رجایی، از چهار سالگی یتیم شده و درد یتیمی را با همه وجودش احساس کرده بود. سرنوشت یتیمان و افراد بی سرپرست، پیوسته برای او مطرح بود. حرفه معلمی نیز باعث شده بود که این درد همیشه برایش تازه بماند. در زمان وزارت آموزش و پرورش، مرا به عنوان نماینده تام الاختیار خود در «خانه کودکان بی سرپرست» برگزید. متأسفانه پس از نخست وزیری وی، نتوانستم در این راه، خدمتی در خور و شایسته انجام دهم و به کار دیگری که رجایی لازم تر می دانست، گمارده شدم.
من نیز در یک سالگی پدرم را از دست داده بودم و یکی از دلایل انتخابم به عنوان نماینده وزیر آموزش و پرورش در امر کودکان بی سرپرست همین بود.
در آذر ماه سال 59، در حالی که حدود سه ماه از شروع کار نخست وزیری می گذشت، اظهار علاقه کرد که به کودکان یتیم سر بزند و با آنها ناهار بخورد. مقدمات کار فراهم شد و رفتیم. شرح این دیدار را نوشته ام و در کیهان بیست و دوم آذر ماه 59 چاپ شده است.
حضور او در میان بچه ها، هیچ چیز را تغییر نداد. آنچنان عادی و صمیمی به میان بچه ها رفت که با معلم و سرپرست شان، فرقی نمی کرد. با آنها در صف ناهار ایستاد، در کنارشان نشست و سر به سرشان گذاشت و با آنها ناهار خورد. توصیه هایی کرد، دستورهایی داد، از بچه های بیمار عیادت کرد و از مسئولان تشکر کرد و بیرون آمدیم.
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 109 در خیابان، قبل از سوار شدن به اتومبیل، مردی همراه همسرش از پیاده روی مقابل می گذشت، وقتی چشمش به رجایی افتاد، از همان دور و به صدای بلند گفت:
ـ آقای رجایی، سلام علیکم.
رجایی با همان سادگی و صفای همیشگی اش، جواب او را داد و به داخل اتومبیل رفتیم.
در اتومبیل، یکی از همراهان گفت:
ـ «آقای رجایی، علی رغم همه حرف های دشمنان، مردم شما را دوست دارند.»
رجایی جواب داد:
ـ «علی رغم همه حرف های دشمنان، من خدمتگزار مردم زندگی کرده ام و خدمتگزار مردم خواهم مرد.»
و من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدواالله علیه
روزنامه کیهان ـ 8 / 6 / 1365 ـ ص 2
برادر شهید رجایی
* * *
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 110