را باز کرد و نگاهی به بطری انداخت. نور مهتاب به بطری تابیده بود و به نظر میرسید که ماه در
بطری حبس شده است. انگشتانش را محکم به دور بطری حلقه کرد و به طرف خانة ارباب به راه
افتاد.
صبح روز بعد با وحشت از کابوسی که میدید، از خواب بیدار شد. دیوانهوار اطراف اتاق کوچک و
سادهاش را نگاه میکرد. همه چیز سر جای خودش بود. در خواب میدید که او خانم خانه شده است،
همسر ارباب! ناگهان یاد بطری افتاد. دستش را زیر بالش برد و آن را بیرون آورد. به بطری خیره
شد و موجی از خشم و نفرت وجودش را در برگرفت. جادوگر دروغ گفته بود که او آن شب همسر
آیندهاش را خواب میبیند. آن مردی که او در خواب دیده بود، ارباب ثروتمند خانه بود، مردی که
ثروت و مایملکش سر به آسمان میزد و البته زن داشت.
کیت بطری را روی میز انداخت. بطری چرخی خورد و نزدیک لبة میز ایستاد. همانطور که لباسهایش
را عوض میکرد، تصمیم گرفت همان شب به سراغ جادوگر برود و پولش را پس بگیرد. بهاین سادگی
نمیگذاشت گولش بزنند و پولش را بدزدند.
هنگامیکه از پلهها پایین میرفت، کوشید خشم و نفرتش را پنهان کند و
خوابی را که دیده بود به دست فراموشی بسپارد. در آشپزخانه خود را به
شستن ظرفها سرگرم کرد و کمکم داشت همه چیز را فراموش میکرد
که ناگهان یکی دیگر از پیشخدمتها با چهرهای ملتهب و چشمانی
اشکبار وارد آشپزخانه شد. کیت با دستپاچگی پرسید: چه شده؟
چرا گریه میکنی؟ چه شده؟
دخترک هق هق کنان گفت: خیلی وحشتناک است!
خیلی! بیچاره ارباب!
کیت فریاد زد: چه اتفاقی افتاده؟ به من بگو.
همسر ارباب. او مرده! دیشب در خواب مرده!
کیت مثل دیوانهها خودش را به در کوبید
و از آشپزخانه بیرون رفت. از پلهها بالا
دوید و خودش را به اتاقش رساند. در
ذهنش غوغایی به پا شده بود. انگار
بین خوبی و بدی، خیر و شر جنگ
عظیمی در گرفته بود. با دستهای بیرمق بطری
از روی میز برداشت و به آن خیره شد، چه
اتفاقی داشت میافتاد؟ آیا بیناین
اتفاقات دردناک و این بطری رابطهای
وجود داشت؟ قبل ازاینکه به طبقة
پایین برگردد، بطری را در یک شال
پشمی پیچید و در کنج طاقچهای
مخفی کرد.
ادامه دارد...
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 122صفحه 14