏وقتی در سال 60 قضیه ترور آیت الله خامنه ای پیش آمد من در تهران بودم همه‏‎ ‎‏درمانده بودند که این خبر را چگونه به امام گزارش بدهند آقای (حسن) صانعی از من‏‎ ‎‏به عنوان طبیب سؤال کرد اگر من بخواهم این خبر را به امام بدهم شما چه تدبیری را‏‎ ‎‏پیشنهاد می کنید؟ فکر کردم و گفتم اگر یک قرص آرام بخش در داخل چای ایشان حل‏‎ ‎‏کنیم و بعد از نیم ساعت قضیه را مطرح کنیم خوب است آقای صانعی در مورد این کار‏‎ ‎‏ استخاره کرد و گفت بد است بعد خودشان این قضیه را مضطربانه خدمت امام نقل‏‎ ‎‏کرد. بعد به من گفت فلانی قبل از اینکه مطلب را به امام بگویم امام به من فرمودند در‏‎ ‎‏مورد آقای خامنه ای مسأله ای پیش آمده است؟! بعد که تصدیق کردم فرمودند به دکتر‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 268

‏معالج ایشان بگویید هر نیم ساعت تمام علایم حیاتی ایشان اعم از حال عمومی فشار‏‎ ‎‏ خون – تعداد نبض – تنفس و... را به من گزارش کند. امام آرامش خاص خودشان را‏‎ ‎‏داشتند. ‏‎[86]‎

امام کجاست؟

‏روزی که آیت الله طالقانی از دنیا رفتند صبح زود یکی از اطبای قم با شتاب‏‎ ‎‏آمد منزل امام و گفت امام کجاست می خواهم بروم خدمت ایشان و ببینم آیا فشار‏‎ ‎‏خون ایشان زیاد نشده و بالا نرفته است؟ گفتیم قضایا ممکن است امام را متأثر‏‎ ‎‏کند ولی خاطرتان جمع باشد که طپش قلب ایشان از حد معمول زیادتر‏‎ ‎‏نمی شود. ‏‎[87]‎

تقارب آجال شده است

‏زمانی که این فاجعه (هفتم تیر) رخ داد، همۀ مسؤولین و از جمله فرزند برومند امام‏‎ ‎‏خوف آن را داشتند که ایشان با بیماری قلبی که داشتند تاب تحمل شنیدن خبر این‏‎ ‎‏فاجعه عظیم را نداشته باشند. فلذا حاج احمد آقا به منظور اینکه خبر یاد شده بدون‏‎ ‎‏زمینه سازی قبلی به گوش امام نرسد، هنگامی که امام در خواب بودند، اقدام به برداشتن‏‎ ‎‏رادیوی ایشان که معمولاً بالای سر ایشان قرار داشت، کردند. پس از اینکه امام عزیز‏‎ ‎‏از خواب بیدار شدند متوجّه فقدان رادیو شدند و با شمّ قوی که داشتند فهمیدند باید‏‎ ‎‏حادثه ای رخ داده باشد. به تدریج خبر این فاجعه عظیم به اطلاع امام رسانیده شد.‏‎ ‎‏حاج احمد آقا نقل می کرد امام در حیاط منزل قدم می زدند و ذکر می گفتند وقتی من به‏‎ ‎‏ نزدیکی ایشان رسیدم گفتند: «تقارب اَجال شده است». امام می گفتند که منطق ما‏‎ ‎‏ منطق قرآن و اسلام است و دشمنان هیچ گاه نخواهند توانست این منطق را شکست‏‎ ‎‏ دهند. ایشان بارها می گفتند که اگر تهذیب نفس در کار باشد مرگ عین حیات‏‎ ‎‏است. ‏‎[88]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 269

رادیو را بگذارید سر جای خود

‏شبی که خبر شهادت دکتر بهشتی و یارانش به دفتر امام رسید نمی دانستیم‏‎ ‎‏این خبر را چگونه به گوش امام برسانیم، چون امام، شهید بهشتی را از جان و دل‏‎ ‎‏ دوست داشتند. به رادیو تلویزیون اطلاع داده شد که خبر را شب پخش نکنند،‏‎ ‎‏چون امام آخر شب اخبار را گوش می کنند. قرار شد فردای آن روز حاج احمد آقا و‏‎ ‎‏آقای هاشمی بیایند به نحوی خبر را به امام اطلاع دهند که برای امام سکته ای پیش‏‎ ‎‏ نیاید. در خانه هم سفارش شد که رادیو را از بالای سر امام بردارند، چون ممکن‏‎ ‎‏ بود خبر ساعت هفت یا هشت صبح پخش شود. جالب اینجاست که وقتی خانمها‏‎ ‎‏قبل از ساعت هفت می رفتند که رادیو را بردارند، امام به آنها می فرمایند: «رادیو را‏‎ ‎‏ بگذارید سر جای خود، من جریان را از رادیوهای خارجی شنیدم.» و جالبتر اینکه‏‎ ‎‏وقتی حاج احمد آقا و آقای هاشمی خدمت ایشان رفتند، امام به آنها دلداری دادند و‏‎ ‎‏فوراً دستور تشکیل مجلس ترمیم و کابینه و انتخاب رییس دیوان عالی را صادر‏‎ ‎‏فرمودند. ‏‎[89]‎

امام همه ما را آرام کردند

‏بعد از شب فاجعه هفتم تیر همۀ مسؤولان در هراس بودند که انقلاب چه می شود.‏‎ ‎‏چون گروهی از بالاترین ردۀ مسؤولان مملکتی در یک شب شربت شهادت نوشیدند که‏‎ ‎‏ در میان آنها بزرگترین شخصیت قوه قضائیه، شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی و سایر‏‎ ‎‏ شخصیتهای بالای کشور بودند. صبح آن روز مرحوم شهید رجایی و باهنر با جمعی از‏‎ ‎‏ وزرا برای کسب تکلیف خدمت امام آمدند ولی همه خودشان را باخته بودند. از‏‎ ‎‏خدمت امام که برگشتند، آقای رجایی گفت: «امام با چند کلمه همه ما را آرام کردند» ‏‎ ‎‏ایشان فرمودند: حوادث در عالم زیاد است و با شهادت جمعی از بزرگان نباید مقصد‏‎ ‎‏را رها کرد. بعد از دیدار آنها با امام چنان آرامشی در آنها پیدا شد که با اطمینان خاطر از‏‎ ‎‏ همان جا به محل کار خود بازگشتند. ‏‎[90]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 270

کابینه را تکمیل کنید

‏پیش از دیدار با امام که به مناسبت شهادت جانگداز شهید بهشتی و 72 تن از‏‎ ‎‏یاران امام انجام شد تصمیم داشتیم در محضر ایشان ناراحتی و تأثر خود را پنهان‏‎ ‎‏کنیم تا امام متأثر نشوند اما تحمل این کار سنگین را در خود نمی دیدیم. ولی وقتی با‏‎ ‎‏ایشان دیدار کردیم چنان تحت تأثیر روحیه قوی امام قرار گرفتیم که در خود احساس‏‎ ‎‏آرامش کردیم و طبق معمول و ترتیب همیشگی مطالب خود را عرض کردیم ایشان‏‎ ‎‏قاطعانه فرمودند آنچه از کادر کابینه کم شده ولو به طور موقت افرادی را جایگزین‏‎ ‎‏آنها کنید. ‏‎[91]‎

برای ما قصه ای بیان کردند

‏یک روز پس از فاجعه هفت تیر باتفاق شهید رجائی و آقای موسوی اردبیلی و‏‎ ‎‏آقای هاشمی رفسنجانی خدمت امام می رفتیم در راه صحبت بر سر این بود که چگونه‏‎ ‎‏این واقعه را توضیح بدهیم که برای امام با ناراحتی قلبی یی که داشتند شرح این قضیه‏‎ ‎‏مشکلی را پیش نیاورد. قرار شد آقای هاشمی از طرف جمع با امام صحبت کنند. وقتی‏‎ ‎‏به محضر امام وارد شدیم قدری نشستیم و افراد جلسه سکوت معناداری کردند امام هم‏‎ ‎‏متوجه بودند. اما به جای اینکه آقای هاشمی صحبت کند امام صحبت فرمودند. بعد‏‎ ‎‏واقعه ای را برای ما بیان فرمودند که مدتها قبل در یک منطقه ای بیماری وبا شایع شد و‏‎ ‎‏مردم زیادی از این بیماری جان دادند به نحوی که جنازه های زیادی پهلوی هم چیده‏‎ ‎‏شده بود که مردم از دیدن آن جنازه ها خیلی وحشت می کردند تا جایی که مردم از ترس‏‎ ‎‏شیوع وبا داشتند جان می دادند تا اینکه یک روحانی قدرتمند مردم را خطاب کرد و‏‎ ‎‏گفت مردم چه شده چرا مضطرب هستید تقریب آجال شده است و افراد نزدیک هم‏‎ ‎‏و با هم جان می دهند نترسید والا از ترس این وبا همه می میرید!‏

‏امام پس از توضیح این حکایت فرمودند بله در قضیه دیشب هم تقریب آجال‏‎ ‎‏شده و مرگهای این شهدا با هم اتفاق افتاده است و نگرانی و وحشتی ندارد امام آنچنان‏‎ ‎‏صلابت روحی داشتند و قدرتمندانه با این قضیه برخورد کردند که همه افرادی که‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 271

‏خدمت ایشان بودند با شجاعت بی مانندی با قضیه برخورد کردند. ‏

‏بعد فرمودند: آقای اردبیلی به جای مرحوم شهید بهشتی کارها را تدارک کنند و من‏‎ ‎‏هم حکم می دهم و به آقای هاشمی فرمودند به هر شکلی هست باید مجلس را باز نگه‏‎ ‎‏دارید. که روز بعد نمایندگان مجروح را با سرم و تخت بیمارستان به مجلس آوردند تا‏‎ ‎‏مجلس به نصاب رسمی خودش برسد. ‏‎[92]‎

به ما دلداری دادند

‏ساعت هشت و نیم صبح روز هفتم تیر در اتاق کوچک بیرونی امام، به محضرشان‏‎ ‎‏مشرف شدیم، با توجه به اینکه امام از عارضه قلبی ناراحت بودند و تحت محافظت‏‎ ‎‏شدید اطبا قرار داشتند، ما برای انتقال خبر شهادت کسانی که بی شک در قلب و دل‏‎ ‎‏رئوف ایشان جایشان کمتر از فرزندان صلبی ایشان نبود، مشکل داشتیم. از سوی دیگر،‏‎ ‎‏همه امید ما هم همین جا بود. اگر مشکلات را اینجا حل نکنیم، جای دیگری نداریم.‏‎ ‎‏غیر از همین رهبر کسی دیگر را نداشتیم که درد دلمان را به او بگوییم و غیر از همین‏‎ ‎‏اتاقک جای دیگری نبود که به آن پناه ببریم. خود ایشان هم از پیش خیلی چیزها را‏‎ ‎‏مطلع شده بودند و می دانستند که ما از ایشان بیشتر احتیاج به دلداری و تسلیت و‏‎ ‎‏تقویت و هدایت داریم و به همین دلیل خیلی زود ما را پذیرفتند. ‏

‏ما تسلیت گفتیم و ایشان ما را دلداری دادند و با ذکر حادثه و لطیفه ای از تاریخ‏‎ ‎‏قدیم حوزه نجف اشرف در یک بلیه عمومی و اشاره به سرنوشت انبیاء و اولیاء و الطاف‏‎ ‎‏و هدایتهای الهی به ما آرامش و اعتماد به نفس بیشتر دادند. ‏‎[93]‎

به همه آرامش دادند

‏وقتی قضیه فاجعه هفتم تیر اتفاق افتاد، این انفجار واقعاً در بیت امام هم‏‎ ‎‏انفجاری ایجاد کرد چون نمی دانستیم چگونه مطلب را به امام منتقل کنیم دگرگونی‏‎ ‎‏روحی و تشویش خاصی در همه ایجاد شد. ولی دیدم که صبح آن روز امام به حسینیه‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 272

‏آمدند و آن سخنرانی خاص را ایراد کردند و به همه آرامش دادند. ‏‎[94]‎

خداوند اجلها را نزدیک کرد

‏پس از قضیه هفتم تیر وقتی آقای هاشمی و حاج احمد آقا می روند خدمت امام،‏‎ ‎‏ایشان به آنها دلداری می دهند و قضیه ای را نقل می کنند که یکی از علمای اسلام بالای‏‎ ‎‏منبر بوده که به ایشان خبر می دهند حادثه ای اتفاق افتاده که در آن عدۀ زیادی جان‏‎ ‎‏سپرده اند. آن عالم با همان وضعیتی که روی منبر نشسته بود فرمود: «تقارب آجال شده‏‎ ‎‏است» یعنی خداوند اجلها را نزدیک کرده است، بنا بود اینها به طور پراکنده بمیرند ولی‏‎ ‎‏خداوند اجلها را نزدیک کرد. ‏‎[95]‎

امام تسلط بر خود داشتند

‏در بعضی از موارد شاهد بودم و یا از حاج احمد آقا شنیدم که افراد برای انتقال‏‎ ‎‏اخبار مهم به امام، فکر می کردند که چگونه خبر را بگویند که امام را متأثر نکنند و‏‎ ‎‏فشاری به قلب ایشان نیاید. اما درمی یافتند که بعد از نقل حادثه عکس العمل امام‏‎ ‎‏عادی بوده و با گفتن کلمه ‏انا لله و انا الیه راجعون‏ و از این قبیل که بسیار پرمعنا بود‏‎ ‎‏بردبارانه با حادثه برخورد می کردند. البته این نه بدان معنی است که در مقابل کشته‏‎ ‎‏شدن هفتاد نفر در فاجعه هفتم تیر و یا شخصیتهای بزرگ، ایشان بی تفاوت باشند،‏‎ ‎‏بلکه ایشان از عطوفت و رقت قلب خاصی برخوردار بودند. چون از پیش خود را برای‏‎ ‎‏حوادث آماده کرده بودند، دستپاچه که نمی شدند بماند، با تسلط بر خود دنبال حل‏‎ ‎‏حادثه می رفتند. ‏‎[96]‎

دزدی آمده و سنگی انداخته

‏در جریان حمله عراق به ایران، در روزی که هواپیماهای متجاوز عراق آمدند و‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 273

‏تمام مرزهای جنوب و غرب کشور مورد حمله قرار گرفت، مسؤولین و فرماندهان در‏‎ ‎‏حالی که واقعاً گیج و مضطرب بودند، خدمت امام آمدند. امام چند لحظه با آنها دیدار‏‎ ‎‏داشتند و آنها را راهنمایی فرمودند. آنها وقتی بیرون آمدند چنان روحیه گرفته بودند که‏‎ ‎‏یکی می گفت عراق را نابود می کنیم و دیگری می گفت تا بغداد جلو می رویم. و مردم را‏‎ ‎‏هم امام با یک جمله «دزدی آمده و سنگی انداخته» آرامش بخشیدند. ‏‎[97]‎

شما هم ترسیدید؟

‏در ابتدای جنگ برای حفظ بیت امام در نه نقطه از اطراف جماران ضد هوایی کار‏‎ ‎‏گذاشته بودند یک شب که برای نماز مغرب به مسجد جماران می رفتم، همه آنها برای‏‎ ‎‏اولین بار با هم شروع به آتش کردند. چون تا آن موقع صدای ضد هوایی نشنیده بودم‏‎ ‎‏سراسیمه خودم را به بیت رساندم، چون پزشکان هر صدای غیرمترقبه ای را برای قلب‏‎ ‎‏امام مضر می دانستند. وقتی آمدم دیدم خانواده امام اصرار دارند که امام را به زیرزمین‏‎ ‎‏حسینیه ببرند ولی ایشان به آنها می فرمودند که شما بروید، مسأله ای نیست. نترسید!‏‎ ‎‏وقتی من به جلوی حسینیه رسیدم ضد هواییها خاموش شده بودند. امام را دیدم که با‏‎ ‎‏خندۀ ملیحی به من فرمودند: «شما هم ترسیدید؟ این که چیزی نیست نگران‏‎ ‎‏نباشید.» ‏‎[98]‎

ما پیروز می شویم

‏روز چهارم جنگ، برای ارایه گزارش سفر دو روزه خود به اهواز، آبادان و خرمشهر‏‎ ‎‏خدمت امام رسیدیم. امام مثل همیشه قیافه شان شاد، بشّاش و امیدوار بود و گفتند:‏‎ ‎‏ «ان شاءالله ما پیروز می شویم.» ‏‎[99]‎

با دیدن امام آرام شدیم

‏اوایل جنگ بود که ناگهان صدای ضد هوایی به گوش ما رسید. و ما چون تا آن‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 274

‏روز با صدای ضد هوایی آشنایی نداشتیم، احساس کردیم که هر صدا به منزله انفجار‏‎ ‎‏یک بمب است. سراسیمه به اتاق امام رفتیم، ولی امام در ایوان مشغول نماز‏‎ ‎‏خواندن و عبادت کردن بودند. گویی اصلاً متوجه ورود ما به اتاق نشده اند. ما که‏‎ ‎‏هیجان زده و از طرفی نگران امام بودیم، با دیدن آن حالت امام، احساس آرامش‏‎ ‎‏کردیم. ‏‎[100]‎

ضربان قلب امام افزایش پیدا نمی کرد

‏در جریان بمباران و موشک باران تهران که هر کسی دچار اضطراب می شد، ما در‏‎ ‎‏همان لحظات روی «تله مانیتور» می دیدیم که ضربان قلب امام افزایش پیدا نمی کند.‏‎ ‎‏می رفتیم فشار خون امام را می گرفتیم می دیدیم هیچ تفاوتی با قبل ندارد. و این نشان‏‎ ‎‏می داد که واقعاً امام هرگز از چیزی نمی ترسیدند. ‏‎[101]‎

آرامش قلبی امام در جنگ شهرها

‏یک بار ساعت حدود هشت و ده دقیقه صبح بود که موج انفجار ناشی از اصابت‏‎ ‎‏موشک به نزدیکترین نقطه به جماران، چنان همه جا را تکان داد که در اتاق امام‏‎ ‎‏به شدت باز شد و به پشت اینجانب که نزدیک در نشسته بودم، خورد. در آن حال من‏‎ ‎‏ توجهم به امام بود ولی هیچ گونه تغییر و واکنشی در قیافه ایشان ندیدم. بعد هم با توجه‏‎ ‎‏به اینکه با دستگاه مخصوصی به طور مداوم قلب امام تحت کنترل بود، از یکی از‏‎ ‎‏پزشکان مراقب تحقیق کردم، معلوم شد که کمترین تغییری حتی در تپش قلب مبارکشان‏‎ ‎‏روی صحنه مزبور منعکس نشده بود. ‏‎[102]‎

طمأنینه امام به همه سرایت می کرد

‏نکته مهمی که اثر آن از راهنماییهای امام در ملاقاتهایی که با ایشان داشتیم بیشتر‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 275

‏بود آن حالت آرامش و طمأنینه ایشان در برخورد با مسایل بود که به کسانی که به ایشان‏‎ ‎‏رجوع می کردند این حالت امام سرایت می کرد. ‏‎[103]‎

در گرفتاریها تنها کسی بود که آرامش داشت

‏کسانی که با امام ارتباط داشتند به خوبی این مسأله را لمس می کردند که ایشان از‏‎ ‎‏نفس مطمئنه برخوردار بودند و از این رو در وجود خود آرامشی داشتند که باعث می شد‏‎ ‎‏ در هیچ شرایطی دچار اضطراب نشوند. همه می دانند که انقلاب اسلامی از همان‏‎ ‎‏ روزهای اولی که پایه گذاری می شد تا سالها بعد از پیروزی آن، دچار فراز و نشیبهای‏‎ ‎‏بسیاری شد و دشواریهای بسیاری را پشت سر گذاشت. در جریان این دشواریها بسیار‏‎ ‎‏کسان دچار اضطراب و آشفتگی می شدند، اما تنها کسی که همواره آرامش خود را‏‎ ‎‏حفظ می کرد، امام بودند. ‏

‏بعضی اوقات کسانی که از شدت گرفتاری و ناراحتی دچار یأس و پریشان حالی‏‎ ‎‏می شدند، خدمت ایشان می رفتند و می پرسیدند که به طور مثال فلان مشکل را چه باید‏‎ ‎‏کرد. امام با آرامش باطنی و صفایی که از خصوصیاتشان سرچشمه می گرفت‏‎ ‎‏می فرمودند چیز مهمی نیست. و واقعاً مشکل برطرف و قضیه حل می شد. ‏

‏واقعیت این بود که بیشتر افراد که به خدمت امام می رفتند، با اضطراب و ناراحتی‏‎ ‎‏خیال می رفتند، اما آرام و آسوده از نزدشان برمی گشتند. مسؤولان محترمی که در ارتباط‏‎ ‎‏با کار خودشان دیدارهای بسیاری از امام داشتند این امر را تأیید می کنند. من نیز خودم‏‎ ‎‏هرگز حالتی خلاف آنچه عرض شد ندیدم. در سخت ترین و پیچیده ترین شرایط در‏‎ ‎‏ایشان آرامش درونی و حقیقی وجود داشت به دلیل وجود همین آرامش بود که‏‎ ‎‏می توانستند بر دیگران تأثیر بگذارند و آنها را امیدوار بکنند. ‏‎[104]‎

با آرامش نگاه می کردند

‏ما همیشه امام را چنین می دیدیم: آرام، موقر، آراسته، با آرامش نگاه می کردند و‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 276

‏سخن می گفتند. با آرامش راه می رفتند و می نشستند و بلند می شدند. به هنگام راه رفتن‏‎ ‎‏به هیچ وجه به اطراف نگاه نمی کردند. حتی اگر سر و صدایی بود تکان نمی خوردند. و‏‎ ‎‏سر را به طرف صدا بر نمی گرداندند. کاملاً بر خود تسلط داشتند. ‏‎[105]‎

نمی دانم ترس چیست

‏از اهل بیت امام شنیدم که ایشان در جلسات خصوصیشان گفته بودند من اصلاً‏‎ ‎‏به چیزی مثل پدیده ترس خو نگرفته ام و نمی دانم ترس چیست یعنی وقتی آدمی‏‎ ‎‏می ترسد چطور می شود. و ما از نظر پزشکی این قضیه را لمس کردیم که اصلاً ترس در‏‎ ‎‏تن امام وجود نداشت، چرا که از نظر فیزیولوژی و پزشکی کسی که بترسد ماده ای در‏‎ ‎‏بدنش ترشح می شود به نام آدرنالین و این ماده در ضمن ترسیدن، مسؤول تظاهرات‏‎ ‎‏ترس است؛ یعنی باعث افزایش تعداد ضربان قلب می شود، رنگ انسان سفید می شود،‏‎ ‎‏بدن به لرزش و ارتعاش درمی آید، فشار خون بالا می رود و یک حالت نامطلوبی در‏‎ ‎‏شخص ایجاد می شود و ما که دقیقاً هشت نه سال نبض امام در دستمان و فشار‏‎ ‎‏خونشان در کنترلمان بود و حتی این اواخر که قلب ایشان به طریقه تله مانیتور و‏‎ ‎‏از طریق تلویزیونی به اصطلاح کنترل می شد و ما دقیقه به دقیقه می توانستیم به تعداد‏‎ ‎‏ ضربان قلب ایشان آگاهی داشته باشیم و به رأی العین ضربان قلب امام را جلوی‏‎ ‎‏ چشممان می دیدیم و در این مدت ناملایمات زیادی رخ داده بود که حداقل ضربان‏‎ ‎‏قلب را باید بالا می برد اما هرگز ندیدیم ضربان قلب امام در برابر سیل حوادث و‏‎ ‎‏مشکلات بالا رود. ‏‎[106]‎

در وجود امام ترس نبود

‏شب عیدی بود. رؤسای محترم سه قوه در منزل برادر گرامی جناب حاج احمد آقا‏‎ ‎‏تشکیل جلسه داده بودند. امام هم تشریف آوردند. مقداری صحبت که شد حمله‏‎ ‎‏هوایی عراق شروع شد. امام با یک خاطر جمعی خنده کردند و فرمودند: «اینها آنقدر‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 277

‏احمق هستند که نمی دانند در چنین شرایطی و چنین شبی بمباران کردن سبب دشمنی‏‎ ‎‏مردم نسبت به آنان می شود.» آنچه در قاموس وجود امام نبود ترس، دستپاچگی و‏‎ ‎‏جا خوردن و نظایر اینها بود. ‏‎[107]‎

آرامش روحی در بمباران تهران

‏در اوایل خرداد ماه 64 که مصادف با ماه مبارک رمضان بود، هواپیماهای عراقی در‏‎ ‎‏طول شبانه روز، وقت و بی وقت تهران را بمباران می کردند. همراه آنها، توپهای‏‎ ‎‏ضد هوایی با صداهای مهیب و گوشخراش به ویژه در دامنه کوههای شمال تهران که‏‎ ‎‏صدا می پیچید خواب و استراحت را از همه گرفته بودند. صبح که می شد همه در اثر ‏‎ ‎‏بی خوابی شبانه، خواب آلوده و کسل بودند و نظم و نسق کارها به هم ریخته بود با‏‎ ‎‏اینکه امام ملزم به تبعیت از کسی نبودند و اختیار داشتند کارشان را به طور دلخواه و‏‎ ‎‏مناسب حالشان تنظیم کنند، با این حال در شرایطی که همه مایل بودند ساعتهای اول‏‎ ‎‏روز را که بیشتر آرام بود بخوابند امام طبق روال همیشگی هر روز رأس ساعت هشت‏‎ ‎‏صبح سرحال در اتاق کار و ملاقاتشان حاضر می شدند.  یک روز آقای دکتر عارفی که‏‎ ‎‏همواره مراقب وضع و سلامتی امام بود بعد از معاینه سؤال کرد: «در ماه رمضان، این‏‎ ‎‏روزها، وضع خواب و استراحتتان فرقی نکرده، کم نشده؟» فرمودند: «نه» دکتر مجدداً‏‎ ‎‏سؤال کرد: «هیچ فرقی نکرده است؟» امام باز تأکید کردند: «نه.» ‏‎[108]‎

به هیچ وجه تغییر محل نخواهم داد

‏در اواسط اسفند ماه 66 یک روز تقریباً ساعت 30 / 11 بود که آقای انصاری‏‎ ‎‏تشریف آوردند داخل اتاق و به من گفتند: «آقای دکتر! برویم خدمت امام.» من دلیل‏‎ ‎‏رفتن را از ایشان سؤال نکردم و با هم خدمت امام رسیدیم. آقا تسبیح در دستشان بود و‏‎ ‎‏همان طور که ذکر می گفتند، در داخل اتاقشان راه هم می رفتند. وقتی ما را دیدند‏‎ ‎‏تعجب کردند که ما چه کار داریم که این طور شتابزده خدمتشان رسیده ایم. البته آقای‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 278

‏انصاری واقعاً با امام مأنوس بودند و به راحتی با ایشان صحبت می کردند ولی در آن روز‏‎ ‎‏دیدم با اینکه ایشان خوب صحبت می کنند و آن قدر با امام مأنوس هستند، سر را‏‎ ‎‏انداخته بودند پایین و با عجز و ناتوانی جملاتی را خدمت امام عرضه داشتند که‏‎ ‎‏مضمونش این بود: وضعیت شهر طوری است که اکثر مردم یا شهر را ترک کرده اند یا‏‎ ‎‏اگر مانده اند در منزلهایشان پناهگاه دارند، افراد مختلفی که در این بیت شریف وجود‏‎ ‎‏دارند من و این آقای دکتر – اشاره به من کردند – چون پروانه با انگیزه های مختلف گرد‏‎ ‎‏شما جمع شده اند و از جریان بمباران نسبت به شما وحشت و خوف دارند، به خاطر‏‎ ‎‏اینها هم که شده بیایید و بپذیرید که ما شما را به یک محل امنی ببریم. و همچنین‏‎ ‎‏اطلاعاتی به ما رسیده است که از پایگاههای مختلف قصد دارند جماران را مورد حمله‏‎ ‎‏موشکی قرار دهند – قرائن هم حاکی بر این امر بود -  و حالا استدعا داریم موافقت‏‎ ‎‏بفرمایید که شما را به یک محل امنی منتقل سازیم. ‏

‏امام با کمال خونسردی اشاره کردند به خانۀ حاج احمد آقا و گفتند: «این احمد‏‎ ‎‏هم دست زن و بچه اش را بگیرد و برود» آنگاه با حالت تندی اضافه کردند: «من به هیچ‏‎ ‎‏وجه از اینجا تغییر محل نخواهم داد.» ‏

‏اینکه امام فرمودند: «احمد هم دست زن وبچه اش را بگیرد و برود» ؛ یعنی شما که‏‎ ‎‏می گویید آقای دکتر و دیگر آقایان مثل پروانه دور ما جمع شده اید، ایشان و همه شما‏‎ ‎‏می توانید بروید ولی من تغییر محل نخواهم داد. ‏

‏آقای انصاری که در واقع به هدف خود نایل نشده بودند، با حالت گریه و با لحنی‏‎ ‎‏شدید، مطلب خود را به گونه ای دیگر تکرار کردند و از امام خواستند که بپذیرند. امام‏‎ ‎‏تبسمی کردند و فرمودند: «آقای انصاری! شما در محاسبانتتان اشتباه می کنید. دوم‏‎ ‎‏اینکه چرا احساساتی می شوید؟ بر احساساتتان غالب باشید و کنترل داشته باشید» آن‏‎ ‎‏وقت چون حالت ملتمسانه ایشان را دیدند با نزاکت تمام فرمودند: «بروید با این آقای‏‎ ‎‏ دکتر و افراد دیگر طرح و نقشه تان را بیاورید تا بگویم باید چه کار بکنید». ما خیلی‏‎ ‎‏خوشحال شدیم که آقا در نهایت پذیرفتند و من از شدت خوشحالی آقای انصاری را‏‎ ‎‏بوسیدم و گفتم: این همه افراد از زعمای قم و بزرگان خواسته بودند که ایشان در این‏‎ ‎‏موقعیت زمانی به محل امنی بروند، نپذیرفته بودند و الآن خوب شد که امام تحت تأثیر‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 279

‏حرفهای شما قرار گرفتند و موافقت کردند!» ‏

‏ده دقیقه ای نگذشته بود که آقای حاج احمد آقا تلفن زدند و گفتند: «به خودتان‏‎ ‎‏دردسر ندهید. آقا خواستند با ادب، عذر شما را بخواهند و نخواستند بگویند: بروید‏‎ ‎‏بیرون! لذا گفتند: بروید و نقشه تان را بیاورید.» و حالا به من گفتند: «من قطعاً از این‏‎ ‎‏مکان تغییر محل نخواهم داد». ‏‎[109]‎

با اطمینان به مشکلات ما گوش می دادند

‏به دعوت سپاه رفته بودم باختران، تمام فرماندهان سپاه آنجا جمع بودند. دعوت‏‎ ‎‏کرده بودند که بروم آنجا صحبت کنم. رفتم دیدم که قبل از ظهر قرار است آقای جوادی‏‎ ‎‏آملی صحبت کنند و صحبت مرا گذاشته اند برای بعدازظهر، بنابراین، ما پیش از ظهر‏‎ ‎‏بیکار بودیم. فاجعه حلبچه هم پیش آمده بود، لذا آماده شدم بروم حلبچه و بعدازظهر‏‎ ‎‏بیایم برای سخنرانی. هلیکوپتری در اختیار گذاشتند و ما سوار شدیم و حرکت کردیم.‏‎ ‎‏البته هلیکوپتر برای اینکه دیده نشود از ارتفاع کم و از شیار دره ها می رفت. وارد حلبچه‏‎ ‎‏که شدیم و صحنه های دلخراش را که دیدیم، نتوانستیم فوراً برگردیم. چون دیدیم این‏‎ ‎‏چیزی‏‎ ‎‏نیست که آدم ببیند و بتواند دل بکند. جنازه ها هنوز دفن نشده بود. مادری را‏‎ ‎‏می دیدم که بچه اش را بغل کرده پستان به دهان بچه گذاشته و در همان حال هر دو‏‎ ‎‏جان داده اند. با دیدن آن صحنه ها ما خیلی ناراحت شدیم. به طوری که نمی توانستیم‏‎ ‎‏برگردیم. از آن طرف هم صدای توپ و تانک و کوبیدن می آمد. در اطراف حلبچه جنگ‏‎ ‎‏بود. به هر حال برگشتیم و در بین راه از داخل هلیکوپتر جمعیتهایی را دیدیم که از‏‎ ‎‏حلبچه به ایران می آمدند. به خلبان گفتم کنار جمعیت پایین آمد، با آنها همدردی‏‎ ‎‏کردیم، احوال آنها را پرسیدم و رفتیم، وقتی رسیدیم به محل گردهمایی، دیدم آن شور و‏‎ ‎‏حال پیش از ظهر نیست و اصولاً کسی هم نیست که به ما توضیحی بدهد. تا اینکه‏‎ ‎‏آقای شمخانی‏‎[110]‎‏ آمد پرسیدیم چه شده؟ گفت فاو سقوط کرده! کسی توقع نداشت فاو‏‎ ‎‏سقوط کند. این بود که حوصله همه سر رفته بود و همه رفته بودند فقط آقای صفایی‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 280

‏به خاطر من مانده بود. ما با عجله آمدیم اما دیگر آن حال و نشاط را نداشتیم. وقتی‏‎ ‎‏می آمدیم غرق مصیبت بودیم و آرامش نداشتیم. تا آمدیم رسیدیم تهران بلافاصله به‏‎ ‎‏دفتر امام زنگ زدم و اجازه خواستم که برسم خدمت امام گفتند که مثلاً فردا یا پس فردا‏‎ ‎‏بیایید گفتم نه آقا زودتر. گفتند پس همین حالا بیایید آنها نمی دانستند که برای چه‏‎ ‎‏هست. من رفتم آنجا و خدمت امام رسیدم. خوب البته امام قبلاً قضیه را شنیده بودند.‏‎ ‎‏نمی دانستند ولی اجمالاً شنیده بودند. من با کمال التهاب و آن اضطراب این جریان را‏‎ ‎‏به امام عرض کردم. امام هم متأثر شد، اما از آن التهاب که من داشتم هیچ در ایشان‏‎ ‎‏خبری نبود. امام با کمال اطمینان قلب، مطالب را گوش دادند و وقار و آرامش او این‏‎ ‎‏التهاب ما را بیرون برد به طوری که این مسأله اگر چه برای من مهم بود اما دیگر التهاب‏‎ ‎‏نداشتم. ‏‎[111]‎

مطمئن باشید پیروزید

‏روزی خدمت امام مشرف شدم، با خودم فکر می کردم که لابد گزارشات مربوط‏‎ ‎‏به جنگ را دقیقاً به ایشان نمی دهند و شاید ایشان در جریان نباشند، بهتر این است که‏‎ ‎‏خودم بروم از نزدیک به ایشان بگویم. اما دیدم امام تبسمی کردند و با چهره ای نورانی که‏‎ ‎‏هرگز فراموشم نمی شود فرمودند: «برگردید و مطمئن باشید که شما پیروز هستید» یک‏‎ ‎‏روحانی دیگر از کردستان آمده بود مطلبی داشت امام به او فرمودند: «این مطالب زیاد‏‎ ‎‏مهم نیست، ان شاءالله آنجا را پاکسازی می کنیم، وقتی که پاکسازی تمام شد این مسایل‏‎ ‎‏شما هم خود به خود حل خواهد شد.» همین کلمات امام چنان سکینه ای بر قلب ما‏‎ ‎‏نازل کرد که با روحیه تمام و مصمم برگشتیم و سر جای خود ایستادیم. ‏‎[112]‎

حتی محل نشستن امام عوض نشد

‏در اواخر جنگ که برای مدتی تهران مورد تهاجم موشکی دشمن قرار داشت،‏‎ ‎‏روزانه گاهی بیش از ده موشک به تهران اصابت می کرد و تعداد زیادی از آنها یک خط‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 281

‏منحنی را در شعاعی نزدیک به جماران تشکیل می دادند. اکثر ساکنان تهران و شمیران‏‎ ‎‏به شهرهای امن پناه برده بودند. اما امام علی رغم اصرار فراوان برای جابجایی و حداقل‏‎ ‎‏استفاده از پناهگاه، به هیچ وجه در محل اقامت و در انجام کارها و برنامه های‏‎ ‎‏روزانه شان کمترین تغییری ندادند. حتی محل نشستن ایشان در اتاق که تقریباً پشت‏‎ ‎‏شیشه بود عوض نشد. تنها کاری که در محل اقامت امام انجام شد چسباندن نوار‏‎ ‎‏چسب به شیشه ها بود. امام هرگز به پناهگاه کوچکی که در نزدیکی محل اقامتشان‏‎ ‎‏به عنوان دیگری ساخته بودند، نرفتند. بعد هم دستور دادند که برداشته شود. ‏‎[113]‎

ما حریف امام نمی شدیم

‏در سخت ترین شرایط موشک باران، ما حریف امام نشدیم. آقا کنار نیمکتی که‏‎ ‎‏می نشستند یک طاقچه ای هست که طبیعتاً زیاد در برنامۀ ملاقاتهای خصوصیشان آن را‏‎ ‎‏دیده اید، کتاب مفاتیح، قرآن و رادیو توی آن طاقچه است. گاهی اوقات از شدت‏‎ ‎‏انفجار این کتابها روی هم می لغزید. می گفتیم بابا لااقل این کتابها را ما از بالای سر‏‎ ‎‏آقا برداریم تا اگر چیزی شد این کتابها لااقل روی سرشان نیفتند اما قرآن و مفاتیح را‏‎ ‎‏نتوانستیم از جایش برداریم، ایشان قبول نکردند. ولی کتابهای دیگر را برداشتیم. البته‏‎ ‎‏باز چون می خواستند مرتب به آنها مراجعه داشته باشند، قدری کنار و یک جایی دیگر‏‎ ‎‏گذاشتیم که بالای سر ایشان نباشد. ‏‎[114]‎

حتی یک سؤال از ما نکردند

‏وقتی خدمت امام مشرف شدیم و به ایشان توضیح دادیم که این خونریزی اخیر‏‎ ‎‏شما بعد از آزمایشهایی که انجام شده مشخص شده است که مربوط به زخمهایی است‏‎ ‎‏که در معده هست و بعد از بحثهای مفصلی که درباره نحوه درمان این زخمها انجام‏‎ ‎‏داده ایم به این نتیجه رسیده ایم که بهترین راه درمان این زخمها عمل جراحی است لذا‏‎ ‎‏خدمت شما رسیده ایم که کسب اجازه کرده و کار را شروع بکنیم امام با سادگی به ما‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 282

‏نگاه کرده فرمودند هر طور صلاح است عمل بکنید ایشان در برخوردهایشان همیشه‏‎ ‎‏همینطور بودند. امام مطیع ترین مریضی بودند که من به عمرم دیده ام همیشه دستورات‏‎ ‎‏پزشکی را به همین شکل اجرا می کردند و هیچ وقت نگرانی ابراز نمی کردند. در صورتی‏‎ ‎‏که در موارد مشابه اگر به مریضی که حتی عمل جراحی برای او خطری نداشته باشد‏‎ ‎‏گفته شده که یک عمل جراحی لازم است با نگرانی زیاد دهها سؤال راجع به عوارض،‏‎ ‎‏خطر و نوع عمل خود سؤال می کند اما امام حتی یک سؤال هم از ما نکردند. ‏‎[115]‎

مرگ چیزی نیست

‏روحیۀ امام تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه حیات هیچ تغییری نکرد و همان طوری‏‎ ‎‏که آن روز حرف می زدند در مقابل مرگ نیز همان طور بسیار عادی برخورد می کردند. ‏

‏یکی از بستگان امام به ایشان گفته بود که این چیزی نیست و حال شما خوب‏‎ ‎‏خواهد شد. امام فرموده بودند: «نه آمدنش چیزی هست و نه رفتنش چیزی هست و نه‏‎ ‎‏مرگش چیزی هست، هیچ کدام از اینها چیزی نیست.» ‏‎[116]‎

این دنیا و آن دنیا برای من فرقی نمی کند

‏سال 58 وقتی فشار امام پایین آمد، وقتی درد قفسه وجود داشت، وقتی احساس‏‎ ‎‏کرد که در واقع دارد به طرف مرگ می رود، خیلی آرام بود. حالا یک عده ممکن است‏‎ ‎‏دستپاچه بشوند بگویند دوتا صلوات آخر را هم بفرستیم درحالی که ایشان یک‏‎ ‎‏اقیانوسی از آرامش در مقابل مسایل بودند. و جالب اینکه بعد از این که فشار بالا آمد و‏‎ ‎‏به حال طبیعی برگشت ایشان به حاج احمد آقا گفته بودند که «این دنیا و آن دنیا برای‏‎ ‎‏من فرق نمی کند. من کاری را که باید بکنم، کرده و وظیفه ام را انجام داده ام، منتها یک‏‎ ‎‏مقدار مسایل راجع به انقلاب مانده که آنها ناتمام است.» ‏‎[117]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 283

هیچ اضطرابی در وجود امام نبود

‏هرگز شب آخر عمر امام با شبهای دیگرشان فرقی نداشت. و اصلاً امام – قبل از‏‎ ‎‏اینکه پزشکان تشخیصی بدهند – می دانستند که عمر شریفشان به اتمام رسیده و این‏‎ ‎‏راه، راه برگشت پذیری نیست و با این حال هیچ گونه ترس و اضطراب و وحشتی در‏‎ ‎‏وجود شریفشان نبود. ‏‎[118]‎

آرامش امام در حوادث بزرگ

‏بعضی مواقع حوادث آن قدر پیش ما بزرگ جلوه می کند که ما واقعاً دست و پای‏‎ ‎‏خود را گم کرده و با عجله و شتاب آنها را به امام انتقال می دهیم و ابتدا تصور می کنیم‏‎ ‎‏که امام الان شتاب زده و سراسیمه برمی خیزند و به این طرف و آن طرف می روند، ولی‏‎ ‎‏علی رغم این تصور، می بینیم امام آنقدر آرام با آن مسایل برخورد کرده اند که بعد از آن‏‎ ‎‏تصور فراموشی موضوع می رفت. نیز در برخورد با حوادث گاهی زمین و زمان‏‎ ‎‏می خواست بر سر اندیشه ما خراب شود و خیال می کردیم اگر این موضوع را به امام‏‎ ‎‏گزارش کنیم امام به راه می افتند ولی دیده ایم که حوادث با همه عظمتشان همانند‏‎ ‎‏قطره ای در زمین گسترده اندیشه و اطمینان امام فرو رفته و محو شده اند. ‏‎[119]‎

فردایی در کار نیست

‏صبح دوشنبه آمدم بیت، ناهار را با شادی و خوشی خوردیم. هنوز تصمیم عمل‏‎ ‎‏جراحی امام حتمی نبود. بعدازظهر این مسأله قطعی شد. همان شب هم قدری قلبشان‏‎ ‎‏ناراحتی پیدا کرد. من جرأت نگاه کردن به صورت آقا را نداشتم. امام به خانم گفتند:‏‎ ‎‏ «خانم نصیحت می کنم در مرگ من هیاهو نکنید، صبر کنید.» ‏

‏خانم گفتند: «این چه حرفهایی است که می زنید! آبگوشتتان را بخورید. فردا‏‎ ‎‏عملتان می کنند و من خودم به زور به شما غذا می دهم.» امام فرمودند، «نه، آبگوشتم را‏‎ ‎‏نمی خورم. فردایی هم در کار نیست». ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 284

‏موقع رفتن به بیمارستان که شد، امام همان طور که از سرازیری کوچه پایین‏‎ ‎‏می رفتند، گفتند: «این سرازیری که من می روم، دیگر بالا نمی آیم».‏

‏این جملات را با لبخندی بیان می کردند که چندین معنی داشت، ایشان افسوس و‏‎ ‎‏نگرانی زیادی برای تنها ماندن همسرشان داشتند امام علاقه عجیبی به همسرشان نشان‏‎ ‎‏می دادند و دایم به دایی (حاج سید احمد آقا) سفارش می کردند که خانم را تنها‏‎ ‎‏نگذارید. معنای دیگری که خنده آقا داشت، روحانیت و آرامش ایشان در مسأله مرگ‏‎ ‎‏بود. ‏‎[120]‎

فتح با شماست بروید عملیات کنید

‏قبل از عملیات فتح المبین ما در چهار نقطه قرارگاه داشتیم که می بایست از این‏‎ ‎‏مراکز نیروها به پای کار بروند. ولی قبل از اینکه ما وارد مرحله عملیات بشویم،‏‎ ‎‏دشمن با تهاجم سریعی به دو محور از این چهار محور حمله کرد و آنها را با خطر‏‎ ‎‏جدی روبرو ساخت. از طرف دیگر وضع دو محور دیگر هم با این وضعیت جدید‏‎ ‎‏در مخاطره می افتاد. لذا برادران همه متفق النظر بودند که در این رابطه از امام سؤال‏‎ ‎‏و کسب تکلیفی بشود که با این مشکل چه باید کرد. فرصت زیادی هم در دست‏‎ ‎‏نبود. ‏

‏لذا اینجانب خود را ظرف مدت بسیار کوتاهی از دزفول به تهران رساندم و بعد از‏‎ ‎‏تعیین وقت ملاقات، عصر آن روز خدمت ایشان شرفیاب شده، مسأله را مطرح کردم‏‎ ‎‏امام فرمودند: «حالا منظور شما چیست؟ می خواهید استخاره کنید؟» عرض کردم:‏‎ ‎‏ «هرچه شما دستور بفرمایید.» فرمودند: «نگران نباشید، در این عملیات ان شاءالله فتح و‏‎ ‎‏نصرت با شماست. بروید و عملیات کنید و پس از این اگر استخاره هم خواستید،‏‎ ‎‏خودتان بکنید.» ‏

‏از برخورد بسیار روحیه بخش و آرام بخشی که این نفس مطمئنه با این مسأله‏‎ ‎‏کردند، ما به دزفول مراجعت کرده و برخورد بالا و قوی روحی امام را با این امر به اطلاع‏‎ ‎‏برادران رساندیم و چون ایشان استخاره را هم نفی نکرده بودند، تفألی به قرآن زدیم که‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 285

‏سوره مبارکه فتح درآمد، با این آیه ‏«لقد رضی الله عن المومنین اذیبایعونک‎ ‎تحت الشجره»‏... که بعد در ادامه آیات می فرماید که شما غنایم زیادی که قابل‏‎ ‎‏شمارش نیست از دشمن می گیرید. ما پس از حصول نتیجه این تفأل و استخاره، روحیه‏‎ ‎‏شروع به عملیات را در خود چندین برابر می دیدیم و برای همین بود که بر اساس این‏‎ ‎‏استخاره نام عملیات را «فتح المبین» گذاشتیم. «فتح» برای نتیجه بخشی عملیات‏‎ ‎‏رزمندگان اسلام و «مبین» نشانه گستردگی و نتایج خیره کننده عملیات بر اساس آیه‏‎ ‎‏شریفه ‏«انا فتحنا لک فتحا مبینا.»‏ ‏

‏نکته قابل توجه و جالب در این رابطه آن بود که بر اساس آیاتی که در استخاره‏‎ ‎‏درآمده بود ما تا هفت ماه پس از عملیات آزادی خرمشهر که حدود یک ماه پس از‏‎ ‎‏فتح المبین انجام شد، در حال جمع آوری مهمات غنیمتی از دشمن بودیم و به دلیل‏‎ ‎‏گسترش و پراکندگی زیاد زاغه های مهمات دشمن در منطقه و عدم شناخت کامل ما از‏‎ ‎‏آنها گاه و بیگاه به دلیل تبادل آتش یکی از آنها منفجر شد. ‏

‏این عملیات به سرعت پیروز شد و تثبیت گردید و آتش دشمن هم به سرعت‏‎ ‎‏خاموش شد و ما هرچه در این عملیات فتح المبین افتخار و پیروزی کسب کردیم به‏‎ ‎‏یمن و برکت روح بلند حضرت امام بود. ‏‎[121]‎

جنگ است یک وقت ما می بریم یک وقت آنها

‏شبی که خرمشهر مورد هجوم قوای بعثی واقع شده بود، برای حقیر و دیگر عزیزان‏‎ ‎‏که در جریان لحظه به لحظه حملات بودند، فراموش شدنی نیست. تلفن کمتر قطع‏‎ ‎‏می شد و محلّه به محلّه که به تصرف خون آشامان بعثی درمی آمد با کلماتی مانند پتک‏‎ ‎‏بر سر ما فرود می آمد. دوستان در دفتر به اندازه ای پریشان بودند که فقط به تلفن جواب‏‎ ‎‏می دادند. هیچ کس توان سخن گفتن با دیگری را نداشت. دود سیگار فضای اتاق دفتر‏‎ ‎‏را که با پتو استتار شده بود پر کرده بود. فرزندم که آمده بود خبری به اندرون ببرد نتوانسته‏‎ ‎‏بود افراد حاضر در دفتر را بشناسد! و این مسأله را به عرض امام رسانده بود. بالاخره‏‎ ‎‏زمان که با سنگینی می گذشت، به جایی رسید که خبر از دست رفتن خرمشهر را به‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 286

‏مثابه آخرین پتک، بر سر همه ما فرود آورد. دوستان این جناب را مأمور رساندن این خبر‏‎ ‎‏شوم به امام کردند. بغض گلویم را می فشرد و بیم آن را داشتم که با آن همه ناراحتی‏‎ ‎‏نتوانم کلمات را درست ادا کنم. بالاخره به ناچار داخل اندرون رفتم. به محض رسیدن‏‎ ‎‏به اتاق، سرها با ناراحتی برای پرسش به طرفم برگشت. «چه خبر شده است؟» خدا‏‎ ‎‏می داند کمتر زمانی به آن حالت دچار شده بودم. با سختی پاسخ دادم: «هیچ!» امام‏‎ ‎‏بزرگوار که متوجه وضع آشفته حقیر شده بودند، سؤال دیگری نفرمودند. در نزدیکی‏‎ ‎‏ایشان نشستم و به تلویزیون نگاه می کردم. پس از سه یا چهار دقیقه مرا مورد خطاب‏‎ ‎‏قرار داده پرسیدند: «تازه چی؟» با نهایت ناراحتی همراه با بُغض جواب دادم «خرمشهر‏‎ ‎‏را گرفتند!» ایشان یک مرتبه با لحنی عتا ب آلود فرمودند: «جنگ است. یک وقت ما‏‎ ‎‏می بریم، یک وقت آنها». نمی دانم این چند جملۀ کوتاه چگونه در من اثر گذاشت. به‏‎ ‎‏حقیقت مانند ضرب المثل معروف سطل آبی سرد بر سرم ریختند چنان از ناراحتی بیرون‏‎ ‎‏آمدم گویی اصلاً جنگی واقع نشده بود. ‏‎[122]‎

آرامش امام در بمبارانهای جزیره خارک

‏در یکی از مقاطع زمانی که دشمن به شدت و به طور متوالی، جزیره خارک و‏‎ ‎‏تأسیسات نفتی آن را بمباران می کرد، به همراه چند نفر از دوستان دفتر امام به جزیرۀ‏‎ ‎‏خارک رفتیم. وقتی وارد جزیره شدیم، دوستان مطابق روال و ملاکهایی که داشتند،‏‎ ‎‏- چون آن لحظه، زمانی بود که معمولاً هواپیماهای دشمن می آمدند – از ما خواستند که‏‎ ‎‏در محل استراحت بمانیم و بعد از بمباران به اسکله ها برویم. قبول نکردیم و بلافاصله‏‎ ‎‏برای بازدید از اسکله ها راه افتادیم. ‏

‏روی اسکله بودیم که هواپیماهای میگ 29 آمدند و هیجده بمب پانصد کیلویی‏‎ ‎‏روی جزیره ریختند. تعدادی در آب افتاد و بقیه هم در نقاط مختلف جزیره، ولی‏‎ ‎‏هیچ کدام به اسکله ها اصابت نکرد. اما اتفاقاً یکی از آنها روی همان ساختمانی افتاد‏‎ ‎‏که قرار بود برای پیشگیری از خطر در آنجا بمانیم!‏

‏به هر حال، وضعیت را از نزدیک مشاهده کردیم و شب جمعه برگشتیم. صبح‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 287

‏جمعه با آنکه معمولاً امام بعد از گوش کردن خلاصۀ اخبار ساعت هشت بلافاصله به‏‎ ‎‏حمام می رفتند، وقتی به ایشان گفتم: «به جزیرۀ خارک رفته بودیم» نشستند. وضعیت را‏‎ ‎‏گزارش کردم و پیغام مسؤولان آنجا را به عرض رساندم. ‏

‏آنها گفته بودند: «به طور مسلم تا دو روز دیگر، طبق این روال، صدور نفت، قطع‏‎ ‎‏می شود.» در آن شرایط حساس جنگ و مشکلات ارزی، نگرانی اصلی همین بود. ‏

‏امام با دقت به عرایضم گوش کردند و سرانجام با آرامش غیرقابل تصوری دعا‏‎ ‎‏کردند. آرامشی که دلیل آن، گذشته از ایمان و پیوند او با خدا، با گذشت زمان و ادامۀ ‏‎ ‎‏صدور نفت تا آخر جنگ، علی رغم همه فشارهای دشمن، برای ما روشن شد که اگرچه‏‎ ‎‏امام در جزیره حضور نداشتند، ولی از کسانی که در آنجا مباشرت در کار داشتند،‏‎ ‎‏نسبت به وضعیت حال و پیش بینی آینده آگاه تر بودند!‏‎[123]‎

 

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 2صفحه 288

  •  - این نکته بیانگر این امر است که به رغم اینکه آن فرد دیوانه بوده ولی دفتر امام بدون هیچ سانسور  و کنترلی نامه او را به عرض امام رسانده و مهمتر اینکه امام ضمن اینکه آن را مطالعه کرده، فرموده اند نامه به او پس داده شود!
  • . حجة الاسلام والمسلمین صادقی تهرانی، پا به پای آفتاب (جدید)، ج 4، ص 277.
  • . حجة الاسلام والمسلمین احمد رحمت، آرشیو واحد خاطرات.
  • . مجله تایم آمریکا – روزنامه اطلاعات – 1 / 5 / 58.
  • . حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان، در سایه آفتاب، ص 31.
  • . آیت الله محمد فاضل  لنکرانی، پا به پای آفتاب (جدید)، ج 5، ص 105.
  • . آیت الله خاتم یزدی.
  • . حجة الاسلام والمسلمین آشتیانی – مرزداران – ش 84، ص 24.
  • . دکتر محمود بروجردی – پاسدار اسلام – ش 24، ص 60.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید حسن طاهری خرم آبادی – پا به پای آفتاب – ج 3 ص 327 (قدیم).
  • . علامه استاد محمدتقی جعفری.
  • . امام خمینی در آئینۀ خاطره ها – ص 127.
  • . حجة الاسلام والمسلمین توسلی – حوزه – ش 45، ص 55.
  • . دکتر محمود بروجردی -  سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی – ج 3، ص 22.
  • . حجة الاسلام والمسلمین طاهری خرم آبادی – گلهای باغ خاطره، ص 35.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید حسن طاهری خرم آبادی، پا به پای آفتاب (جدید)، ج 4، ص 341.
  • . حجة الاسلام والمسلمین لطف علی فقیهی -   اطلاعات هفتگی – ش 2442، ص 13.
  • . حجة الاسلام والمسلمین مهدی کروبی.
  • . آیت الله علی مشکینی – جهاد -  ش 44.
  • . آیت الله خامنه ای – روزنامه جمهوری اسلامی – 5 / 11 / 59.
  • . حجة الاسلام والمسلمین رسولی محلاتی – روزنامه جمهوری اسلامی – 7 / 4 / 68.
  • . آیت الله خاتم یزدی – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی -  ج 2، ص 135.
  • . دکتر محمود بروجردی – پا به پای آفتاب (جدید)، ج 1، ص 154.
  • . حجة الاسلام والمسلمین عبدالعلی قرهی – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی(س)، ج 1، ص 23.
  • . دکتر محمود بروجردی – ندا – ش 1، ص 29.
  • . حجةالاسلام والمسلمین قرهی، در رثای نور، ص 67 و 68.
  • .  غلامعلی رجائی.
  • . حجةالاسلام والمسلمین رحیمیان – پاسدار اسلام – ش 39، ص 34.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید حمید روحانی – بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی – ج 2.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید محمد موسوی خوئینی ها – حوزه، ش 37 و 38، ص 82.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی – جوانان امروز -  ش 766، ص 3.  می گویند امام بعد از انجام فریضه نماز ظهر به خانه فرزند شهیدشان رفته و خانواده و فرزندان آن شهید را تسلیت داد و به مادر داغدار شهید فرموده بودند: «امانتی خداوند متعال به ما داده بود و اینک از ما گرفت، من صبر می کنم، شما هم صبر کنید، و صبرتان هم برای خدا باشد.»
  • . آیت الله خاتم یزدی، سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی(س)، ج 4، ص 170 و 171.
  • . آیت الله خاتم یزدی.
  • . حجة الاسلام والمسلمین فرقانی- سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی – ج 1، ص 70.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی – پیام انقلاب – ش 70، ص 51.
  • . حجة الاسلام والمسلمین فرقانی- سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی – ج 1، ص 74.
  • . حجة الاسلام والمسلمین تهرانی – مأخذ پیشین – ج 5.
  • . حجة الاسلام والمسلمین  ناصری – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی – ج 4، ص 130.
  • . حجة الاسلام والمسلمین  کریمی – پاسدار اسلام – ش 9، ص 35.
  • . فاطمه طباطبایی – ندا – ش 1، ص 44.
  • . حجةالاسلام والمسلمین سید علی اکبر محتشمی پور.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید حمید روحانی – روزنامه اطلاعات – 1 / 8 / 59.
  • . آیت الله شهید دکتر بهشتی -   روزنامه جمهوی اسلامی – 1 / 4 / 65.
  • . خبرنگار لوموند (در نجف) – طلیعه انقلاب اسلامی. اولین مصاحبه خبرنگاران خارجی با امام توسط  خبرنگار روزنامه لوموند در نجف صورت گرفت.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید محمدرضا مهری – پاسدار اسلام – ش 10، ص 51.
  • . حجة الاسلام والمسلمین دعائی -   مصاحبه مؤلف.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید محمدرضا مهری – پاسدار اسلام – ش 10، ص 51.
  • . فریده مصطفوی – روزنامه اطلاعات – 11 / 12 / 60.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی – حضور – ش 3، ص 9.
  • . مرضیه حدیده چی – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی- ج 4، ص 43.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید محمود دعائی، مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفی کفاش زاده، مصاحبه مؤلف.
  • . آیت الله شهید دکتر بهشتی – حضور – ش 3، ص 2.
  • . حسنین هیکل – روزنامه جمهوری اسلامی – 18 / 4 / 60.
  • . پروفسور مونتی.
  • . قائدی – روزنامه نگار فرانسوی.
  • .  مالارد – خبرنگار فرانسوی.
  • . حجة الاسلام والمسلمین رضا استادی.
  • . حجة الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی – سروش – ش 76.
  • . حجة الاسلام والمسلمین موسوی خوئینی ها – حوزه – ش 37 و 38، ص 82.
  • . حجةالاسلام و المسلمین موسوی خوئینی ها – پا به پای آفتاب (جدید)، ج 5، ص 286.
  • . حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی، مصاحبه مؤلف.
  • . آیت الله خامنه ای – روزنامه اطلاعات – 29 / 8 / 63.
  • .  محسن رفیق دوست – امید انقلاب – ش 25، ص 37.
  • . حجة الاسلام والمسلمین ناطق نوری – روزنامه جمهوری اسلامی – ویژه اربعین امام.
  • . حجة الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی – پا به پای آفتاب (جدید)، ج 6، ص 140.
  • . حجة الاسلام والمسلمین ناطق نوری – همان، ص 77.
  • . آیت الله شهید محلاتی – پیام انقلاب – ش 104، ص 31.
  • . مرضیه حدیده چی، پا به پای آفتاب (جدید)، ج 2، ص 142. (این خاطره به بیان دیگر نظم شگفت و باور نکردنی امام را هم یادآوری می کند. )
  • . آیت الله شهید محلاتی – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی، ج 4، ص 73 و 74.
  • . حجة الاسلام والمسلمین آشتیانی -  پاسدار اسلام، ش 2، ص 28.
  • . آیت الله موسوی اردبیلی – اطلاعات هفتگی – ش 2177، ص 38.
  • . حجة الاسلام والمسلمین شجونی – اطلاعات هفتگی – ش 2027، ص 19.
  • . میرزا علی احمد میانجی – حضور ش 3، ص 84.
  • . آیت الله اشراقی – روزنامه کیهان – 21 / 4 / 59.
  • . حجة الاسلام والمسلمین آشتیانی.
  • . حجة الاسلام والمسلمین آشتیانی – پاسدار اسلام – ش 92، ص 30.
  • . سردار لشکر محسن رضایی – پا به پای آفتاب – ج 3، ص 126.
  • . حجة الاسلام والمسلمین امام جمارانی ـ روزنامه جمهوری اسلامی – ویژۀ اربعین ارتحال امام.
  • . آیت الله اشراقی – روزنامه کیهان 21 / 4 / 59.
  • . رکنی (از عوامل کودتای نوژه) – روزنامه جمهوری اسلامی – 24 / 4 / 60.
  • . حجة الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی – روزنامه اطلاعات – 23 / 4 / 54.
  •  - حجة الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی.
  • . حجة الاسلام والمسلمین آشتیانی – مرزداران – ش 83، ص 14.
  • . آیت الله امامی کاشانی – پیام انقلاب – ش 121، ص 56.
  • . دکتر پورمقدس – از پزشکان معالج امام، پاسدار اسلام، ش 96، ص 38.
  • . حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی – مصاحبه مؤلف.
  • . حجة الاسلام والمسلمین آشتیانی – مجله مرزداران – ش 84، ص 24.
  • . حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی – ج 2، ص 60.
  • . آیت الله محمدرضا توسلی، پا به پای آفتاب (جدید)، ج 2، ص 96.
  • . رئیس جمهور شهید محمدعلی رجائی، روزنامه اطلاعات – 8 / 4 / 60 – محضر نور – ج 1- ص 503.
  • . سید علی اکبر پرورش – نماز جمعه تهران – 10 / 4 / 73.
  • . حجة الاسلام والمسلمین هاشمی رفسنجانی – اطلاعات هفتگی – ش 2195، ص 7.
  • . دکتر پورمقدس، پاسدار اسلام، ش 96، ص 38.
  • . حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی – پا به پای آفتاب (جدید)، ج 2، ص 61.
  • . حجة الاسلام والمسلمین موسوی خوئینی ها – حوزه – ش 38 و 37، ص 81.
  • . حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی – ج 2، ص 58.
  • . حجة الاسلام والمسلمین امام جمارانی. بعدها معلوم شد که فرمانده ضد هوایی برای امتحان قبضه ها و آمادگی اطرافیان  به آنها دستور شلیک داده بود. اما با هیچ یک از اعضای بیت امام در این کار هماهنگی نکرده بود.
  • . بنی صدر رئیس جمهور مخلوع و فراری – روزنامه اطلاعات – 5 / 7 / 59.
  • . عاطفه اشراقی – زن روز – ش 1267، پا به پای آفتاب (جدید)، ج 1، ص 331.
  • . دکتر پورمقدس – پاسدار اسلام – ش 96، ص 39.
  • . حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان، پا به پای آفتاب (جدید)، ج 2، ص 252.
  • . میرحسین موسوی، حوزه، ش 37 و 38، ص 155.
  • . آیت الله ابراهیم امینی – پا به پای آفتاب – ج 2 - ص 268 (قدیم).
  • . حجة الاسلام والمسلمین علی دوانی – سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی،  ج 6، ص 51 و 52.
  • . دکتر پورمقدس – پاسدار اسلام – ش 96، ص 39.
  • . میرحسین موسوی – حوزه – ش 37 و 38، ص 154.
  • . حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان، پا به پای آفتاب (جدید)، ج 2، ص 251.
  • . دکتر پورمقدس – پاسدار اسلام – ش 96، ص 40.
  •  - قائم مقام وقت فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.
  • . آیت الله موسوی اردبیلی – روزنامه جمهوری اسلامی – 17 / 3 / 73.
  •  .  حجة الاسلام و المسلمین موسوی جزایری ـ امید انقلاب ـ ش 142، ص 34 و 35.
  • . حجة الاسلام والمسلمین  رحیمیان، در سایه آفتاب، ص 91.
  • . فرشته اعرابی – سروش – ش 476، ص 19.
  • . دکتر فاضل – از پزشکان معالج امام، فصل صبر، ص 168.
  • . حجة الاسلام والمسلمین  امام جمارانی – روزنامه جمهوری اسلامی – ویژه اربعین ارتحال امام.
  • . دکتر حسن عارفی – حضور – ش 8، ص 70 و 71.
  • . دکتر پورمقدس – پاسدار اسلام – ش 96، ص 40.
  • . حجة الاسلام والمسلمین  انصاری کرمانی – مصاحبه مؤلف.
  • . زهرا اشراقی – پا به پای آفتاب (جدید)، ج 1، ص 206.
  • . سردار سرلشکر محسن رضایی – پا به پای آفتاب (جدید)، ج 4، ص 139.
  • . دکتر محمود بروجردی – پا به پای آفتاب (جدید) – ج 1، ص 159.
  • . حجة الاسلام والمسلمین رحیمیان – در سایه آفتاب، ص 214 و 215.