مقصد من «اَزگوت هُتل» بود که در منطقة «کولاباه» قرار داشت.
از یک نفر پرسیدم: تاکسیهای کولاباه کجاست؟ و او یک مأمور پلیس را در کنار یک ردیف
طولانی از ماشینهای سواری سیاه رنگ ایستاده بود، به
من نشان داد. به سمت پلیس رفتم و مقصدم را به او گفتم.
او مرا کنار یکی از آن ماشینهای سیاه رنگ بُرد و کوپن مرا به رانندة آن نشان داد و چند کلمهای با او صحبت کرد. آن وقت در ماشین را با احترام برایم باز کرد و مرا دعوت به سوار شدن کرد. روی صندلی عقب نشستم و ساک دستیام را کنارم روی صندلی گذاشتم. مأمور پلیس در ماشین را بست و دستش را از شیشة باز آن به طرفم دراز کرد و چیزی گفت که معنایش را نفهمیدم، امّا حدس زدم که میخواهد با من دست بدهد. دستم را به طرف سرکار دراز کردم، امّا سرکار زود فهمید که منظورش را نفهمیدهام و این بار با چند کلمة ساده و روشن، منظورش را به من فهماند! با این که کمی تعجّب کرکده بودم، ولی چون راهنمای خوبی مثل «بابا احمد»همه چیز را برایم گفته بود، فوراً دست توی جیب پیراهنم کردم و یک اسکنان ده روپیهای درآوردم و کف دست سرکار گذاشتم. مأمور پلیس نگاهی به اسکناس انداخت و لبخند رضایت روی لبهایش نشست. جملة تشکرآمیزی به زبان آورد و با من دست داد و آرام از ماشین دور شد...
ادامه دارد
با این کار سفینه اکسیوم به راحتی به زمین برمیگردد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 371صفحه 9