بعد از آن تابستان آمد.
علی که هر روز برای بازی به حیاط
میرفت، یک روز با کمال تعجب میوة
درشتی را دید که از شاخة باریک
درختش تاب میخورد. فکر کرد
اشتباه میبیند. چشمهایش را
به هم زد. خودش بود. یک
هلوی درشت وقرمز.
علی که یاد حرف پدر
افتاده بود با خوشحالی
فریاد زد: «درختم، درختِ
خودم میوه داده!»
علی باز هم با درخت کوچکش
دوست شد. او میترسید درختش را با این
میوه درشت و قرمز تنها بگذارد. هر روز به حیاط
میآمد. پای درخت مینشست. در حالی که کمین باد را
میکشید، ...
این قسمتی از قصه بود که خواندید. ماجرای کامل قصه را در کتاب که به بهای 190 تومان چاپ و منتشر شده دنبال کنید و بخوانید.
یک روبات او را بلند میکند تا به قسمت شستشو ببرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 371صفحه 35