![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/146/146_4.jpg)
خاله مهربان
مهری ماهوتی
یکی بود، یکی نبود. یک روز، خالهمهربان چادر به سر، عصا زنان از خانهاش راه افتاد. میخواست برود کجا؟ ده بـالا. دیدن پسـرش. نـوههای قند و عسلش. رفت سرجـاده، ولـی هرچه صبر کرد مینیبوس ده نیامد که نیامد. خاله پای پیاده راه افتاد. فکر کرد حتما همان نزدیکیها ماشین را میبیند. هنـوز راه زیادی نرفته بود که خسته شد. کنارجوی آبی نشست. الاغ، با بار
هیزم از آن جا میگذشت. خاله را دید. سلام کرد
و پرسید: «خاله خاله جان، خاله مهربان! کجا
میروی؟» خاله گفت: «دیدن پسرم. نوههای
قند و عسلم. مینیبوس ده دیر کرده. فکر
خالهی پیر را نکرده! نگفته وقتی
خاله دلش تنگ بشود دیگر
طاقت نمیآورد...» الاغ گفت:
«غصه نخور خالهجان.بارهیزمم را که بردم بر میگردم و خودم تو را میبرم آنجا.» خاله با خوشحالی گفت: «خدا عمرت بدهد.
پس زود برو. بارترا گذاشتی برگرد. کاری نداشتی برگرد!»
الاغ رفت. خاله یک کمی صبر کرد، ولی باز طاقت نیاورد.
زود راه افتاد. هوا ابری شده بود. انگار میخواست باران ببارد. خاله یواش یواش میرفت که صدایی شنید: «تالاق تولوق. ..» ایستاد و نگاه کرد.
مشهدی غلام، بقال ده خودشان بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 43صفحه 4