هاشم اکبرزاده
امام رفت
خنکای هوا از پنجره ماشین به صورت من میسرید. همه جا سبز بود. عطر شالیزار همه جا پراکنده بود. کسی در درون من غوغا میکرد. سالها بود که آرزوی قبر امام هشتم را داشتم؛ اما گرفتاری و مشغلهی زیاد هر بار به طریقی این فرصت را از من دریغ میکرد. با این حال مادرم میگفت: «اگر آقا بطلبد خودش همه کارها را درست میکند.»
صدای مسافری در گوشم پیچید که فریاد زد: «برای سلامتی امام صلوات.» و ماشین یکپارچه فریاد شد.
مادر با چشمهای بسته گفت: «نذر کردم اگر آقا خوب بشود برای دختر یتیم صغرا خانم یک پیراهن بدوزم، طفلکی یک دست لباس درست و حسابی نداره،» بعد مادر سکوت کرد و نفسی عمیق کشید و گفت: «همان پارچه پیراهنی که پدر خدا بیامرزت از مکه آورد خیلی قشنگه...»
شوهر صغرا سرطان داشت، و از کسی کاری ساخته نبود! میگفتند رو به قبله میخوابید، و دم به دم اشهدش را میخواند و مرتب میگفت: «کاشکی آن چند باری که رفتم جبهه شهید میشدم.» زنی از پشت سر گفت: «خانم خدا رفتگانت را بیامرزد؛ من مطمئنم آقا از این نذرها خوشش میآید، هم نیتش خوبه، هم نتیجهاش.»
چریک رودزیایی- سال 1977
مجلات دوست کودکانمجله کودک 484صفحه 8