مجید شفیعی
سلام ماشینهای ابری!
همة مردم شهر روی سرشان چیزی گرفته بودند و داشتند میدویدند. چند تا کوچولو هم دستهایشان را رو به هوا کرده بودند
و میخندیدند. من هم خیلی خوشم آمد.
یک نفر گفت: عجب بارانی!
آن یکی گفت: الان چه وقت باران است؟ خیس شدم!
مردی هم به دنبال چترش میدوید. عجب چتر بازیگوشی داشت!
گفتم: مامان! باران بازی، چقدر مزه میدهد!
گفت: نه سرما میخوری!
مامان چادرش را روی سر من پیچید. وای چقدر مزه میدهد زیر چادر مامان!
گفتم: مامان چرا باران میبارد؟
مامان گفت: باد اینقدر ابرها را این طرف و آن طرف میبرد که آنها
به هم میخورند و جرقه میزنند و باران میبارد.
گفتم: نکند از هم خجالت میکشند؟
مامان خندید و گفت: از خجالت خیس عرق میشوند!
گفتم: عجب ابرهایی چقدر خجالتی هستند! به هم طعنه میزنند و از خجالت آب میشوند و باران میبارد.
همینطور مثل دوش حمام داشت باران میآمد.
با مامان بدو بدو رفتیم تا به یک خانه رسیدیم که بالای سرش یک طاقچه داشت. من و مامان رفتیم زیر طاقچه.
مامان گفت:باید اینجا بمانیم؛ باران خیلی شدید است!
چند نفر دیگر هم بودند که خیس خیس شده بود. سرم را از زیر چادر مامان درآوردم. یکهو یک صدای بلند شنیدم: تق ... بوم... و شکستن شیشه. خیلی ترسیدم!
مامان گفت: عجب تصادفی!
یک خانم که آنجا بود گفت: سر میبَرند!
در همان حال، کاپیتان در حال بازکردن و استفاده از دستورالعمل بازگشت به زمین است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 371صفحه 14