تو میتوانی آن راببری؟» کمیفکر کرد و گفت: «میتوانم ولی... من آن قدرآرام حرکت میکنم که مدتها طول میکشد تا را به مزرعهی بـالای دهکده برسانم.» کمی فکر کرد و گفت: « خیلی تند میدود. از او میخواهم که را به مزرعهی بالای دهکده ببرد.» خندید و گفت: «تو این جا دوستان زیادی داری که خوشحال میشوند به تو کمک کنند.» رفت و منتظر شد تا به سراغش بیاید. کمی بعد، آمد. گفت: «میخواهم برای یکی از دوستانم که درمزرعهی بالای دهکده زندگی میکند بفرستم. تو آن را برایم میبری؟»
کمی فکر کرد و گفت: «من خیلی تند می دوم و را تا رودخانه میرسانم. آن جا رابه میدهم. او خیلی خوب شنا میکند، بقیهی راه را هم میرود.» گفت: «اما از راه روخانه میرود، این طوری خیس خیس میشود! راه خـیلی طـولانی است کوچک است و خسته می شود.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 43صفحه 18