مجید شفیعی
جادوگری یا جاروگری؟
قسمت آخر
جادوگری با جارو این بود: من تورج را بلند میکردم؛ زیر بغلهایش را از پشت میگرفتم و تورج هم یک جارو وسط پاهایش میگذاشت. حالا تورج سوار یک جاروی سحرآمیز شده بود. من تورج ر ا میبردم توی هوا و تورج هم میچرخید و میگفت: هر طرف جارو رفت؛ ما هم میرویم.
تورج هی جارو را این ور و آن ور میکرد و میگفت: «یوهوا! یوهو! وای چقدر مزه میدهد! وای دارم پرواز میکنم! وای یوهو! یوهو! داداشی بلندِ بلند. هر طرف رفت ما هم برویم. هان داداشی؟ باشه؟ باشه؟
گوشم از باشه باشههای تورج حسابی پر شده بود.
بالاخره همینطور که داشتیم جادوگری میکردیم؛ رفتیم به اتاق تورج. تورج اولش ترسید ولی بعدش گفت: یوهو! یوهو!
گفتم: وای جادوگری! جادوگری! میخواهیم با هم جادوگری کنیم. تورج همینطور که سوار جارو بود گفت: وای داداشی! جاروگری کیف دارد نه نه؟! دارد نه؟! چطوری جاروگری کنیم داداشی هان؟ وای یوهو!
سرباز ارتش آفریقای جنوبی- اعزامی به نامیبیا- سال 1980
مجلات دوست کودکانمجله کودک 484صفحه 16