منابع پاک
یک روز رفتم با بابا
میان جنگلی شاد
آنجا که عطر گلها
از غم و غصه آزاد
همیشه سر بلند است
سرو و صنوبر آنجا
خاک و چمن فرش پاک
لانهی دوستان ما
پرندهها نغمهخوان
با بالهای رنگی
پرواز به روی شاخه
با گلهای قشنگی
نمنم پاک باران
میرسد از آسمان
خندهی چشمه با رود
پلهی رنگین کمان
حفظ منابع پاک
کار همه بچهها
با دوستی و اتحاد
دوستی با غنچهها
شکرالله امینی از سمیرم
لطیفه
طلبکار: پسر، پدرت کی میآد؟
پسر: هر وقت شما برین!
وحید علی نوری 13 ساله از تهران
مطالعه بر روی کاوشهای ایوا که کاوشگر اعزامی سفینه اکسیوم به زمین بود، نشان
میداد که پاسخ مثبت است. علایمی از حیات دوباره، بر روی زمین مشاهده شده است.
معراج احمدی پناه/ 13 ساله/ از تهران
حسین نظری 5 ساله از تهران
به دو علت زنها فوتبالیست نمیشوند:
1ـ یازده زن در یک بازی لباس یک مدل نمیپوشند. 2ـعمراً در بازی بعدی همان لباسها را بپوشند!
دانیال نظری 13 ساله از تهران
خواب مهسا و خورشید مهربان
یکی بود یکی نبود. توی یک شهر قشنگ دختری
با روسری صورتی و لباسهای مناسب، قد بلند
و لاغر اندام به نام مهسا با پدر و مادرش زندگی
میکرد، مهسا به خورشید خیلی علاقه داشت و شبها انتظار میکشید که زودتر صبح شود و مثل هر روز طلوع خورشید را نگاه کند. خورشید هم وقتی از پشت کوههای بلند مشرق سرک میکشید، خوشحال بود، چون میدانست مهسا را میبیند. مهسا هر روز موقع طلوع خورشید به پشتبام میرفت و با خورشید حرف میزد. خورشید هم از دیدن مهسا خوشحال میشد. مهسا کلاس چهارم بود. او از روزی که به یاد داشت، با خورشید دوست بود و شبها هم موقع غروب خورشید با هم خداحافظی میکردند.
سال دیگر مهسا دوستهای بهتری پیدا کرد. تازه
مادر مهسا یک بچّهی دیگر به نام مهشید به دنیا
آورد. مهسا الآن کلاس پنجم بود و با خورشید کاری نداشت و خورشید را فراموش کرده بود. او دیگر
با خورشید حرف نمیزد. خورشید هر روز با خود میگفت: «آخر مهسا که این قدر مرا دوست داشت،
زود مرا از یاد برد. باور نمیکنم.» ولی مهسا مثل هر
سال صدای دل خورشید را نمیشنید و با خورشید
کاری نداشت. خورشید هم تنها بود. او دوستی
نداشت. یک روز خورشید آن قدر غم و غصّه خورد
که دیگر دوست نداشت با کسی حرف بزند. تازه
یکی از بچّههایی که دوستی نداشت، به خورشید
نگاه کرد و با خود گفت: «آخر چرا خورشید این قدر ناراحت است؟» او بلند از ته دل صدا زد: خورشید
خانم! خورشید نگاهی به پایین انداخت و گفت: «دختر کوچولو، چه کار داری؟» دختر کوچولویی با روسری بنفش و لاغر و کوتاه اندام و لباسهای قشنگ گفت: «خورشید خانم با من دوست میشوید؟ مطمئن
باشید تنهایتان نمیگذارم.» خورشید گفت: «نه مهسا
هم اوّل همین چیزها را میگفت، دیدی که از پیشم رفت.» دختر آن قدر خورشید را التماس کرد تا
خورشید قبول کرد. خورشید به دختر گفت: «اسمت چیست؟» دختر گفت: «اسم من پروانه است. حالا که
با هم دوست شدیم، من هم مثل مهسا میآیم داخل ایوان تا با هم حرف بزنیم.» خورشید گفت: «خیلی
خوب فردا میبینمت، خدا نگهدار، که یک دفعه مهسا
از خواب پرید با خود گفت: «داشتم خواب خیلی بدی میدیدم.» مادر گفت: «دخترم بیا صبحانهات را بخور.» مهسا گفت: «مامان مهشید کو؟» مادر گفت: «مهشید کیست؟» مهسا که فهمیده بود نه پروانه وجود دارد و
نه مهشید، تازه کلاس چهارم هم هست، از خانه بیرون رفت و در ایوانشان ایستاد. خورشید با لبخند زیبایش
تازه بالا آمده بود. همه چیز را برا ی خورشید تعریف کرد و هردو با هم خندیدند. این دو دوست روزهای خوبی را با هم گذراندند.
مهشاد سامی از سمیرم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 371صفحه 3