![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/146/146_8.jpg)
فرشتهها
دیروز به خانهی مـادربزرگ رفته بودیم. دایی عباس خانه نبود. وقتی آمد، یک بوتهی گل رز هم با خودش آورد و به من گفت «بیا کمک کن تا این گل را در باغچه بکاریـم.» من خیلی خوشحال شدم. مادربزرگ یک بیلچهی کوچک به من داد. من و دایی عباس با هم گل را در باغچه کاشتیم. گل رز یک غنچهی کوچک داشت و دو تا گل سرخ و زیبا. دایی به گلها دست کشید و گفت:«ببین چه قدر قشنگ و خوشبو هستند!» من گلها را بو کردم، دایی گفت:«امام گلها را خیلی دوست داشتند. هر وقت که درحیاط خانه شان قدم میزدند. مدتها گلها را نگاه میکردند. حتی میدانستند که کدام بوتهی گل تازه غنچه داده و کدام غنچه کی بازمیشود.» دایـی عبـاس دستی به سرم کشید و گفت:«امـام برای گلهـای خانه اسم هم گذاشته بودند. غنچهها بچههای خانه بودند و گلها بزرگترها.»
گفتم: «کاش من هم در خـانهی امـام بودم، آن وقت امـام اسم مرا هم روی غنچه میگذاشتند.»
دایی عباس خندید و گفت:«امام همهی بچهها را مثل غنچه میدیدند. غنچههای کوچولویی که باید از آنها مراقبت کرد تا یک روز گلهایی زیبا و خوشبو شوند.» آن روز داییعباس اسم مرا روی غنچهی کوچک گل رز گذاشت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 43صفحه 8