حلزون
مترسک
نامه
قورباغه
نامه
سگ کبوتر
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
وسط مزرعه ایستاده بود و به دور بر نگاه میکرد. همین موقع آرام آرام نزدیک رسید و گفت: «سلام جان! حالت چه طور است؟» جواب داد: «سلام دوست من. حالم خوب است ولی کاش یک نبودم.» با تعجب پرسید: «چرا؟» گفت: «همیشـه باید این جا بمانـم و مراقب مزرعه باشم.» کمی روی علفها جابه جا شد وگفت:«تو این جــا دوستـان زیادی داری. پس چرا نارحتی؟» جواب داد: «در مزرعهی دهکدهی بالا دوستـی دارم که مدتهـاست از او بیخبر ماندهام. او هم از من خبری ندارد.اگر کسی بود که ی مرا برایش میبرد، خیلی خوشحال میشدم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 43صفحه 17