![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/146/146_6.jpg)
مشهدی، تالاق و تولوق گاریاش را هل داد ورفت. خالهجان، کنار جاده روی سنگی نشست. چیزی نگذشت که چک و چک و چک، آسمان شروع کرد به باریدن. خاله گفت: «چه کار کنم؟ برگردم؟ بروم؟ بمانم؟!» باران روی چادرش میریخت و او را خیس میکرد. خالهدیگر طاقت نیاورد. بلند شد که برود. صدایی شنید. اول فکر کرد همـان رعد و برق است، ولی نبود. مینیبوس ده بود که قارو قور میکرد و از دور میآمد. خاله صدا زد: «آهـای بایسـت. مرا ببین! من این جا هستم. آهـای ماشین.» در موقع الاغ و گاری هم رسیدند. مینیبوس نزدیک و نزدیکتر آمد و ایستـاد. خاله مانده بود چه کارکند که یک دفعه چشمش افتاد به عروس و پسرش، نوههای قند و عسلش. آنها هم او را دیدند. خوشحال و خندان از ماشین پایین پریدند. خاله را بغل کردند و بوسیـدند. خاله گفت: «فدای شما. شما کجا؟ این جا کجا؟» معلوم شد آنهـا هم دلشان برای خالهمهربان یک ذره شده بود.
مینیبوس بوق بلندی زد و راه افتاد تا بقیه ی مسافرهایش را برساند. این که خاله و نوههایش چه قدر خوشحال بودند و چه طور سوار الاغ شدند و به خانه رفتند و چه کار
کردند، بماند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 43صفحه 6