اما بعد که از پدر شنید همة درختها اول شکوفه میدهند و بعد این شکوفهها هستند که میوه میشوند، خوشحال شد و وقتی فهمید شکوفة درخت او از همه شکوفهها زیباتر است خوشحالتر شد.
از فردا علی هر روز کنار درخت مینشست، به شکوفههای
صورتی رنگ نگاه میکرد و میگفت: «اینها مال من است. مال
خودِ خودم.» و بعد وقتی به یاد هلوهای درشت میافتاد،
دهانش پر از آب میشد.
یک روز علی با پدر و مادرش از خانه بیرون رفت،
وقتی برگشت شکوفههای زیبا را روی درخت ندید.
باز هم جیغ و فریاد به راه انداخت.
پدرش با مهربانی برای او توضیح داد: «هیچ کس
مقصر نیست. این باد است که گلبرگها را برده.
اما فقط گلبرگها را برده. آن قسمتی که بعداً میوه
میشود، هنوز به شاخه چسبیده است.»
علی معنای حرف پدرش را نفهمید. اما در عوض
هم با باد لج شد و هم با درخت قهر کرد.
تصادفاً وال ای توسط یک روبات، آرایش میشود. او چشمان خود را در آینه میبیند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 371صفحه 34