یا اینکه میگفتم: موشها را جارو کردیم! ما همه را جادو کردیم!
بیبیدی، بابیدو، بووووووو.
ما چند روزی با هم جادوگری کردیم.
تورج گفت: داداشی ما آنقدر جاروگری کردیم که موشها رفتند!
گفتم: اسباببازیها، موشها را بیرون کردند. وای چه خوب!
تورج هم گفت: وای چقدر خوب!
تورج باز هم سوار جارو شد. من حسابی خسته شدم.
من یک کتابِ داستان برداشتم و برای تورج خواندم و رفتم توی اتاقش. تورج هم آمد.
آهسته گفتم: نگاه کن! ما موشها را جادوگری کردیم. موشها از اسباببازیهای تو و کتاب داستانهای تو و این جارو خیلی میترسند.
من یک موش کشیدم که توی دهان یک جارو رفته بود.
تورج گفت: وای! این جارو موش میخوره؛ نه داداش؟
گفتم: این جاروی جادوگری هست. خودش این کارها را خیلی خوب بلد هست. تورج گفت: وای چقدر خوب! بیبیدی، بابیدو، بووووووووو! موشها رفتند! رفتند! وای چقدر کتاب!
از آن شب به بعد؛ مامان قبل از خواب یک قصه برای تورج تعریف میکرد. اگر یک شب برای تورج قصه نمیگفت؛ تورج خوابش نمیبرد.
از فردا شب دیگر تورج، توی اتاق خودش میخوابید.
(پایان)
سرباز ارتش اسپانیا- سال 1942
مجلات دوست کودکانمجله کودک 484صفحه 18