علی فرجامی
بیایید خلاق باشیم!
هوا صاف بود. خورشید در آسمان دیده میشد. کتابهایم را برداشتم و به سمت مدرسه راه افتادم. حسن آقا همسایهمان پشت ماشینش نشسته بود و داشت بوق ماشینش را امتحان میکرد. بووووووووق بوووووووووووووووق.................. در بین راه مغازهها را یکی دو تا میکردم و به آنها توجه نمیکردم. سوپری آقا مجید، گوشتفروشی محمد آقا با آن سبیلهای تابخوردهاش امروز برایم اهمیتی نداشتند. امروز چیز دیگری نظرم را جلب کرده بود. کلاغ سیاهی از در خانه به دنبال من راه افتاده بود. این را اول از صدایی که کنارم روی درختهای پنج برگی از خودش درمیآورد فهمیدم. گاهی
قویترین حیوان درندهی روی زمین را شکست دادم، و حالا باید خودم خوراک این حشرهی کوچک و ناتوان بشوم!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 512صفحه 30