اتومبیل پیش میرفت، ولی چیزی در من نمیگذاشت آرام بگیرم! اضطراب آزارم میداد. برای فرار از این دلشوره به جاده چشم دوختم که پر از درخت بود. انگاری به سمت تهران در حال دویدن بود، در دوردست چند زن و مرد پیدایشان شد، نزدیکتر شدند، اما چرا به سر و سینه خود میزدند! هول کردم، چیزی در دلم فرو ریخت.
زن پشت سری ما خواست، چیزی بگوید، ولی انگار چیزی گلویش را میفشرد.
سکوت همه جا را گرفته بود، کسی چیزی نمیگفت، ماشین سرعت گرفت، راننده میخواست از آن منطقه بگریزد، ولی در هر پنج و شش کیلومتر، گروهی زن و مرد، میگریستند و بر سر و سینه خود میزدند. یکی از میان جمع فریاد زد: «آقای راننده نگهدار.» ماشین ایستاد. مسافری سرش را از پنجره بیرون آورد و از عابری پرسید: «آقا اتفاقی افتاده؟» عابر به خود پیچید و فریاد زد: «امام رفت!...»
بغض مسافران ترکید، دیگر کسی تا مشهد حرفی نزد، همه در خلوت خود گریه میکردند، در حرم امام رضا(ع) یک دل سیر گریه کردیم، وقتی از حرم بیرون آمدیم، زنی مادرم را نگاه داشت و گفت: پیراهن دختر صغرا یادت نره، روح امام حتماً نگرانشه.»
مادرم گفت: «چشم»
چریک رودزیایی- سال 1979
مجلات دوست کودکانمجله کودک 484صفحه 9