قطار آن شب
احمد اکبرپور
مادربزرگ گفت: «نه، نه.» بعد از آن دیگر کوچولو هیچی نگفت. میفهمید اگر مادربزرگ عصبانی بشود ناچار باید چند تا قرص هم بخورد. آنوقت کوچولو با آن چشمهای رنگی باید برود و برایش آب بیاورد. توی راهرو قطار هرچند به دنبال آب یا چیز دیگری بود ولی میتوانست خاطرات زیادی را به یاد بیاورد. حالا پنج ساله بود ولی دوست داشت به دو سالگی برگردد. دو سالگی و خاطرات مادر، گلهای روی پیراهن مادر یادش میآمد و یک بار که با سرعت میخواست برود توی آغوش او و صورتشان محکم به هم خورده بود.
قطار گفت: «تالاق تولوق تالاق» و رفت توی یک تونل.
دختر یا زن جوانی که روبهروی آنها نشسته بود کتابش را بست. همه جا تاریک شد. کوچولو با خودش گفت: «اگر مادر من هم زنده بود کتاب میخواند.»
مادربزرگ که میفهمید کوچولو توی تاریکی چه فکرهایی میکند گفت: «مادرت رفته پیش خدا.»
قطار گفت: «تالاق تولوق تالاق» و از توی تاریکی آمد بیرون.
دختر یا زن جوان کتابش را باز کرد. وقتی میخواست ورق بزند و به صفحهی بعدی برود نگاهی به کوچولو کرد و لبخندی زد. کوچولو با خودش گفت: «اگر مادر من زنده بود برایم کتاب قصه میخواند.»
خلبان بمبافکن ارتش انگلستان- سال 1939
مجلات دوست کودکانمجله کودک 484صفحه 33