فهرست لغات
آجال: جِ اجل
آلاء: جِ اِلی (یا اَلی): نعمتها
آلات التذاذیه: عضوهایی که در لذت بردن به کارمی آیند.
آلام: جِ اَلَم
ابتهاج نمودن: شادمان شدن
اَبدَه: بدیهی ترین
اتقان: استواری
اُجَراء: ج اجیر
اَجَل: نهایت زمان عمر، مدت و زمان مقدّر
اِجهار: صدا بلند کردن
اجیر: مزد بگیر
احتجاب: در حجاب شدن
احتقار: خوار و خرد شمردن
احصاء: شمردن
احلی: شیرین تر
اختبار: آزمایش، آزمودن
اِخترام: نابودی، هلاک
اخس: پست ترین
اخلاد: چسبیدن، فروماندن
اُخلوطه: مخلوط
ادناس: جِ دَنَس
اذلّ: ذلیل تر، خوارتر
اذلاّء: جِ ذلیل
اذلال: خوار شمردن
ارتیاض: رام کردن، تعلیم دادن
ارذل: پست تر
اساطین: جِ اسطوانه
اِستطاله: گردن کشی
استبعاد: دور شمردن
استحاله: محال شمردن
استرضاء: خوشنودی جستن
استقذار: پلید شمردن
استقصاء: پی جویی، تفحص
استکانت: زاری
استناره: روشنی جُستن
استنطاق: بازپرسی
استیحاش: دچار وحشت شدن، رمیدن
اسطوانه: نخبه، برجسته
اَسقام: جِ سُقم
اسنی: عالیتر
اشباح: ج شبح
اصاغرطلاب: طلاب نوآموز
اصطبار: صبر کردن
اصغاء کردن: گوش دادن
اضعاف مضاعف: چندین برابر
اطفاء: خاموش کردن
اعتساف: ستم کردن
اعدی عدّو: سخت ترین دشمن
اَعراض: ج عرض
اعوجاج: کجی
اُغلوطه: سخنی که با آن شخص را به اشتباه اندازند
اِقدار: قوّت دادن
اِکتناه: به کنه چیزی رسیدن
الحاح: اصرار
الکن: کند زبان
اَلَم: درد
اِماته: کشتن
ام الدَّماغ: پوستی که شامل مغز سر است.
امانی: جِ اُمینه
اَمتَن: فراگیرتر
اُمنیه: آرزو
انانیّت: خودبینی
انتقاص: کم شمردن
کتابشرح چهل حدیث (اربعین حدیث)صفحه 722
انتکاس: سرنگون شدن
انجاز: به وعده وفا کردن
انجرار: کشیده شدن
اِنساء: کسی را به فراموشی وا داشتن
انسلاک: در دسته یا جماعتی از مردم وارد شدن
انشراح صدر: گشادگی سینه، خوش خُلقی
انظلام: ستم کشیدن
انغمار: فرو رفتن در کاری
انفصام: بریده شدن
انکسار: شکستگی، شکست
انیّت: وجود، هستی
أوثان: جِ وَثَن
اوجاع: جِ وجع
ایکال: کاری را به عهده کسی گذاشتن
ایماء: اشاره
بارد: ناخوشایند
بأس: عذاب شدید
باهره: تابناک
بحبوحه: میانه
بَحت: محض
بُراق: نام چهارپایی که پیامبر(ص) در شب معراج بر آننشست.
بَسط مقال: سخن گستری
بُشری: شادمانی
بضاعت: کالا
بهجت: شادی
بهیمیّت: چونان حیوان بودن
بهیّه: نیکو
بیضاء: سفید، درخشان
تأبّی: امتناع و خویشتن داری، کرامت نفس
تأدیه: ادا کردن
تأنفّ کردن: عار و ننگ داشتن
تجافی: دوری کردن
تجییش جیوش: گردآوری لشکرها
تحاشی کردن: پرهیز کردن
تحنّک: تحت الحنک انداختن، عمامه را از زیر چانهبرآوردن
تخضّع: فروتنی کردن
تخویف: ترسانیدن
تدلّل: ناز کردن
تدلیس: فریبکاری
تدلیسات: جِ تدلیس
ترفّع: خود را برتر گرفتن
تزکیه نفس: خودستایی
تزهّد: از دنیا دوری کردن
تزییف: نادرست خواندن
تسویف: درنگ انداختن
تسویل: اغواگری
تسویلات: جِ تسویل
تشابک: درهم و مختلط شدن کارها
تشبّث: چنگ زدن
تشفّی: آسودگی یافتن، دل آسایی
تشوّه : زشتی
تشویه: زشت کردن، زشت نمایاندن
تطفّل: ناخوانده رفتن، طفیلی شدن
تطّور: دگرگونی
تعانق: دست در گردن هم انداختن، یکدیگر را در آغوشکشیدن
تعزّز: عزیز شدن
تعصّی: خودداری کردن
تعظّم: بزرگ منشی کردن
تعفّف: پرهیزگاری، پاکدامنی
تعمیه: پوشیدن گفتن، معّما گفتن
تعیّش: خوش گذرانی
تعیّشات: جِ تعیّش
تعییر: سرزنش
تغنّی: آوازه خوانی
تغنّیات: جمع تغنّی
تفحّص: جستجو
کتابشرح چهل حدیث (اربعین حدیث)صفحه 723
تفتین: فتنه انگیزی
تکوین: ایجاد
تلامیذ: جِ تلمیذ
تلبیس: فریب، نیرنگ
تلبیسات: جِ تلبیس
تلطّف: مهربانی
تلمیذ: شاگرد
تمجُّس: مجوسی شدن
تمحیص: آزمون
تمشیت: سر و سامان دادن
تنصُّر: مسیحی شدن
تنقیص: کم شمردن
تنمیه: نشو و نما دادن، بالنده کردن
تودُّد: دوستی
توقیر: تعظیم و احترام
تهاوُن: سستی، سهل انگاری
تهوّد: یهودی شدن
تیه: بیابان
ثغر: جایی که بیم حمله دشمن از آن برود.
ثغور: جِ ثغر
جانحه: قلب
جبان: ترسو
جحیم: دوزخ
جذوه: اخگر، پاره آتش
جزاف: گزاف، بی حساب
جسیم: بزرگ
جلائل: جِ جلیله
جلباب: جامه فراخ
جلیله: بزرگ
جَمْرَه: پاره آتش، اخگر
جُمَل: جِ جمله
جمله: همه، همگی
جناح: بال
جوانح: ج جانحه
جهول: بسیار نادان
چموش: سرکش، بدرفتار
حاقّ: اصل شی ء، حقیقت امر
حبط: باطل و ناچیز شدن
حبل متین: ریسمان محکم
حبل ورید: رگ گردن
حثّ: تشویق کردن
حرمان: محروم شدن
حَشَم: خویشان و کسان
حشمت: بزرگی، بزرگواری
حظّ: بهره
حظوظ: جِ حظ
حُلّه: جامه نو
حمی: قرق گاه، حریم
حمق: بی خردی، کودنی
حَمَله قرآن: آنانکه به تلاوت و حفظ قرآن اشتغال دارند
حمیّت: غیرت
حَنَک: زیر گلو
حنوط: مخلوطی از مواد خوشبو مانند کافور که پس ازغسل دادن میت به جسد او بزنند
حنیف: مستقیم
خاطف: برقی که چشم را خیره کند
خالص: ناب
خامده: خاموش
خبث: پلیدی، ناپاکی
خَتل: فریب
خدیعه: فریب
خذلان: بی بهرگی از یاری و اعانت
خردل: گیاهی است با گلهای زرد رنگ که دانه هایی ریز وبا طعم تُند دارد. دانه هایش را می کوبند و به عنوانچاشنی غذا بکار می برند
خَرق: پاره کردن [مراد زیر پا نهادن حرمت افراد
کتابشرح چهل حدیث (اربعین حدیث)صفحه 724
شریف است]
خطرات: جِ خطره
خطره: اندیشه، آنچه بر خاطر گذرد
خطیئه: گناه، خطا
خُلّت: دوستی و برادری
خُلَّص: جِ خالص
خلیقه: آفریده خداوند، مردم
خمود: خاموشی
خنّاس: شیطان، شیطان صفت
خناق: دیفتری
خیاطت: دو زندگی
دارتصرّم: خانه گذر، [منظور دنیاست]
دَلال کردن: ناز کردن
دِماغ: مغز سر
دَنَس: چرک
دنیّه: پست، فرومایه
دهر: زمانه
دهشت: سرگشتگی
ذبّ: دفاع
ذراع: واحد طول از آرنج تا سر انگشتان دست
ذِروه: سرکوه، قلّه
ذمائم: جِ ذمیمه
ذمیمه: زشت
رحیق: ناب، خالص
رحیل: کوچ
رَدْع: بازداشتن
رِدَّه: سخنی که موجب ارتداد گردد.
رذیله: خوی ناپسند
رُستاق: روستا
رَفرَف: فرش، نام یکی از دو اسب حضرت رسول که درشب معراج سوار شده بود
رفض: واگذاشتن، دور افکندن
رکاکت: سستی، ضعف
رکون: آرام گرفتن
رمیم اشباح: اجساد کهنه و پوسیده
رَوح: نسیم و بوی خوش
ریحان: هر گیاه سبز و خوشبو
رهین: گرو
زجر: باز داشتن
زقّوم: درختی است در جهنم دارای میوه بسیار تلخ کهدوزخیان از آن خورند.
زمهریر: سرمای سخت
زَنْدَقَه: بی دینی
سائق: راننده
ساحت: درگاه
سالوس: فریبنده
سُبحات: ج سُبْحه
سُبْحه: جلال و بزرگی باری تعالی، انوار الهی
سَبُعْ: حیوان درنده
سَبُعیَّت: درندگی
سَخَطْناک: خشمناک
سداد: راستی و درستی کردار و گفتار
سرادق: سراپرده، خیمه
سرایر: جِ سریره
سریره: راز و آنچه پنهان کرده شود
سعه دماغ: وسعت فکر
سُقم: بیماری
سُکر: مستی
سُکّان ارض: ساکنان زمین
سکرات موت: بیشعوری و بیهوشی که به مرگ دستدهد.
سمین: سخن استوار و محکم
سیّئه: بدی، گناه
شائبه: آمیخته
شاهق: بنا و قلّه بلند
کتابشرح چهل حدیث (اربعین حدیث)صفحه 725
شَبَح: شخص، ذات
شَتات: پراکندگی
شَره: آزمند، حریص
شطر: جزء، پاره
شَفیر: کرانه هر چیزی
شَمّ: بوییدن
شموخ: بلند پایگی
شنیع: زشت
شوب: آمیختن
صاعده: بالارونده
صُراح: محض، خالص
صِفرالْیَد: تهی دست.
صفّ نعال: پایین مجلس، کفش کن
صقالت: صیقل خوردگی
صُلْبه: سخت، درشت و قوی
ضریع: خار، گیاه خاردار
ضیق: تنگی
طریان: حمل شدن، عارض گشتن
طفیل: وابسته
طمأنینه: آرامش
ظلوم: بسیار ستمکار
عاجِله: شتابنده، زودرس
عاطله: بیهوده
عالم کون: جهان هستی
عثرت: لغزش، خطا
عَثَرات: جِ عثْرَت
عُدّه: لوازم زندگانی
عِدّه: جماعت، شمار
عرض: آبرو
عروه: دستاویز
عفیف: پاکدامن
عقبات: جِ عقبه
عقبه: گردنه
عقوق: نافرمانی کردن کسی که حق او بر تو واجب باشد.
عَلَقه: خون بسته
عُلقَه: دلبستگی
علن: آشکار
عِمی: کوری
عمیم: فراگیر
عنا: رنج، سختی
غَثّ: کلام نادرست
غُرفه: یک مشت از هر چیز
غَسل: شستن
غِشّ: خیانت، آلودگی
غمز: اشاره کردن با چشم و ابرو
غنج کردن: ناز کردن
غور: دقّت، تأمل
فائز: پیروز، رستگار
فارده: تنها، یگانه
فتّاکی: کشتار
فحل: جنس نر از هر حیوان، چیره، غالب
فراش: رختخواب
فسحت: گشادگی، وسعت
فظیع: بسیار زشت
قاذورات: جمع قاذوره
قاذوره: پلیدی، نجاست
قاطنین: جمع قاطن
قاطن: ساکن و مقیم
قاع: زمین هموار، دشت
قذارت: چرکین بودن، ناپاک بودن
قصور: جمع قصر
قصورباع: کوتاهی دست، ناتوانی
قُطر: اقلیم، ناحیه
قَلع: از بیخ برکندن
کتابشرح چهل حدیث (اربعین حدیث)صفحه 726
قلوب قاسیه: دلهای سخت
کاسد: بی رونق، بی رواج
کامنه: پنهان
کَتْم: پنهان کردن
کرشمه: ناز و غمزه
کظم غیظ: فرو خوردن خشم
کفاف: آن اندازه روزی که انسان را بس باشد.
کفو: مانند، همتا
کُمَّل: جِ کامل
کمون: خفاء
کُند: تکه چوب ستبر با بند آهنی که به پای زندانیان می بندند.
کنز: گنج
کنوز: جِ کنز
کوس: طبل بزرگ
کوس رحیل: کنایه از هنگام مرگ.
لاحق: آینده، بعدی
لُب: عقل
لُبْس: پوشیدن
لبنه: خشت خام
لجام: دهنه
لُجَّه: میانه دریا، جاهای ژرف و موج خیز دریا
لطایف الحیل: چاره جویی های لطیف
لُعبت: معشوق، محبوب زیبا روی
لمّیّت: چرایی، کیفیت
لوث: آلودگی
لوم: سرزنش
مؤاخَذ: مسئول، مورد بازخواست
مؤنه: خرج، هزینه
مأثورات: جِ مأثوره
مأثوره: منقول، نقل شده
مأمول: آنچه آرزو شود
مؤدّی [به فساد]: آنچه منجر به فساد گردد.
مالک الرقاب: صاحب اختیار
مُبالی: متوجه، بادقّت
بی مبالات: بی قیدوبند، سهل انگار
مُبْتَهِج: خوشحال
مُبعّدِ: دور کننده
مُبعّدِات: ج مُبَعّدِ
متجاهر: کسی که عمل خویش آشکار سازد.
مَتجر: محل تجارت، بازار
متجنّب: دوری کننده
متحلّی: آراسته، زیوردار
مترنّم: سراینده
متشبّث: چنگ زننده
متشتّته: پراکنده
متصرّم: بریده، منقطع
مُتَعَصَّب له: آنکه برای او تعصُّب به خرج داده می شود.
مُتَّعِظ: پندپذیر
مُتعقّب: آنچه بعد از چیز دیگر آید.
متفلسف: مدعی فلسفه
متقّدَر: اندازه گیری شده
متمشّی شدن: سر زدن
متنسّک: عابد، پرستنده
متهاون: سستی کننده
متهتّک: پرده در
مثوبت: جزا، پاداش
مجبول: سرشته
مَجرَّه: کهکشان
مجلا: محل تجلّی
محصنه: زن شوهردار
محظورات: جِ محظوره
محظوره: ممنوع، حرام
محفوف: فرا گرفته، احاطه شده
مختنق: خفه
کتابشرح چهل حدیث (اربعین حدیث)صفحه 727
مخزونه: ذخیره شده
مخلَّد: جاودان
مُخلَّع: خلعت یافته
مداقّه کردن: دقت کردن و باریک شدن در موضوعی
مُدهِش: هولناک، ترسناک
مذامّ اخلاق: خوی های زشت
مرآة: آینه
مراء: جدال و ستیز
مَرائی: جِ مرآة
مُرائی: ریاکار
مربوب: مخلوق، پرورده
مرتاض: ریاضت داده شده
مرغوبٌ فیه: چیزی که مورد رغبت قرار می گیرد
مرمیّ به ضعف: آنچه حکم به ضعیف بودن آن شدهباشد، متهم به ضعف
مزاولت: ممارست در کاری
مَسائت: کردار ناپسند
مُسانخ: دو یا چند چیز که از سنخ هم باشند
مَساوی: جِ مسائت
مستصّح: آنچه موجب سلامت گردد
مستصّحات: جِ مستصّح
مستلذّ: چیز مرغوب که از آن لذت برند.
مستور: پوشیده
مسطور: نوشته شده
مسفور: نوشته
مسفورات: جِ مسفور
مسکنت: تهی دستی
مشاعر: جِ مشعر
مشحون: پرشده، انباشته شده
مشعر: حاسّه، قوّه ادراک
مشفوع: ضمیمه شده
مَشوب: آمیخته
مشوَّه: زشت گردانیده
مشیمه: بچه دان، رَحِم
مصاب: به هدف رسیده، راست و درست
مصادم: کسی یا چیزی که با دیگری بهم بخورد و صدمهوارد کند.
مَطیّه: حیوان سواری
مَطمَح نظر: مورد نظر
مطوّیه: پیچیده
مُعَدّ: آماده، مهیّا
مُعسر: تنگدست
مُعَنوَنه: دارای عنوان
معوج: کج و ناراست
مغازلات: جِ مغازله
مغازله: معاشقه کردن
مغروس: کاشته، نشانده
مُغتاب: غیبت کننده
مُغْلق: بسته شده
مغلول: کسی که غُل و زنجیر به گردن و دستش بسته شده
مغمور: فرو برده شده در چیزی، غرق شده
مُفاض: افاضه شده
مکامن: ج مکمن
مکانت: منزلت و پایگاه
مکاید: ج مکیده
مکمن: کمینگاه
مکنونات: جِ مکنونه
مکنونه: پنهان داشته شده
مکوّنات: ج مکوّنه
مکوّنه: مخلوق، موجود
مکیده: مکر، فریب
ملاذّ: جِ ملذّه
مَلام: سرزنش کردن
مُلتئم: بهم پیوسته، التیام یافته
ملّت: آئین
ملتذّ: لذّت برنده
ملتوی: پیچ در پیچ شونده، درهم پیچیده
کتابشرح چهل حدیث (اربعین حدیث)صفحه 728
ملذّه: شهوت
مُلْصَق: چسبانده شده
ملوَّث: آلوده به پلیدی
مماشات کردن: مدارا کردن، همراهی کردن
مُمِلّ: ملال آور، رنج آور
مموّه: دروغ راست نما
ممسوس: تماس یافته، لمس شده
مُنْخَرِط: در یک صف قرار گرفته، در یک ردیف جایگیرنده
منسدّ: سد شده
منشرح: گشوده، باز
منطفی: خاموش، فرونشانده
مُنْغَمِر: غوطه ور
مُنَفّره: نفرت زا، آنچه که موجب تنفر شود
مُنقاد: فرمانبردار، مطیع
مَنکح: ازدواج کردن
منکوس: واژگون، مقلوب
منکوس الرأس: سرنگون
موادَّه: با یکدیگر دوستی کردن
موالید: جِ مولود
مواصلت: پیوستگی
موبقه: مُهلِک
مودوع: امانت گذاشته شده، به ودیعت نهاده
موذی: آزار رساننده
موذیات: جِ موذی
مُوَسْوِس: وسوسه کننده
مولمه: دردآور
مولود: زاده، فرزند
موهومات: خرافات
مهامّ: جِ مهمّ
مهروب عنه: چیزی یا کسی که از آن بگریزند
مهّم: کار دشوار، امر عظیم
میامن: جِ میمنه
میاسر: جِ میسره
میسره: طرف چپ
میمنه: طرف راست
نایره: آتش
نزع روح: جان کندن، جان دادن
نسخ کردن: باطل کردن
نفیر: آواز بلند
نقم: جِ نقمت
نقمت: عذاب، عقوبت
نمیمه: سخن چینی
وَثَن: بت
وثیق: محکم
وِداد: دوستی، محبت
ودایع: جِ ودیعه
ودیعه: امانت
وجع: درد
وِزر: وبال و گناه
وضیع: فرومایه
وعید: تهدید
وِقاع: نزدیکی کردن
وقع: مهابت، اعتبار
ولیده: مولود
هائله: ترساننده
هبوط: فرود آمدن
هتک کردن: پرده دری کردن
هوان: خواری
هیمان: سرگشتگی
کتابشرح چهل حدیث (اربعین حدیث)صفحه 729