![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/146/146_5.jpg)
مشهدی یک عالمه علف بار گاری کرده بود و میرفت.
وقتی به خاله رسید سلام کرد و پرسید: «خاله خالهجان خاله مهربان!
تنهایی، کجا میروی؟ صدایرعد و برقرا نمیشنوی؟» خالهگفت: «میخواهم
بروم ده بالا. خانه پسرم. دیدن نوههای قند و عسلم.» مشهدی گفت: «اگر بخواهی
خودم تو را میرسـانم. صبر کن. علفهـا را به طویله ببرم و زود برگردم.» خـاله بـا
خوشحالی گفت: «خدا عمرت بدهد. پس زود برو، بارت را گذاشتی برگرد. کاری نداشتی
برگرد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 43صفحه 5