آسمانی، از سلام کردن بازمانده بودیم و
خیره خیره در آن عظمت وصف ناشدنی،
مینگریستیم اما سلام امام کافی بود
که سکوت بشکند. بغض کودکانة ما با
همان تلنگر لطیف، یکباره در هم شکست
و حیاط کوچک پشت حسینیه، دشتی از
باران اشکهای بچّهها شد. به راستی که
ما بچّهها از قبل، عظمت لحظة دیدار را
محاسبه نکرده بودیم و در هجوم بیامان
حسّ و حالهای تازهای که هرگز نظیرش
را تجربه نکرده بودیم، غافلگیر شده بودیم.
امام همچون نسیمی از کنار ما میگذشت
و ما با شانههای لرزان و چشمانی بارانی،
در اطراف آن پل کوچک فلزی، حلقه زده
بودیم. چیزی که از آن لحظهها، خوب به
یادم مانده، دانه برگی است که با وزیدن
بادی، ناگهانی از درخت کوچه، روی پل
فلزی پیش پای امام افتاد. من احساس
کردم باید آن برگ را بردارم و لای دفتر
شعرهایم بگذارم. اما همین که خواستم
قدم بردارم، دیدم که زانوهایم، همان
زانوان چست و چابک سالهای نوجوانی،
رمقی برای تکان خوردن ندارد. من دیگر
این حس را تجربه نکردم، حسّ عجیبی
که تو را به رفتن وا میدارد، اما زانوانت یاری نمیکند. آن لحظهها با تمام
وجود میخواستم خودم را به نزدیک قدمهای امام برسانم و هم آن برگ سبز
را به یادگار بردارم و هم مشامم را از عطر دامن امام پُر کنم امّا نمیتوانستم.
راستی یک پارچه نور از کنار ما میگذشت. رهبری که با هر نگاه و نفس، دل
ما را به لرزه میانداخت امّا نه به مدد تاج و تخت و بارگاه شکوهمند و خیلِ
مُلازمانی که وحشت از حضور سلطان را در دل مردم میاندازد؛ بلکه به خاطر
سادگی و بیپیرایگی خودش، خانهاش، حسینیهاش و حکومتش. رهبری که
کلامش، سکوتش، نگاهش و حتّی قدم برداشتنش حسّ نماز را در ما جاری
میکند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 122صفحه 27