
مادربزرگ او را بوسید و گفت: «همهی کتابها که مالِ قصه نیستند. بعضیها مال درس و مشق است.»
زن یا دختر جوان کتابش را بست و گفت: «کاشکی کتاب قصه همراهم بود.» و بعد مثل اینکه چیزی یادش بیاید کیفش را باز کرد و داخل آن را خوب نگاه کرد.
گفت: «همیشه یکی دو تا از کتابهای خودم را همراهم میآوردم، این دفعه گمانم توی روستا جا گذاشتهام.»
بعد آغوشش را باز کرد و گفت: «بیا اینجا کوچولو، بیا.» مادربزرگ با حالتِ درد، پایش را مالید و گفت: «نه، نه مزاحم درس و مشقتان میشود.»
دختر یا زن جوان کتابی را که میخواند گذاشت توی کیفش و گفت:
«کوچولوها مال همه هستند.»
کوچولو که خیلی وقت پیش منتظر چنین حرفی بود. خودش را انداخت توی بغلش. زن پیشانیاش را بوسید. کوچولو به لبها و دندانهای او نگاه کرد. بعد از آن وقتی که چشمهایشان به چشمهای یکدیگر افتاد کوچولو با خودش گفت: «چشمهای مادر من خیلی بهتر بود.»
مادربزرگ از آن طرف صندلی سرش را آورد نزدیکتر و گفت: «این خانم هم مثل مادرت میماند. نمیبینی چقدر مهربان است.»
صدای چند تا بچه آمد که توی راهرو قطار میدویدند. مادربزرگ به خانمی که حالا کنارش نشسته بود گفت: «شما هم میآیید شهر؟» خانم در حالی که با موهای کوچولو بازی میکرد گفت: «من ایستگاه بعدی پیاده میشوم.» بعد از آن خندید و گفت: «از ناچاری معلم دو روستا هستم یکی اینطرف و
سرباز ارتش انگلستان- واحد یورکشایر- سال 1940
مجلات دوست کودکانمجله کودک 484صفحه 34