دم در صحن، از اتومبیل پیاده شدیم. تا لحظه ای که شهید رجایی از در وارد نشده بود، توجه هیچ کس به او جلب نشد. داخل جمعیت شده بود و داشت می رفت، ما نیز همراه او. تازه از در داخل شده بودیم که کسی یک خرده او را شناخت و به صدای بلند گفت: صل علی محمد یار امام خوش آمد یک باره موج جمعیت، رجایی را از جا کند و برد و برد و ما را به دنبال او. چند قدمی نرفته بودم که «صادق» از پشت یقه کتم را گرفت و کشید. در یک لحظه، موج جمعیت رفت و من و صادق باقی ماندیم.
التهاب و شوق بودن با جمعیت، مرا از توجه به واقعیت بازداشته بود. یک بار با جمعیت و همراه رجایی رفته بودم و نزدیک بود زیر دست و
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 112 پا بمانم. از آن روز به بعد، همین که جمعیت به طرف رجایی می آمد، من از صحنه می گریختم!
آن روز هم برای اینکه عقب نمانیم، قبل از بازگشت رجایی از حرم، به داخل اتومبیل پناه بردیم. دقایقی بعد، جمعیت انبوه، رجایی را تا دم در ماشین آورد. وقتی رجایی به داخل ماشین آمد، عرق کرده و خسته بود. هر کس می خواست او را ببوسد، دستش را بگیرد و خود را به او برساند، جمعیت چندین هزار نفری، همه چنین توقعی داشتند و عجیب بود که رجایی هم از این کار بدش نمی آمد!
در داخل اتومبیل به او گفتم: اگر این وضع ادامه پیدا کند و شما هر جا که می روید، این طور لای جمعیت منگنه می شوید، دست و پای سالم برایتان باقی نخواهد ماند.
همان طور که نفس نفس می زد گفت: چند نفر دستم را گرفته بودند و به طرف خود می کشیدند، جمعیت هم مرا به طرف دیگر می برد. در یک لحظه احساس کردم که دستم دارد از شانه ام کنده می شود.
گفتم: اگر چند محافظ بین شما و جمعیت حائل شوند، شما از مردم جدا می شوید و این وضع پیش نمی آید.
گفت: بی دست هم می شود زندگی کرد. ولی بی مردم نمی شود!
کیهان ـ 8 / 6 / 1365 ـ ص 6
* * *
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 113 یک روز بعد از آنکه آقای رجائی حکم نخست وزیریش را گرفت و کارش را شروع کرد عراق فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد یعنی دولت رجائی با جنگ متولد شد و در تمام این دوران ضد انقلاب تا می توانست برای دولت ایشان هر روز سوژه جدید می ساخت تا دولت از کار اصلی اش باز بماند.
* * *
وقتی آقای رجائی با وجود مدارس انتفاعی و ملی مخالفت می کرد به ایشان می گفتند شما خودتان معلم مدرسه ملی بوده اید حالا چرا با مدرسه ملی مخالفت می کنید؟
پاسخ می داد چون مدرسه ملی هیچوقت تحت کنترل واقع نمی شود.
در زمان رژیم گذشته هم همین طور بود. وقتی به ایشان گفته شد بعضی از این مدارس که اسلامی هستند خود بخود کنترل شده هستند با اینها چرا مخالف هستید؟
می گفت: اینها هم باید مثل همه مدارس ما باشند و فرق نکنند. آقای رجائی می گفت: باید این قدر معلم و فضای آموزشی داشته باشیم که همه مدارس ما مثل مدرسه رفاه بشوند والا چون نمی توانیم همه مدارس را مثل مدرسه رفاه بکنیم آموزش و پرورش ما طبقاتی می شود و اگر این طور شد آن موقع انقلاب ما هیچ دستاوردی ندارد.
یک روز آقای رجائی به من که در حضور دیگران خیلی محترمانه و راست جلویش می ایستادم گفت چیه تو در این اطاق همه اش مثل سیخ
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 114 می ایستی! گفتم برای اینکه شما نخست وزیر هستی و من مشاور هستم. واقعیت این بود که از بس آقای رجائی متواضع بود بعضی حدشان را در برخورد با او نمی شناختند. مثلا می آمدند و می گفتند چطوری آقای رجائی! البته این را بگویم که در مواقعی که کسی نبود من و ایشان خیلی خودمانی بودیم مثلا به اطاق که وارد می شدم و می دیدم کسی نیست در را می بستم و کتم را از تنم در می آوردم و به گوشه ای پرت می کردم و می گفتم آقا شما ما را کشتی! یک معلم بودیم و مثل همه مردم داشتیم زندگی مان را می کردیم. ما را آوردی اینجا مشاور کردی که همه اش باید مثل سیخ بایستم. فوری گفت: کی به تو گفته مثل سیخ در حضورش بایستی گفتم: حالا من مثل سیخ می ایستم و بعضی به شما احترام نمی کنند وای به حال اینکه این کار را نکنم.
* * *
برای آقای رجائی کار بر هر چیز مقدم بود. او اهل شوخی نبود. البته این بدان معنی نبود که معنی طنز و لبخند را نفهمد چون من به دلیل اینکه مشاور فرهنگی و مطبوعاتی او بودم شاید تنها کسی بودم که با او شوخی می کردم. ایشان خیلی جدی بود.
* * *
یک روز آقای رجائی به من آیفون زد و گفت صابری، فوری بیا اطاق من کارت دارم. من گفتم یا اباالفضل مگر چه اتفاقی افتاده که این طور مرا احضار می کند. تا رفتم گفت جواد شریفی را بگو برود بیرون. حالا
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 115 جواد شریفی کسی است که دوست قبل از انقلاب آقای رجائی است و در نخست وزیری به عشق او آمده و همکاری می کند و هر کاری را که آقای رجائی به او می سپرد مثل آچار فرانسه عمل می کرد و انجام می داد و خیلی احترام آقای رجائی را داشت. پرسیدم چی شده؟ گفت امروز چیزی شنیده ام که دیگر تعادلم به هم خورده است. پرسیدم چی شنیده اید؟ گفت امروز به این آبدارچی گفته یک چایی ببر برای آقا! گفتم حالا یک بار گفته طوری نیست. گفت نه قبلا هم شنیده ام که چند بار گفته است. بعد گفت آقا، مرتضی علی است، آقا، امام خمینی است نه من! من هم گفتم به او می گویم دیگر نگوید حالا چرا از نخست وزیری اخراجش بکنیم! بعد رفتم به جواد گفتم جواد مواظب باش از این چیزها نگو چون آقای رجائی خیلی حساس است.
* * *
یک بار که با آقای رجائی به کرمانشاه رفته بودیم و از آنجا می خواستیم به سنندج برویم وقتی آماده حرکت شدیم چون می خواستند همه ما را مسلح کنند از جمله به من هم یک کلت داده بودند آقای رجائی به شوخی به آنها گفت:
آقا این کلت را از صابری بگیرید او یک مرغ را هم نمی تواند بکشد ضد انقلاب بدون اسلحه می آید و اسلحه اش را از دستش می گیرد و با آن ما را می کشد. آنها هم باور کردند و اسلحه را از من گرفتند!
* * *
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 116 مهندس آشوری معاون آقای رجائی در وزارت آموزش و پرورش بود. یک روز آقای رجائی به او گفت قاسم اگر من به اندازه تمام مدارسی که زمان شاه و پدرش ساخته شده مدرسه بخواهم چه کار باید بکنم؟ او هم شرایطی را مطرح کرد و در ضمن گفت هر کاری بکنید پیمانکارها در آن دزدی می کنند. ایشان گفت تو نمی توانی کاری بکنی که به اندازه پولی که می دهیم مدرسه ساخته شود و از آن دزدیده نشود یا کمتر دزدی بشود مثلا کار را دست آدم های خوب بدهید. گفت چرا ولی باز هم همین آدم ها کار را تمام نمی کنند و کم می گذارند. آقای رجائی به من گفت: ببین صابری، ما اگر پول زیادی برای ساختن مدرسه خرج کنیم مؤاخذه نمی شویم خدا ما را به خاطر پولی که خرج می کنیم به جهنم نمی برد بلکه به خاطر پولی که باید خرج کنیم و خرج نمی شود ما را به جهنم می برد. اصرار ایشان این بود که هر چه بیشتر مدرسه ساخته شود و با شوخی استدلال می کرد الحمدلله مردم فکر ما را نمی کنند و مرتب برای ما بچه می سازند و شاگرد زیاد می کنند. لذا هر چقدر مدرسه بسازیم باز نمی رسیم چون آقایان باز شب می روند و برای ما بچه درست می کنند!
* * *
در تمام مدت دوران نخست وزیری و آن 37 روزی که ایشان رئیس جمهور بودند بزرگترین مشغله ذهنی شان مسأله آموزش و پرورش بود. وقتی به او گفتم آقا شما دیگر رئیس جمهور شده اید آموزش پرورش را
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 117 ول کنید، رها نمی کرد. روز اولی هم که از مجلس رأی اعتماد گرفت به من گفت حالا برویم به آقای دکتر باهنر کمک کنیم. من گفتم آقای رجائی شما نخست وزیر شده اید و جنگ هم با این همه مشکل و هزار بدبختی پیش روی ماست برای چه به آقای باهنر کمک کنیم او کار خودش را به عنوان وزیر آموزش و پرورش بکند. می گفت نه، باهنر با من صحبت کرده و گفته من آدم ندارم و باید به من کمک کنید.
من در تمام مدت آشنائی ام با آقای رجائی فقط یک کار بدون اجازه ایشان کردم و آن وقتی بود که آقای عسکراولادی را ترور کردند که ترور ناموفقی بود. چون خبر این حادثه پخش شد و آقای رجائی در دسترس نبود من نشستم و فکر کردم و با خودم گفتم اگر آقای رجائی بود چه می کرد؟ نظرش را در مورد آقای عسکراولادی می دانستم چون وقتی در نظر داشت او را وزیر بازرگانی کند بعضی که جزو گروه نق! (انتقاد) او بودند در این مورد مرا واسطه کردند تا وی را از این تصمیم منصرف کنم و من خودبخود در صحبت با آقای رجائی نظرش را دریافتم به او گفتم پشت سر این آقای عسکراولادی خیلی حرف است. پرسید چه حرفهایی؟ توضیح دادم. گفت تو چه می گویی؟ گفتم من شخصا او را نمی شناسم ولی البته با دیدگاه اقتصادی او مخالف هستم. آقای رجائی گفت ایشان آدمی بسیار متقی و پارساست و اما در مورد مواضع اقتصادی ایشان دقیقا همان است که آن بچه ها به تو گفته اند ولی من نخست وزیر هستم و اهداف اقتصادی خودم را در مسائل بازرگانی به ایشان وا گذار نمی کنم. پرسیدم تو بر روی او چه قدرت کنترلی داری؟
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 118 گفت کنترل دارم و نگرانی هم ندارم و این کار را هم می کنم. من گفتم نظرم راجع به ایشان عوض نشد ولی از این به بعد اگر ببینم دارد جایی نماز می خواند من هم با او می خوانم ولی در اقتصاد با او مخالف هستم. به هر حال با توجه به این نظر متن تلگرافی تنظیم و به اسم آقای رجائی به رادیو دادم که در خبر ساعت 2 بعد ازظهر بخواند که خواند. آقای رجائی اختیارات تامی به من داده بود که در عمرم از آنها استفاده نکردم پس از اخبار وقتی وارد دفتر شد اولین کاری که به علامت رضایت با من کرد این بود که طبق عادت موقع تشویق من با دستش شانه ام را گرفت و فشار داد. من معمولا از فشار دستش می فهمیدم که در چه حالتی است، راضی است یا نگران.
* * *
از صفات خوب آقای رجائی این بود که تنها افراد را جذب نمی کرد بلکه چون مهم تر از جذب، نگهداری افراد است آنها را در این حلقه جذبه ای که ایجاد می کرد نگهداری هم می نمود. یک بار که ایشان گویا می خواست من راجع به مواضع خودش و بهزاد نبوی اعلامیه ای بنویسم به ایشان عرض کردم قول داده ام به رشت بروم و می خواهم ماهیگیری کنم! گفت مملکت دارد آتش می گیرد تو می خواهی ماهیگیری کنی ؟! گفتم مگر من حق ندارم زندگی کنم؟ و ادامه دادم اگر من بعد از مدتی رودخانه نبینم از لحاظ روانی دچار اختلال می شوم! گفت خوب باشد برو! رفتم وقتی به رشت رسیدم گفتند آقای رجائی دوباره زنگ زده است
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 119 گفتم بسیار خوب وسایل مرا بدهید بروم بندر. یک مرتبه دیگر باز تلفن زنگ زد. از دفتر آقای رجائی بود. وقتی ایشان پشت خط آمد گفت ان شاءالله که ماهی هایت را هم گرفته ای! گفتم نه آقا من تازه رسیده ام. با شوخی گفت نه حتما ماهی گرفته ای حالا بنشین و این بیانیه را بنویس. گفتم چی باید بنویسم، توضیح داد. من هم لباس ماهیگیری را درآوردم و نشستم آن اطلاعیه را نوشتم و تلفنی برای منشی ایشان خواندم که یادداشت کرد و بعد بلافاصله دادند صد هزار نسخه از آن تکثیر و پخش کنند.
ایشان تا این حد روحیات افرادی مثل مرا تحمل می کرد. سعه وجودی و شرح صدر عجیبی داشت و با اشخاصی که روحیه فرهنگی داشتند ضربتی و چکشی برخورد نمی کرد.
* * *
یک روز آقای رجائی از خاطرات دوران زندان که به تنهایی با یک مارکسیست در سلول انفرادی بود صحبت می کرد و می گفت: چون به این چپی ها گفته بودند با زندانی های مسلمان تماس نگیرید و رابطه برقرار نکنید متوجه شدم تمام اوقاتش را پشت پنجره می ایستد دستش را پشتش می گذارد و حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زند. من پیش خودم گفتم: حالا که این با من حرف نمی زند من سر صحبت را با او باز کنم شروع کردم با او حرف زدن که بعد از مدتی که جوابم را نمی داد به حرف آمد. یک روز به او گفتم: تو تخته نرد بلد هستی؟ خیلی تلخ و با
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 120 اخم زیادی پرسید: مگر تو بلد هستی؟ گفتم: بله. پرسید تو که نماز می خوانی؟ گفتم: من نماز می خوانم تخته نرد هم بلد هستم. قبول کرد که با من بازی کند. وقتی به بازی مشغول شدیم همینجور که تاس می ریخت و مثلا 2 یا 3 می خواست و عدد دیگری می آمد دستش را بلند می کرد و محکم به پایش می زد. چند بار که این کار را کرد به او گفتم: من این پیشنهاد را به تو کردم و با تو بازی می کنم که سرت گرم بشود و با هم رفیق بشویم حالا چرا به پایت می زنی ـ شهید رجائی می خواست به او بفهماند مقصود او از این پیشنهاد شکستن جو تنهایی و سکوت داخل سلول است ـ آقای رجائی می گفت: تا این صحبت مرا شنید آن قدر بهش برخورد و عصبانی شد که بازی را بهم زد و باز تا مدتی با من حرف نمی زد. حالا ببینید چقدر این چپی ها در زندان خشک سر بودند که حاضر نباشند با یک هم سلولی خود در زندان حتی حرف بزنند. آقای رجائی در زندان این گونه فشارها را در کنار سایر فشارها و شکنجه های زندان تحمل می کرد.
* * *
رجائی به خاطر اسلام طولانی ترین مدت شکنجه در زمان شاه را داشت. رجائی در حالت رکوع و سجود وقتی می نشست و بر می خاست تمام مفاصلش صدا می کرد، کف پایش زیر شکنجه های رژیم شاه مجروح شده بود و جهانیان در سازمان ملل متحد آن را دیدند. من فکر نمی کنم رجائی بیش از 48 کیلوگرم وزن داشت. فردی استخوانی بود و
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 121 تمام کسانی که او را از نزدیک دیده اند این را می دانند. چون در عکس حقیقت دیده نمی شود اما رجائی از کسانی نبود که بگوید بله من را در زندان شکنجه کردند و چه کردند. من این خاطره را بگویم که سه ماه از زمستان در زندان، در سلول و گاهی لب حوض او را لخت می نشاندند. ایشان برای من تعریف می کرد در سلول وقتی لخت بودم پاهایم را به سینه می چسباندم و به حالت چمباتمه می نشستم تا از گرمای حاصله مقداری جسمم گرم شود و سرما را احساس نکنم اما همینکه چشمم گرم می شد و سرما را کمتر احساس می کردم دستم باز می شد و بی حال می افتادم. خوب تحمل این شکنجه در سه ماه زمستان فکر می کنید کار چه کسی است؟ با همه این احوال کسی نمی تواند در ایران بگوید که با رجائی صحبت کرده و از کلامش و نگاهش نسبت به کسانی که او را به ساواک لو داده بودند نفرت را احساس بکند. چون بلند اندیشی خاصی داشت.
* * *
در طبقه دوم ساختمان وزارت آموزش و پرورش اطاقی بود که در سابق متعلق به مدیر کل امور اداری وزارت بود. آقای رجائی این اطاق را به عنوان اتاق کار پسندیده بود ولی چون خیلی رنگ و رو رفته و قدیمی بود از ایشان اجازه خواستیم پرده و موکتی در آن نصب کنیم چون از آجر های آن خاک بلند می شد. جواد شریفی معلمی بود که از دوران مدرسه با من و آقای رجائی همکاری داشت و به نخست وزیری هم
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 122 آمده بود خیلی به آقای رجائی علاقه داشت. به او گفتم پرده و موکت اطاق را عوض کن. دو سه روز بعد که اطاق درست شد و آقای رجائی وارد آن شد مرا خواست. پرسیدم چه کار دارید؟
گفت: یک کم به این پرده نگاه کن. نگاه کردم و گفتم چیه؟ گفت این پرده مخملی را برای چی خریده اید؟ بعد گفت موکت را هم نگاه کن. که آن موکت قدری از موکت های معمولی بهتر بود. بعد پرسید جواد چقدر خرج این پرده و موکت کرده است؟ گفتم چهار هزار و دویست تومان. آقای رجائی گفت این مبلغ را از حقوق جواد کسر کنید! من با آقای رجائی ندار بودم پرسیدم ببخشید ایشان باید چه کار می کرد؟ گفت از نوع پرده و موکت معمولی باید می خرید. گفتم خیلی خوب در این صورت چقدر پول آن می شد؟ گفت دو هزار و خرده ای. گفتم پس تفاوت دو هزار تومان است چرا جواد همه پول را بدهد! بعد رفتم به جواد گفتم آقای رجائی می گوید دو هزار تومان از حقوقت باید کم شود که رفته ای و این چیز های تشریفاتی را خریده ای!
جواد گفت من الآن ماهی 3300 تومان حقوق می گیرم هر چقدر می خواهید از آن کم کنید، کم کنید! رفتم پیش آقای رجائی و گفتم آقا شما پول اضافه که به کسی نمی دهی اضافه کار را هم که گفته ای بی اضافه کار، این آدم پول ندارد، چه بدهد؟ بعد گفت خیلی خوب پس بگو دیگر از این کارها نکند!
* * *
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 123 در تربیت معلم کرمانشاه قبل از اینکه عازم سنندج شویم آقای رجائی مرا به تنهائی به گوشه ای برد و گفت صابری، قرار است من نخست وزیر شوم. من که با ایشان خیلی نزدیک بودم و شوخی داشتم خندیدم و گفتم به قیافه شما نمی آید نخست وزیر بشوی! گفت نه جدی می گویم. گفتم آخر تو حاضر نیستی و نمی توانی کت و شلوار کهنه ات را عوض کنی! گفت قضیه جدی است. وقتی لحن جدی او را دیدم و متوجه ماجرا شدم گفتم چه کاری می توانم بکنم؟ گفت من از تو بیعت می خواهم. گفتم من تا پای جان با تو هستم که متأسفانه این سعادت را نداشتم که تا پای جان با او باشم چون در آن روز فاجعه من بیمار شده بودم.
* * *
آقای رجائی معلم بود و معلم ماند. وقتی وزیر آموزش و پرورش بود حتی با رؤسای مدارس هم جلسه داشت، با رؤسای نواحی و مدیران کل هم جلسات مستمری داشت. وقتی نخست وزیر شد همان شیوه را داشت و جالب این است که در آن 37 روزی که رئیس جمهور بود وقتی می خواستند مدیر کل و رئیس یک ناحیه از آموزش و پرورش را عوض کنند، با او مشورت می کردند.
به او گفتند: شما همه افراد وزارت آموزش و پرورش را می شناسید، این شخص را ما چه کار بکنیم؟
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 124 او تحلیل بسیار درستی از آن شخص کرد و می گفت این بدیها و این خوبیها را دارد و الآن شما در این شرایط از این بهتر کسی پیدا نمی کنید. من جمله ای از خود او نقل میکنم که می گفت وزارت آموزش و پرورش یعنی وزارت تربیت و نگهداری معلم. می گفت اگر معلم داشته باشیم، همه چیز داریم. طرحهائی هم درباره تربیت معلم داد که هنوز هم دارد اجرا می شود. هیچ جای ایران تربیت معلمی نیست که رجائی شخصا به آن سرکشی نکرده باشد و درد دل دانشجویان را نشنیده باشد، و یا مشاور معتبری از سوی خودش به آنجا نفرستاده باشد و این در شرایطی بود که می گفت:
ما می خواهیم معلم تربیت کنیم برای روستاهایی که اصلا معلم ندارد. با این معیار و ضوابط دانشجو گرفتند برای تربیت معلم، و همین که اینها وارد تربیت معلم شدند گروه هائی آمدند و به اینها گفتند شما بگویید که ما می خواهیم لیسانس بشویم. آقای رجائی در جمع آنها حاضر شد و گفت من خائن هستم اگر به شما اجازه ندهم که ادامه تحصیل بدهید و باید لیسانس بشوید، بالاتر بروید، جامعه اسلامی باید این حق را به شما بدهد. اما امروز درد ما این نیست، درد ما این است که هزاران روستای ما اصلا معلم ندارد و من می خواهم معلم تربیت کنم. آنهائی که می توانند در این شرایط انقلابی معلم باقی بمانند بیایند در مراکز تربیت معلم و این روستاها را زیر پوشش قرار دهند. اگر شما ادعای انقلابی بودن می کنید انقلابی بودن شما این نیست که می توانید لیسانس بشوید بیایید
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 125 این طور فکر کنید که می توانید معلم روستا شویم که این مبرم ترین و ضروری ترین نیاز جامعه است.
من نمی خواهم بگویم در مجموع یک سالی که آقای رجائی نخست وزیر و رئیس جمهور بود کار های بسیار عظیمی برای این مملکت انجام داد که هیچ آدم عاقلی در هیچ کجای دنیا چنین انتظاری را ندارد، اما رجائی به دولت جمهوری اسلامی ایران جهت داد، جهت خدمت به محرومان. آقای رجائی از کسانی بود که می گفت اصل 49 قانون اساسی باید اجرا شود و تمام ثروتهایی که از راه غیر مشروع به دست آمده گرفته و به دست صاحبان اصلی آنها داده شود. این همان سخن حضرت علی(ع) است و رجائی هم پیرو علی(ع) است و رجائی هم پیرو علی(ع) بود. به اعتقاد من اگر آقای رجائی زنده بود تا به حال این کار را انجام داده بود، آنچه در ذهن آقای رجائی بود این بود که اولین برنامه دولت جمهوری اسلامی باید مبارزه با فقر و محرومیت باشد.
* * *
یک روز به آقای رجائی مراجعه کردم و گفتم من اعتراض دارم. پرسید به چی؟ گفتم من مشاور رئیس جمهور هستم به حقوقم 1200 تومان اضافه شده من هم نوشته ام که این را به حقوقم واریز نکنید من اضافه بر حقوق چیزی نمی خواهم. بعد گفتم آقای رجائی شما چرا بر سر این مسأله نزدیک به ده روز حکم ابلاغ مرا امضاء نکرده اید؟ گفت برای اینکه 1200 تومان به حقوقت اضافه شده و تو باید مثل آموزش و
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 126 پرورش حقوق بگیری نه حق مشاور رئیس جمهور! من گفتم به اداری مالی نوشته ام که این اضافه حقوق را به من ندهند. تا این را شنید فوری زنگ زد و از آقای سخایی که متصدی این مسائل بود پرسید صابری به تو نوشته که اضافه حقوقی را که بابت مشاورت به او تعلق می گیرد نمی خواهد؟ او هم جواب داد که بله ایشان این را به ما نوشته است. آقای رجائی هم به او گفت پس برای چی به من نگفته اید تا من ده روز این ابلاغ را معطل نکنم؟ من ده روز است که دارم پیش خودم فکر می کنم آیا صابری عهد شکن است و برای 1200 تومان حقوق به اینجا آمده؟ چقدر من خوشحال می شدم اگر زودتر می دانستم که صابری این را نوشته تا ده روز حکم او را معطل یک امضاء نکنم تا با او صحبت کنم. بعد به آقای سخایی گفت دست خط صابری رو بیاور ببینم. تا آقای رجائی دست خط مرا زیر حکم دید که نوشته ام اضافه حقوق را نمی خواهم گفت فلانی به خدا کسی این مطلب را به من نگفته بود که تو زیر حکم ات این جمله را نوشته ای.
قضیه اضافه حقوق هم از این قرار بود که من در نخست وزیری کار می کردم اما حقوق معلمی ام را از آموزش و پرورش می گرفتم بعد از مدتی به من نامه نوشتند که چرا شما از دو جا حقوق می گیری؟ گفتم از دو جا نمی گیرم همان حقوق معلمی را می گیرم و در نخست وزیری فقط یک ابلاغ بدون حقوق دارم. گفتند چون شما دیگر اینجا کار نمی کنید اول ماه که شد حقوقت را قطع می کنیم. گفتم مثل اینکه باید پرونده ام را به نخست وزیری بیاورم که آوردم لذا به ما اضافه حقوق
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 127 تعلق گرفت آقای رجائی این اضافه حقوق را که دید ابلاغ مرا امضاء نکرد!
* * *
وقتی چریک های فدائیان خلق ابلاغ و حکم حقوقی آقای رجائی را که نخست وزیر شده بود چاپ و ادعا کردند که آقای رجائی 2 حقوق می گیرد به ایشان نوشتم که آقای رجائی شما چرا دو حقوق می گیری نکند حواست به دلیل کثرت کارها پرت است و متوجه نیستی که داری دو حقوق می گیری. جواب دادند برادر صابری، من همیشه یک جا حقوق گرفته ام و آن حقوق معلمی من است.
* * *
در ساختمان اکباتان وزارت آموزش و پرورش اطاقی برای آقای رجائی معین شده بود. تا آقای رجائی این اطاق را دید که یک میز بزرگ طاغوتی در وسط آن است، گفت: من داخل این اطاق نمی آیم و رفت. من که با او خیلی خودمانی بودم گفتم ببین آقای رجائی قهر نکن! ما درستش می کنیم.
بعد به بچه ها گفتم این میز بزرگ را بیرون ببرید و یک میز کوچک به جای آن بیاورید که آقای رجائی راضی باشد. خودش هم می گفت من میز معمولی می خواهم. با بردن آن میز از اتاق، فضا هم بازتر شد. پس از این آقای رجائی که مجددا اطاق را دید. گفت آهان این شد سپس آمد و
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 128 نشست و همه ملاقات ها، حتی ملاقات های خارجی اش را در همین اطاق انجام می داد.
* * *
در یکی از جلسات مدیران کل استان وزارت آموزش و پرورش با آقای رجائی، برای لحظاتی به ایشان حالت چرت دست داد. بحث جلسه بر سر این بود که حالا که ما در بعضی از نقاط کشور نمی توانیم مدارس پسرانه و دخترانه را از هم تفکیک کنیم در این نقاط که مشکلات خاصی هست دختر ها و پسر ها توی یک کلاس درس بخوانند. یکی از آقایان گفت خوب است چون این جوری از بحث نتیجه نمی گیریم رأی گیری کنیم. آقای رجائی چشم باز کرد و گفت چه می کنید؟ گفتم می خواهیم رأی بگیریم. پرسید که چه بشود؟ گفتم تا هر چه اکثریت نظر داشت همان کار را بکنیم. گفت آمدیم شما رأی گرفتید و اکثریت هم گفتند بله، من که این را اجرا نمی کنم. دوران وزارت ایشان هم زمانی بود که بعضی هنوز کراوات داشتند. یکی از آنها پرسید اگر ما در اینجا نتوانیم بر اساس رأی اکثریت عمل کنیم پس تکلیف مسأله دموکراسی چه می شود؟ آقای رجائی گفت اگر تصمیمی که شما می گیرید با آن چیزی که اسلام گفته است مغایرت داشته باشد و همه شما هم به این رأی موافق بدهید و نظرتان این باشد که من بر اساس رأی اکثریت آن را انجام بدهم هرگز این کار را نمی کنم. چون در این مورد اسلام نظرش این است که اختلاط نباشد من اجرا نمی کنم و شما هم بهتر است بجای رأی گیری فکرهایتان
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 129 را به کار بیندازید و راه حل پیدا کنید که در این نقاط محروم که کلاس و مدرسه کم داریم چه کار کنیم که برای 5 دختر یک کلاس بگذاریم و هزینه آن را هم بدهیم و خلاف شرعی هم نکرده باشیم تا دچار آن پی آمد های اخلاقی نشویم. پس از این اعلام نظر بعضی از مدیر کل ها به هم نگاهی کردند و گفتند این جوری که نمی شود کارکرد و استعفا دادند و رفتند. آقای رجائی هم بحثی در این رابطه با من که نظر معترضی داشتم کرد و بعد از آن بر استحکام عهد و پیمان من که تا آخر عمر با ایشان باشم افزوده شد.
* * *
یک روز که با آقای رجائی برای مصاحبه به صدا و سیما رفته بودیم وقتی ایشان در استودیو نشست مسئول صحنه آمد که به صورت ایشان فون بزند که نور را منعکس نکند آقای رجائی پرسید می خواهی چه کار بکنی؟ گفت فون می زنم. آقای رجائی گفت می خواهی از این چیزها به صورت من بزنی که من خوشگل تر بشوم؟ نمیشوم من همین طور که هستم هستم دیگر. تا او گفت نه اگر این را به صورتتان نزنم نور را منعکس می کند و تصویر شما خراب می شود آقای رجائی جواب داد آخر با این قیافه و ریش چی چی نور منعکس می شود؟ نه ان شاء الله خراب نمی شود. او هم خیلی اصرار کرد و گفت اگر این زده نشود برنامه را نمی شود ضبط بکنیم. آقای رجائی با مهربانی به او گفت چرا، ضبط می کنی!
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 130 او هم گفت نمی شود دستور تلویزیون است که حتما باید این فون را بزنیم. آقای رجائی با شوخی به او گفت نمی شود حالا ما یکی را استثنا کنی و از این چیزها به صورتمان نزنی!؟ او هم گفت نه حتی آقای بنی صدر رئیس جمهور اینجا نشسته و ما به صورتش فون زده ایم.
آقای رجائی گفت اتفاقا صورت بنی صدر را نباید می زدی چون خودش زیبائی خدایی دارد ما که نداریم! و با این چیزها زیبا نمی شویم. بعد گفت ان شاءالله رفلکس هم نمی کند! او هم عقب رفت. من وساطت کردم که حق با اوست و باید این را به صورتت بزنی. تا آقای رجائی شروع کرد به خندیدن آن فرد خیال کرد آقای رجائی راضی شده لذا دوباره جلو آمد که به صورتش فون بزند. من می دانستم خنده آقای رجائی یعنی نه و لذا آقای رجائی به او گفت می خواهی چه کار کنی؟ گفت آخر شما خندیدید و من فکر کردم که راه دادید و راضی شدید. آقای رجائی به او گفت نه آقا نمی شود! او هم گفت من نمی دانم چه کار باید کنم اصلا شما معلوم نیست ... تا خواست چیزی بگوید آقای رجائی حرف او را قطع کرد و گفت نه اصلا ببین آقای بنی صدر درست گفته است ما یک کم خشک سر هستیم! بعد او هم ناچار شد بدون فون فیلمبرداری کند!
* * *
یکی از ویژگی های آقای رجائی این بود که با آن روحیه متعادل و استوار و پرحوصله توانست در مقابل رئیس جمهوری که از لحاظ روانی
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 131 شبیه شاه بود آن قدر ایستادگی کند. این کار کوچکی از لحاظ سیاسی نبود. اگر متانت و صبر و بردباری و حوصله و برنامه ریزی آقای رجائی نبود این انقلاب در این جنگ سیاسی با بنی صدر معلوم نبود که پیروز شود. البته حمایت امام و مردم جای خود را داشت اما بالاخره عامل اجرائی و رئیس دولت، رجائی بود. در ارتباط با جنگ، با وجود اینکه فرمانده کل قوا بنی صدر بود و مسئولیت جنگ با او بود، آقای رجائی هیچ وقت خودش را از مسأله جنگ کنار نکشید.
آقای رجائی هیچ مسئولیتی در این زمینه نداشت اما تمام امکانات دولت را در اختیار فرمانده کل قوا و ارتش و سپاه گذاشت که جنگ را بتوانند پیروزمندانه ادامه دهند و این کاری بود که اگر رجائی فرمانده کل قوا بود و بنی صدر نخست وزیر، قطعا نه تنها نمی کرد بلکه سعی می کرد فرمانده کل قوا را در بن بست بگذارد، همان طور که دولت را در بن بست گذاشت در انتخاب وزیر امور خارجه، وزیر امور اقتصاد و دارایی، وزیر بازرگانی، در تصویب لوایح دولت یا حتی قوانینی که مجلس تصویب می شد و شورای نگهبان هم تأیید می کرد بنی صدر به موجب قانون اساسی موظف بود به دولت ابلاغ کند، اما ابلاغ نمی کرد. در طرح هایی که به نفع محرومان بود و هیأت دولت تصویب می کرد که مردم مناطق جنگی که این همه محرومیت کشیده اند و عده ای هم وام بانکی داشتند، این وام بانکی موقتا اقساطش گرفته نشود یا بماند برای بعد، بنی صدر نامه داد و بشدت مخالفت کرد. این چیزهایی است که
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 132 مردم نمی دانند و باید بدانند. همین مقاومت در مقابل بنی صدر یکی از بزرگترین افتخارات رجائی است.
* * *
یکی از دوستان دوران دبیرستان به من مراجعه کرد و چون مشکل خروجی داشت گفت من می خواهم بروم فرانسه. گفتم نمی شود. پرسید چرا؟ جواب دادم مشکل است چون آقای رجائی می گوید در این چیزها دخالت نمی کنند و واسطه نمی شوند. گفت باشد و رفت پس از مدتی که گذشت باز به من مراجعه کرد و گفت شما که در آموزش و پرورش هستی می توانی سفارش بکنی اسم بچه مرا در فلان مدرسه بنویسند؟ گفتم چرا به موقع ثبت نام نکردی که حالا به من بگویی؟ گفت من که ایران نبودم پرسیدم کجا بود؟ گفت فرانسه. پرسیدم چطوری رفتی؟
گفت چهل هزار تومان به یک نفر دادم و رفتم و از کشور خارج شدم بعد گفت خیال کردی همه مثل تو بی عرضه هستند که نتوانستی با این موقعیت مشاورت نخست وزیری که داری برای من کاری انجام بدهی ؟!
من هم با توپ پر رفتم پیش آقای رجائی و گفتم من اعتراض دارم!
پرسید: به چه چیزی اعتراض داری؟ گفتم یکی چهل هزار تومان به کسی داده و از مملکت خارج شده است این باید روشن بشود. آقای رجائی هم فورا خسرو تهرانی را که معاون امنیتی نخست وزیر بود طلبید و از او توضیح خواست. ایشان هم استدلال های ضعیفی کرد و خواست
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 133 رد بکند آقای رجائی به او گفت این صابری اینجاست دیگر، آن فرد به خود او گفته است که پول داده ام و رفته ام بیرون. من هم اضافه کردم این رفیقم را به رفاقت گذشته ای که از سابق با من داشت قسم دادم که به من راست بگوید و راست هم گفت. وقتی خسرو تهرانی بالاخره قبول کرد که بله ممکن است پولی داده و خارج شده باشد آقای رجائی به او گفت اینکه نمی شود کسی یک طبقه زیر پای ما باشد و این جوری کار بکند،
باید او را تصفیه بکنیم.
* * *
من به آسانی به آقای رجائی سر ارادت نسپردم جذب من به دلیل خصوصیاتی که دارم یک برنامه می خواهد و بعضی که مرا با این خصوصیات می شناختند از اینکه با آقای رجائی کار می کنم متعجب بودند ولی آقای رجائی با این خصوصیات که از قبل از انقلاب در من می شناخت مرا ذره ذره ساخت. شخصیت ایشان در افراد خیلی نافذ بود.
* * *
یک روز آقای رجائی گفت بنی صدر خیلی ما را تحت فشار گذاشته است شما در پاسخ مطالب و ایرادهائی که دارد به دولت و کارها می گیرد یک متن (که مختصات آن را هم توضیح داد) بنویس که به امضای من و بهزاد (نبوی) منتشر بشود. ایشان خیلی مظلوم بود من شاید در آن موقعیت حساس از محدود و معدود و از اولین قلمهائی بودم که از ایشان حمایت کردم. البته مقالات و مطالب من همه به اسم مستعار منتشر
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 134 می شد که اوج این کارها در رابطه با انتخابات ریاست جمهوریشان بود که از جمله یک مورد آن را حزب الله کرج به تعداد بسیار زیادی چاپ و توزیع کرده بود.
* * *
یک روز که با آقای رجائی از خیابان شهید مطهری می گذشتیم که به صدا و سیما برویم آقای رجائی گفت مرز جغرافیائی ما تمام شد! پرسیدم چطور؟ گفت: برای اینکه این بالای شهریها با ما نیستند. گفتم چرا با ما نیستند با ما هستند. گفت نه مستضعفین از این خیابان به بالا با ما هستند ولی ما باید کاری کنیم که بقیه هم با ما باشند.
* * *
آقای رجائی خیلی پرکار بود به دلیل اینکه از اول صبح کارش را شروع می کرد و در طول روز هیچ استراحتی نداشت در جلساتی که بعد از ظهر با معاونان و مسئولان وزارتخانه داشت گاه از فرط خستگی حالت چرت به او دست می داد که مشاهده آن برای دیگران صورت خوشی نداشت. این امر ما را وادار کرد تا در نخست وزیری در اطاق مجاور کارش که یک اطاق کوچک بود برای او یک موقعیتی ایجاد کنیم که دقایقی استراحت بکند، چون از آن طرف هم گاه تا پاسی از شب جلسات او ادامه داشت. من به دلیل اینکه خیلی با او نزدیک و صمیمی بودم تا ایشان داخل اطاق می رفت که استراحت کند درب را از پشت می بستم. گاهی وقت ها به در می زد که آقا من کار دارم! می گفتم کار
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 135 داشته باشی یا نداشته باشی در قفل است و باید نیم ساعت بخوابی! بعد از دو سه روز که دید مسأله خیلی جدی است و من نمی گذارم کسی در را باز کند یک روز آمد و به من گفت آقای صابری این بازی ها چیه که با من می کنی؟ گفتم من در وزارت آموزش و پرورش با شما بودم شما در این ساعت یک چرتی بهتان دست می دهد نیم ساعت تمام کارها را تعطیل کنید و این نیم ساعت را بخوابید. البته اول برای ایشان خیلی سخت بود که حتی همین نیم ساعت را هم کار نکنند ولی بعد وقتی اثراتش را دید که در جلسات خیلی سر حال است گفت خدا پدرت را بیامرزد چه راه حل خوبی پیشنهاد کردی! با این حال من با عاطفه زیادی که نسبت به ایشان داشتم باز کماکان در را به روی او قفل می کردم چون می دانستم آدمی است که به دلیل تعهدی که دارد و تکلیفی که احساس می کند نفس وجود کار برایش وسوسه انگیز است و اگر کوتاه بیایم فکر می کند در این نیم ساعت استراحت کارها تعطیل می شود و دوباره قید خواب را می زند، لذا در را می بستم و کلید را هم با خودم می بردم. ایشان هم که عملا می دید در بسته است و کسی جز من که با او خصوصی و مشاور فرهنگی مطبوعاتی اش بودم کلید ندارد با خود می گفت حالا که در بسته است بهتر است بخوابم.
به دلیل همین صمیمیت گاهی که جلوی آینه دستشویی ایستاده بود و با ماشین دستی ریشش را اصلاح می کرد در همان حال با من حرف می زد.
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 136 ایشان حتی از این فرصت ها هم برای پیشرفت کار استفاده می کرد. وقتی به او می گفتم مزاحم نیستم با شوخی می گفت تو تا دستشویی هم از من دست بردار نیستی و با من می آیی! وقتی باز می گفتم اگر مزاحم هستم بروم می گفت نه تو حرف می زنی و من گوش می دهم و سر تکان می دهم که موافقم یا نه!
یک بار که بحث بود یکی از مسئولیت های وزارت آموزش و پرورش را به من محول کنند آقای رجائی به برادرانی که این پیشنهاد را کرده بودند گفت اولا شما نمی توانید با صابری کار کنید این روشنفکر ما ماشاءالله هزار ماشاءالله این قدر ناز دارد که نمی شود با او ساخت! دیگر اینکه اگر صابری پیش من نیاید تعادل من بهم می خورد! وقتی از او پرسیدند مگر ایشان در نخست وزیری پیش شما چه می کند؟ گفت هیچی، همین که راه می رود و سر من نق می زند خیلی خوب است! و راست هم می گفت خدا مرا ببخشد نقی که من سر آقای رجائی می زدم هیچ کس نمی زد. اصلا ایشان گروه نق داشت که آقای مصطفی تاج زاده و آخوندی هم جزو همین گروه نق بودند.
یک روز وارد شدم دیدم چند تا از این جوانان نشسته اند و با آقای رجائی حرف می زنند جلوی آنها به ایشان گفتم آقا این بچه ها دیگر کی هستند که آنها را به اینجا دعوت می کنید؟! یک بار دیگر هم که یکی از این افراد مسن را دعوت کرده بود باز من سر ایشان نق زدم که این پیرمردان دیگه کی اند که اینجا می آورید؟! اینها که دیگر پیر شده اند. آقای رجائی با لبخند گفت صابری من نمی دانم به کدام یک از حرف های تو
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 137 باید عمل بکنم، مسن می آورم می گویی پیر است! جوان می آورم می گویی اینها بچه اند! خوب اینها می آیند سر من نق می زنند. من که صد در صد به حرف اینها عمل نمی کنم. حرف و انتقادشان را گوش می کنم درستش را بر می دارم و عمل می کنم.
من در آن روز با ایشان یک شوخی کردم. که خیلی خندید. گفتم یک مستخدمی پیش رئیس اداره اش رفت و گفت فلانی مرد. رئیس اداره گفت چرا مرد؟ او که جوان بود. گفت بله. رئیس اداره گفت خیلی حیف شد که این بیچاره جوانمرگ شد! مستخدم گفت بله خیلی بد است آدم جوان بمیرد. رئیس اداره که دید او با این نوع مردن مخالف است گفت بله مثلا فلانی که مرد 99 سال عمر کرد. مستخدم گفت نه آقای رئیس این نوع مرگ هم خوب نیست چون آدم پیر می شود و باید زیر او لگن بگیرند! رئیس گفت مرد حسابی برای مردن، جوانی خوب نیست پیرمردی هم خوب نیست پس برای چه سن و سالی خوب است؟ مستخدم گفت قربان توی همین سن و سالی که شما هستید خیلی خوب است!
* * *
آقای رجائی به ثبت و ضبط وقایع و حوادث مهم در تاریخ معتقد بود. در جلسه حل اختلافی که در مورد مشکلات بنی صدر و ایشان تشکیل می شد به جز آقای بهزاد نبوی مرا هم با خودش به این جلسات می برد و می گفت تو نویسنده و خوش حافظه هستی و باید بیایی تا در
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 138 جریان مسائل قرار بگیری. در یکی از این جلسات که آقای مهدوی کنی دید من هم در جلسه هیأت حل اختلاف حضور پیدا کرده ام نگاهی به من کرد و چون خیلی آدم صریح و رکی است به آقای رجائی گفت چرا ایشان باید در این جلسه باشد؟ ایشان کی است؟ آقای رجائی هم پاسخ داد ایشان آقای صابری است و باید در این جلسه باشد و بعد اضافه کرد من صد در صد به او اعتماد دارم. آقای مهدوی هم گفت پس هیچی و جلسه شروع شد.
من چند دقیقه نشستم وقتی دیدم بحث به جا های حساسی رسید در گوشی به آقای رجائی گفتم می خواهم بروم بیرون و سیگاری بکشم. پاسخ داد تو هم که با این سیگارت ما را کشتی! نمی توانی این سیگار را ترک کنی؟ گفتم حالا شما اجازه بدهید بروم. گفت باشد من هم به این بهانه بیرون آمدم. جلسه دو ساعت طول کشید و در این دو ساعت من در جایی نشسته بودم که وقتی کسی از طرف آقای رجائی به دنبال من آمد و گشت مرا پیدا نکرد.
وقتی جلسه تمام شد آقای رجائی با گله مندی زیاد از جلسه بیرون آمد و گفت اصلا من تو را در این جلسه برای چه آورده بودم؟ چرا گذاشتی رفتی؟ پاسخ دادم به این دلیل که گفتی صد در صد به ایشان اعتماد دارم از جلسه خارج شدم چون من به بقیه آقایان صد در صد اعتماد نداشتم چون آنها برخوردشان طوری است که وقتی در جلسه حرف می زنند فکر می کنند همه محرم راز هستند و همه چیز را می گویند
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 139 بعد که قدری از آن افشا می شود می گردند و می گویند در جلسه کسی بود که ریش خود را می زد و این حتما کار اوست!
* * *
یک بار که با آقای رجائی به نخست وزیری می آمدیم پیرمردی که معلوم بود مدتی است به انتظار ورود ایشان نشسته تا دید آقای رجائی دارد می آید در حالی که گریه می کرد جلو آمد و به آقای رجائی گفت آقای نخست وزیر، بچه من در امریکا مرده است من چند هزار دلار پول می خواهم و معادل ریالی اش را هم پرداخت می کنم تا جنازه او را بیاورم و در ایران دفن کنم. آقای رجائی گفت من نمی توانم این کار را بکنم آن مرد بحث زیادی کرد و خیلی هم اشک ریخت که دل من هم به حالش سوخت.
آقای رجائی به او گفت: ببین آقا جان اگر من اینجا باشم و تو بخواهی همه اش حرفت را بزنی نه مشکل تو حل می شود نه مشکل این مملکت، بچه تو عزیز است و من به تو تسلیت می گویم به هر حال رفته و در آنجا مرحوم شده بگویید همانجا او را دفن کنند. بعد به او گفت آقا خدا شاهد است در این وقتی که تو با من داری صحبت می کنی از جبهه به من تلفن کرده اند که عراق به بچه های ما حمله کرده و عده ای شهید شده و جنازه آنها مانده و نتوانسته اند جنازه ها را به عقب بیاورند و از من سؤال کردند چه کار کنیم گفتم همانجا دفنشان کنید. بعد به آن پیرمرد گفت تو هم بگذار فرزندت را همانجا دفن کنند و ادامه داد متأسفانه من
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 140 که از خودم پولی ندارم که به تو بدهم و این پولی هم که در اختیار من است پول من نیست که به تو بدهم. پیرمرد هم خیلی تند شد و خیلی پرخاش کرد که شما چه دینی دارید شما بی دین هستید. آقای رجائی هم که تحمل زیادی در این جور مواقع داشت هیچ پاسخی به او نداد. من به پاسدارها اشاره کردم ایشان را ببرند که نخست وزیر مملکت این قدر توهین ها را تحمل نکند.
من در آنجا البته شاهد بودم آقای رجائی از شدت ناراحتی قدری رنگش متغیر شد ولی هیچ پاسخی به او نداد. من هفت هشت قدم او را بردم چون کس دیگری جرأت نداشت در این مواقع او را ببرد. بعد به پاسدارها گفتم آقای رجائی را ببرید. و به سراغ پیرمرد آمدم و گفتم بابا جان چیه؟ او هم چند دقیقه نشست و گریه کرد و با من درد دل کرد. من هم احساساتی هستم پس از اینکه صحبت هایش را شنیدم به او گفتم اگر من نتوانم این کار را بکنم هیچ کس دیگری نمی تواند برای تو کاری بکند بگذار من بروم پیش آقای رجائی و مسأله را حل کنم.
رفتم پیش آقای رجائی گفتم آقای رجائی این پیرمرد ده هزار دلار بیشتر نمی خواهد بچه اش مرده است خوب به او بدهید. گفت آقای صابری تو چه فکر می کنی، فکر کرده ای اگر من به او جواب منفی دادم به تو جواب مثبت می دهم؟ اگر حل این مشکل راهی داشت که به او می دادم. مگر تو با او چه فرقی برای من می کنی؟
گفتم: یعنی من ده هزار دلار برای تو ارزش ندارم؟
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 141 گفت: تو ده میلیون دلار برایم ارزش داری اصلا من قربان تو می روم. گفتم خوب حالا که این طور است پس ده هزار دلار را می دهی؟ تا گفت نه، من احساساتی شدم و گفتم پس ما بگذاریم و برویم بهتر است. حقیقتش این است که می خواستم با این جملات او را تحت فشار قرار بدهم که با توجه به رفاقت دیرینه و موقعیتی که در پیش او داشتم مبلغ مورد نظر آن پیرمرد را حداقل به خاطر حرمت من بدهد ولی دیدم زیر بار من هم نرفت. پیش پیرمرد بازگشتم و گفتم باباجان برو بچه ات را همانجا در خارج دفن کن، نمی شود این مبلغ را از آقای رجائی گرفت. او هم چند تا فحش به من داد و رفت. من دوباره آمدم پیش آقای رجائی و گفتم این طور شد!
گفت: بنشین! صابری، تو کم داری و هنوز ساخته نشده ای! بعد از نماز بیا بنشین کمی با تو صحبت کنم. تو کم داری، و باید ساخته بشوی!
* * *
یک بار با آقای رجایی به گلشهر کرج رفته بودیم. قرار بود ایشان در مراسم صبحگاه نیروی انتظامی، سردوشی بدهد. حین مراسم که ارشد و افراد آن مرکز برای ایشان طبق روالی که داشتند حرکاتی انجام دادند و احترام گذاشتند، آقای رجایی هم در پاسخ آنان گفت: «گروهان، خیلی خوب!» بعد با شوخی به من گفت خوب شد ما یک زمانی گروهبان بودیم و این چیزها را بلد شدیم! پس از مراسم سفره گذاشتند تا نهار صرف شود. من معمولا در این گونه مراسم که دوربین ها هم فعال بودند
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 142 قدری با آقای رجایی فاصله می گرفتم که در تصویرها دیده نشوم و به فیلمبرداران هم می گفتم در مواقعی که پیش آقای رجایی هستم از من تصویری نگیرید یا مرا خبر کنید تا کنار بروم. پس از لحظاتی دیدم آقای رجایی که جلویش یک بشقاب کثیف از اثرات لکه های متعددی روی آن دیده می شد گذاشته بودند تا چشمش به آن بشقاب افتاد که مثل ظروف بعضی از این غذاخوری های بین راهی است به من گفت صابری تو را به خدا ببین این همان نیرویی است که زمان شاه یک سرهنگ بالای سر او بود و آنها برای او چپ و راست می کردند حالا من نخست وزیر را دعوت کرده اند یک دستمال کاغذی نیست که دو لبم را پاک کنم! خیلی دلم به حال آقای رجایی سوخت. چون اگر چه آقای رجایی فرد متجمل و رفاه طلبی نبود چه او همان کسی بود که سفره مفصل آستان قدس را تحمل نکرده بود اما در عین حال این طوری نبود که اگر در یک بشقاب کثیف به او غذا بدهند نفهمد که دارند به او توهین می کنند. او به سادگی عقیده داشت، یعنی اجازه نمی داد چند جور غذا جلوی او بگذارند. می گفت من یک معلم ریاضی هستم. باید همان طور برایم غذا بگذارند که در خانه یک معلم متوسط است اما به بهداشت و پاکیزگی و نظافت هم بسیار قائل بود. خدایی اش این برخوردها را ما یک نوع توهین به او می دیدیم اما ایشان ماشاءالله خیلی تحمل داشت. البته تحمل بینایی نه تحمل نابینایی. یعنی با اینکه می دید و می فهمید توهین را، تحمل می کرد یعنی اگر این طوری به او توهین می شد می نشست و غذایش را
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 143 می خورد اما اگر سفره ای را تجملاتی می دید پا می شد و می رفت. البته ما این مطلب را یادداشت کردیم و به آنها تذکر دادیم.
کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 144