او که آدم گردن کلفت پولداری بود و از شیوخ عرب به حساب میآمد، سر کوچه امام پارک کرد و مثل یک لات به سمت من آمد که چرا به شیشه او زدهام. خلاصه با هم درگیر شدیم و مردم آمدند تا ما را جدا کنند. آقا فرمودند:
آقای فرقانی! ول کن!
گفتم: «من به جهنم، شما را داشت زیر میگرفت.» امام فرمودند:
حالا ولش کن!
پلیس آمد. گفتم که نگهش دارند. آقا را به منزل رساندم و برگشتم. گفتم: «چکار کنیم؟ این را بفرستیم زندان بغداد؟»
یکی از دوستان گفت: «نه، امام ناراحت میشوند.» آمدیم سر خیابان و به پلیس گفتیم: «اگر این فرد از طرف شاه مأمور کشتن امام نبوده، دست کم شراب خورده و باید به جزایش برسد.»
آنان به اصرار افتادند که امام را از خانه بیرون بیاورند و به دست و پای امام بیفتند. آقا که سر و صدا را شنیدند، فرمودند:
این چه سر و صدایی است؟ چرا مردم را بدبخت میکنید؟
بعد به من فرمودند:
برو همین الان نجاتش بده و بگذار برود به خانهاش!
وقت هم مجبور نیست که از کسی اجازه بگیرد. پس من قرضم را از چه کسی پس بگیرم؟!»
[از ترکیب کردن دو تا سیاه، هیچ وقت یک سفید به دست نمیآید]
مجلات دوست کودکانمجله کودک 512صفحه 5