قدمهایم را تند میکردم گاهی آرامتر تا به مدرسه رسیدم. زنگ خورده بود آرام از کنار راهرو گذشتم و از چشمهای برقزدهی ناظم فرار کردم و خودم را به صف رساندم. فکر میکردم که از دستش راحت شدم که وسط مراسم صبحگاه شروع کرد به قار قار کردن و بچهها را به خنده انداخت. من هم خندهام آمد اما نمیخندیدم میترسیدم بچهها بفهمند که با من است. سر کلاس هم تا ظهر صدایش را تحمل کردم و به روی خودم نیاورد......
شما فکر میکنید ادامهی این ماجرا چه میشود؟ ادامهی این داستان را بنویسید. یک نام برای داستانتان انتخاب کنید و آن را برای ما بفرستید. به این نوع نوشته ادبیات خلاق میگویند.
پاسخهای خود را به نشانی مجله ارسال کنید. روی پاکت بنویسید مربوط به صفحه بیایید خلاق باشیم.
تهران- خیابان انقلاب اسلامی- چهارراه حافظ- پلاک 886
«مرغ خانگی و تخم طلا»
در خانهی یک مرد روستایی مرغی بود، که هر روز یک تخم طلا میگذاشت. مرد روستایی و همسرش با خودشان فکر کردند که لابد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 512صفحه 31