قسمت سوم
محمدعلی دهقانی
راز سبز پدربزرگ
پیام کوچکترین پسر گروه، گفت: «پدربزرگ! محسن، رایانهاش خراب شده و درست کار نمیکند...» و سعید، که کمی از پیام بزرگتر بود، دنبال حرفِ او را گرفت و گفت: «حالا هم مانده توی خانه و خیلی ناراحت است!»
پیرمرد، کمی فکر کرد و گفت: «خُب، این که بد شد! این جوری که نمیشود! ما باید برویم به محسن کمک کنیم.» چند تا از بچهها با هم گفتند: «ولی ما که چیزی از کار رایانه نمیدانیم!... چه طوری کمکش کنیم؟»
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «من یک ذره با رایانه آشنایی دارم. شاید بتوانم به محسن کمکی بکنم! اول باید ببینیم چه عیبی پیدا کرده است!...»
پیرمرد، این را که گفت، به طرف خانهی محسن راه افتاد. بچهها هم با یک عالمه تعجب و کنجکاوی، به دنبالش. آخر آنها فکر نمیکردند که پدربزرگ حتی رایانه را درست و حسابی بشناسد.
پیرمرد، با اجازهی صاحبخانه، یعنی همان پدر محسن، وارد خانهی آنها شد و بچهها در کوچه منتظر ماندند.
بدون اجازه وارد چمنزار شد و شروع به چریدن کرد. اسب، که تمام چمنزار را مال خودش میدانست، از این حرکتِ گوزن خیلی ناراحت شد و تصمیم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 512صفحه 16