اواخر زمستان بود، یک روز پدر علی که به خانه آمد با خود یک نهال درخت آورد. علی با خوشحالی به پدرش کمک کرد و آن را در باغچة کوچک خود کاشت.
علی هر روز به درخت سر میزد و از آن مواظبت میکرد. امیدوار بود تا چند روز دیگر
که بهار از راه میرسد درختش هزار تا میوه بدهد.
چند روز دیگر بهار از راه رسید، اما درخت کوچک علی فقط چند تا شکوفة صورتی داد. علی که دلش هلو میخواست، غصّهدار شد و کنار درخت نشست.
وقتی بهار آمد
شکوفه تقی
وسیلهای مخصوص قرمز رنگی به بدن ایوا وصل میشود.
اما وال ای از نصب این وسیله فرار میکند. انگار که از همین ابتدا قصد ناسازگاری دارد!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 371صفحه 33