![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/146/146_19.jpg)
کمی فکر کرد و گفت: «ناراحت نباش. تو دوستان زیادی داری که خوشحال میشوند به تو کمک کنند.» آهی کشید و گفت: «ولی هیچکس نمیتواند ی مرا به مزرعهی بالای دهکده برساند.»
همین موقع پر زد و روی دست نشست و گفت: «چرا! یک نفر هست که میتواند
را ببرد!» با تعحب پرسید«چه کسی؟» خندید و گفت: «من را برایت میبرم.
پرواز میکنم و خیلی زود آن را به دوستت میرسانم. بعد هم جواب را از او میگیرم و برای تو میآورم.»
گفت: «و را خیس نمیکنی!» گفت: «! را خیس نمیکنم!» ،
را به نوکش گرفت و پرواز کرد و رفت. به پرواز نگاه میکرد و میخندید. او دوستان خوبی داشت که درکنارشان شاد و خوشحال بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 43صفحه 19