بیست دقیقهی بعد، همراه با خود محسن، در حالی که لبخند رضایت روی صورت هردوی آنها نشسته بود، از خانه بیرون آمدند. محسن خیلی خوشحال بود و تا آخر وقت بازی، هِی میخندید و با همه شوخی میکرد. پدربزرگ، با کمک محسن، رایانهی او را درست کرده بود!
حالا بچهها چیزهای زیادی دربارهی پدربزرگ میدانستند. اما یک چیز را نمیدانستند و برایشان عجیب بود.
هر روز بعد از غروب، همین که صدای اذان مغرب، از مسجد بزرگ «اباصالح» به آسمان میرفت، پدربزرگ زود لباسهایش را مرتب میکرد، از بچهها عذرخواهی میکرد و به سرعت راهی میشد. بچهها نمیدانستند پدربزرگ به کجا میرود و خیلی دلشان میخواست که این را بفهمند. اما چگونه؟ خجالت میکشیدند که از خودش بپرسند. خودِ پیرمرد هم هیچ وقت در این باره چیزی نمیگفت.
بچهها دوست داشتند که پدربزرگ مدت بیشتری پیش آنها بماند و همبازیشان باشد. به نظر آنها، وقتی که تازه بازی گرم شده بود، پدربزرگ از آنها جدا میشد و کجا میرفت!
(ادامه دارد)
گرفت زود آن حیوانِ بیادب را از چمنزار خودش بیرون کند. اما گوزن تنومند و قوی بود و شاخهای بلندی داشت. بهتر بود که اسب از کسی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 512صفحه 17