کیت به درختی تکیه زد و به کلبه خیره شد. گربه
به طرف در رفت و به شکل غیر عادی و غمزدهای
جیغ کشید و در چوبی را با پنجهاش خراشید. لحظهای
نگذشت که در باز شد و پیرزنی تکیده و زشت، سرش
را بیرون آورد، سپس چند قدمی جلو آمد و با صدایی
گرفته گفت: کی آنجا است؟
کیت یکباره تصمیم گرفت فرار کند اما خیلی زود
منصرف شد و جلو رفت و گفت: من کیت هستم،
کلفت خانة ارباب. یکی از دوستانم به من گفت که
شما جادویی را دارید به اسم جادوی عاشقی. میخواستم
بدانم میشود یکی از آنها را به من بدهید؟
پیرزن لبخند زد و دندانهای زرد و بلندش نمایان شد.
پرسید: جادوی عاشقی میخواهی؟
کیت سر تکان داد. جادوگر گفت: چقدر پول داری؟
عشق چیز گرانبهایی است، نمیشود ارزان به دستش
آورد. کیت مشتش را باز کرد و سکههایی را که مدتها بود
پساندازشان کرده بود، نشان داد. جادوگر باز هم لبخند
زد و سکهها را از کف دست او برداشت. سپس با سر
علامت داد که دنبالش وارد کلبه شود.
کیت او را دنبال کرد و قدم به داخل کلبه گذاشت.
سقف کلبه کوتاه بود و فقط نور آتش شومینه بود که
آنجا را روشن میکرد. دیوارها با قفسههایی که پر از
کوزهها و بطریهای مختلف بود، پوشیده شده بود.کیت
روی صندلی کوچکی کنار شومینه نشست و به پیرزن
که داشت بطریهای رویمیز را جمع میکرد خیره شد.
بعد از چند لحظه، پیرزن سر بلند کرد و به چهرة رنگ
پریدة کیت نگاه کرد و گفت: آن چیزی که میخواهی،
خیلی بیشتر از پولی که به من دادی ارزش دارد. مطمئنی
پول بیشتری نداری؟
کیت با نگرانی سر تکان داد. پیرزن قاه قاه به خنده
افتاد، سپس گفت: حالا باید رویت را برگردانی و به
آتش نگاه کنی. اگر در طول کار نگاهت به من بیفتد،
جادو تباه میشود.
کیت سر برگرداند و به
شعلههای آتش
چشم
دوخت. شعلهها، افکار او را
مثل خودشان به رقص در آوردند. به مردان جوانی
فکر کرد که روزگاری وارد زندگی او شدند و او را
به خودشان علاقهمند کردند و با همان سرعت از
زندگیاش بیرون رفتند...
پیرزن از پشت سرش گفت: جادو آماده است.
کیت سرش را برگرداند، پیرزن در حالیکه بطری
شیشهای آبی رنگی در دست داشت، کنارش ایستاده
بود. کیت دست دراز کرد تا آن را بگیرد اما پیرزن
آن را پس کشید و گفت: نه، هنوز مانده تا صاحب آن
شوی! پیش از آن که دستت به آن بخورد، چیزی هست
که باید بدانی. هرکس این معجون را بخورد دیوانهوار
عاشق تو خواهد شد. این عشق، جادویی و طلسم شده
است و تا ابد هم ادامه خواهد داشت اما اگراین بطری
بشکند یا کوچکترین صدمهای ببیند، طلسم هم میشکند
و همه چیز نابود میشود.
کیت بار دیگر دستان لرزانش را برای گرفتن بطری
دراز کرد. جادوگر به آرامی آن را در دستان کیت
گذاشت و گفت: یک چیز دیگر هم هست که باید بدانی.
امشب قبل از خواب، بطری را زیر بالشت بگذار. وقتی
خوابیدی، خواب مردی را میبینی که قرار است همسر
آیندة تو باشد. باید معجون را به خورد او بدهی.
کیت همانطور که بطری را در دستانش گرفته بود از
جایش بلند شد و با سرعت و بدون اینکه کلمهای حرف
بزند، از کلبه بیرون آمد. بوی گلهای وحشی و کلمات
جادویی پیر زن، او را از خود بیخود کرده بود. دستانش
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 122صفحه 13