
قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
اولی گفت: «من زرگرم،
گوشوارهی طلا دارم.»
دومی گفت: «رفتگرم.
آشغالاتون رو میبرم.»
سومی گفت: «من نقاشم،
تابلوهای خوب میکشم.»
چهارمی گفت: «پرستارم،
به فکر حال بیمارم.»
پنجمی گفت: «نه زرگرم، نه نقاش.
نه رفتگر، نه کفاش.
تنبلم و بی کاره،
هیچکی دوستم نداره!»
دست کودک را در دست بگیرید و درحال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 43صفحه 24