کیومرث صابری (گل آقا)
درباره شهید رجـایی
در حرم مطهر
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : صابری، کیومرث (گل آقا)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

در حرم مطهر

‏دم در صحن، از اتومبیل پیاده شدیم. تا لحظه ای که شهید رجایی از‏‎ ‎‏در وارد نشده بود، توجه هیچ کس به او جلب نشد. داخل جمعیت شده‏‎ ‎‏بود و داشت می رفت، ما نیز همراه او. تازه از در داخل شده بودیم که‏‎ ‎‏کسی یک خرده او را شناخت و به صدای بلند گفت: صل علی محمد‏‎ ‎‏یار امام خوش آمد یک باره موج جمعیت، رجایی را از جا کند و برد و‏‎ ‎‏برد و ما را به دنبال او. چند قدمی نرفته بودم که «صادق» از پشت یقه‏‎ ‎‏کتم را گرفت و کشید. در یک لحظه، موج جمعیت رفت و من و صادق‏‎ ‎‏باقی ماندیم. ‏

‏التهاب و شوق بودن با جمعیت، مرا از توجه به واقعیت بازداشته بود.‏‎ ‎‏یک بار با جمعیت و همراه رجایی رفته بودم و نزدیک بود زیر دست و‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 112

‏پا بمانم. از آن روز به بعد، همین که جمعیت به طرف رجایی می آمد، من‏‎ ‎‏از صحنه می گریختم! ‏

‏آن روز هم برای اینکه عقب نمانیم، قبل از بازگشت رجایی از حرم،‏‎ ‎‏به داخل اتومبیل پناه بردیم. دقایقی بعد، جمعیت انبوه، رجایی را تا دم‏‎ ‎‏در ماشین آورد. وقتی رجایی به داخل ماشین آمد، عرق کرده و خسته‏‎ ‎‏بود. هر کس می خواست او را ببوسد، دستش را بگیرد و خود را به او‏‎ ‎‏برساند، جمعیت چندین هزار نفری، همه چنین توقعی داشتند و عجیب‏‎ ‎‏بود که رجایی هم از این کار بدش نمی آمد! ‏

‏در داخل اتومبیل به او گفتم: اگر این وضع ادامه پیدا کند و شما هر‏‎ ‎‏جا که می روید، این طور لای جمعیت منگنه می شوید، دست و پای سالم‏‎ ‎‏برایتان باقی نخواهد ماند. ‏

‏همان طور که نفس نفس می زد گفت: چند نفر دستم را گرفته بودند‏‎ ‎‏و به طرف خود می کشیدند، جمعیت هم مرا به طرف دیگر می برد. در‏‎ ‎‏یک لحظه احساس کردم که دستم دارد از شانه ام کنده می شود. ‏

‏گفتم: اگر چند محافظ بین شما و جمعیت حائل شوند، شما از مردم‏‎ ‎‏جدا می شوید و این وضع پیش نمی آید. ‏

‏گفت: بی دست هم می شود زندگی کرد. ولی بی مردم نمی شود! ‏

   ‏کیهان ـ 8 / 6 / 1365 ـ ص 6‏

‏* * *‏


کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 113

‏یک روز بعد از آنکه آقای رجائی حکم نخست وزیریش را گرفت و‏‎ ‎‏کارش را شروع کرد عراق فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد یعنی دولت‏‎ ‎‏رجائی با جنگ متولد شد و در تمام این دوران ضد انقلاب تا‏‎ ‎‏می توانست برای دولت ایشان هر روز سوژه جدید می ساخت تا دولت از‏‎ ‎‏کار اصلی اش باز بماند. ‏

‏* * *‏

‏وقتی آقای رجائی با وجود مدارس انتفاعی و ملی مخالفت می کرد به‏‎ ‎‏ایشان می گفتند شما خودتان معلم مدرسه ملی بوده اید حالا چرا با‏‎ ‎‏مدرسه ملی مخالفت می کنید؟ ‏

‏پاسخ می داد چون مدرسه ملی هیچوقت تحت کنترل واقع نمی شود. ‏

‏در زمان رژیم گذشته هم همین طور بود. وقتی به ایشان گفته شد‏‎ ‎‏بعضی از این مدارس که اسلامی هستند خود بخود کنترل شده هستند با‏‎ ‎‏اینها چرا مخالف هستید؟ ‏

‏می گفت: اینها هم باید مثل همه مدارس ما باشند و فرق نکنند. آقای‏‎ ‎‏رجائی می گفت: باید این قدر معلم و فضای آموزشی داشته باشیم که همه‏‎ ‎‏مدارس ما مثل مدرسه رفاه بشوند والا چون نمی توانیم همه مدارس را‏‎ ‎‏مثل مدرسه رفاه بکنیم آموزش و پرورش ما طبقاتی می شود و اگر این‏‎ ‎‏طور شد آن موقع انقلاب ما هیچ دستاوردی ندارد. ‏

‏یک روز آقای رجائی به من که در حضور دیگران خیلی محترمانه و‏‎ ‎‏راست جلویش می ایستادم گفت چیه تو در این اطاق همه اش مثل سیخ‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 114

‏می ایستی! گفتم برای اینکه شما نخست وزیر هستی و من مشاور هستم.‏‎ ‎‏واقعیت این بود که از بس آقای رجائی متواضع بود بعضی حدشان را در‏‎ ‎‏برخورد با او نمی شناختند. مثلا می آمدند و می گفتند چطوری آقای‏‎ ‎‏رجائی! البته این را بگویم که در مواقعی که کسی نبود من و ایشان خیلی‏‎ ‎‏خودمانی بودیم مثلا به اطاق که وارد می شدم و می دیدم کسی نیست در‏‎ ‎‏را می بستم و کتم را از تنم در می آوردم و به گوشه ای پرت می کردم و‏‎ ‎‏می گفتم آقا شما ما را کشتی! یک معلم بودیم و مثل همه مردم داشتیم‏‎ ‎‏زندگی مان را می کردیم. ما را آوردی اینجا مشاور کردی که همه اش باید‏‎ ‎‏مثل سیخ بایستم. فوری گفت: کی به تو گفته مثل سیخ در حضورش‏‎ ‎‏بایستی گفتم: حالا من مثل سیخ می ایستم و بعضی به شما احترام‏‎ ‎‏نمی کنند وای به حال اینکه این کار را نکنم. ‏

‏* * *‏

‏برای آقای رجائی کار بر هر چیز مقدم بود. او اهل شوخی نبود. البته‏‎ ‎‏این بدان معنی نبود که معنی طنز و لبخند را نفهمد چون من به دلیل‏‎ ‎‏اینکه مشاور فرهنگی و مطبوعاتی او بودم شاید تنها کسی بودم که با او‏‎ ‎‏شوخی می کردم. ایشان خیلی جدی بود. ‏

‏* * *‏

‏یک روز آقای رجائی به من آیفون زد و گفت صابری، فوری بیا اطاق‏‎ ‎‏من کارت دارم. من گفتم یا اباالفضل مگر چه اتفاقی افتاده که این طور‏‎ ‎‏مرا احضار می کند. تا رفتم گفت جواد شریفی را بگو برود بیرون. حالا‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 115

‏جواد شریفی کسی است که دوست قبل از انقلاب آقای رجائی است و‏‎ ‎‏در نخست وزیری به عشق او آمده و همکاری می کند و هر کاری را که‏‎ ‎‏آقای رجائی به او می سپرد مثل آچار فرانسه عمل می کرد و انجام می داد‏‎ ‎‏و خیلی احترام آقای رجائی را داشت. پرسیدم چی شده؟ گفت امروز‏‎ ‎‏چیزی شنیده ام که دیگر تعادلم به هم خورده است. پرسیدم چی‏‎ ‎‏شنیده اید؟ گفت امروز به این آبدارچی گفته یک چایی ببر برای آقا! گفتم‏‎ ‎‏حالا یک بار گفته طوری نیست. گفت نه قبلا هم شنیده ام که چند بار‏‎ ‎‏گفته است. بعد گفت آقا، مرتضی علی است، آقا، امام خمینی است نه‏‎ ‎‏من! من هم گفتم به او می گویم دیگر نگوید حالا چرا از نخست وزیری‏‎ ‎‏اخراجش بکنیم! بعد رفتم به جواد گفتم جواد مواظب باش از این چیزها‏‎ ‎‏نگو چون آقای رجائی خیلی حساس است. ‏

‏* * *‏

‏یک بار که با آقای رجائی به کرمانشاه رفته بودیم و از آنجا‏‎ ‎‏می خواستیم به سنندج برویم وقتی آماده حرکت شدیم چون می خواستند‏‎ ‎‏همه ما را مسلح کنند از جمله به من هم یک کلت داده بودند آقای‏‎ ‎‏رجائی به شوخی به آنها گفت: ‏

‏آقا این کلت را از صابری بگیرید او یک مرغ را هم نمی تواند بکشد‏‎ ‎‏ضد انقلاب بدون اسلحه می آید و اسلحه اش را از دستش می گیرد و با‏‎ ‎‏آن ما را می کشد. آنها هم باور کردند و اسلحه را از من گرفتند! ‏

‏* * *‏


کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 116

‏مهندس آشوری معاون آقای رجائی در وزارت آموزش و پرورش‏‎ ‎‏بود. یک روز آقای رجائی به او گفت قاسم اگر من به اندازه تمام‏‎ ‎‏مدارسی که زمان شاه و پدرش ساخته شده مدرسه بخواهم چه کار باید‏‎ ‎‏بکنم؟ او هم شرایطی را مطرح کرد و در ضمن گفت هر کاری بکنید‏‎ ‎‏پیمانکارها در آن دزدی می کنند. ایشان گفت تو نمی توانی کاری بکنی که‏‎ ‎‏به اندازه پولی که می دهیم مدرسه ساخته شود و از آن دزدیده نشود یا‏‎ ‎‏کمتر دزدی بشود مثلا کار را دست آدم های خوب بدهید. گفت چرا ولی‏‎ ‎‏باز هم همین آدم ها کار را تمام نمی کنند و کم می گذارند. آقای رجائی‏‎ ‎‏به من گفت: ببین صابری، ما اگر پول زیادی برای ساختن مدرسه خرج‏‎ ‎‏کنیم مؤاخذه نمی شویم خدا ما را به خاطر پولی که خرج می کنیم به‏‎ ‎‏جهنم نمی برد بلکه به خاطر پولی که باید خرج کنیم و خرج نمی شود ما‏‎ ‎‏را به جهنم می برد. اصرار ایشان این بود که هر چه بیشتر مدرسه ساخته‏‎ ‎‏شود و با شوخی استدلال می کرد الحمدلله مردم فکر ما را نمی کنند و‏‎ ‎‏مرتب برای ما بچه می سازند و شاگرد زیاد می کنند. لذا هر چقدر مدرسه‏‎ ‎‏بسازیم باز نمی رسیم چون آقایان باز شب می روند و برای ما بچه درست‏‎ ‎‏می کنند! ‏

‏* * *‏

‏در تمام مدت دوران نخست وزیری و آن 37 روزی که ایشان رئیس‏‎ ‎‏جمهور بودند بزرگترین مشغله ذهنی شان مسأله آموزش و پرورش بود.‏‎ ‎‏وقتی به او گفتم آقا شما دیگر رئیس جمهور شده اید آموزش پرورش را‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 117

‏ول کنید، رها نمی کرد. روز اولی هم که از مجلس رأی اعتماد گرفت به‏‎ ‎‏من گفت حالا برویم به آقای دکتر باهنر کمک کنیم. من گفتم آقای‏‎ ‎‏رجائی شما نخست وزیر شده اید و جنگ هم با این همه مشکل و هزار‏‎ ‎‏بدبختی پیش روی ماست برای چه به آقای باهنر کمک کنیم او کار‏‎ ‎‏خودش را به عنوان وزیر آموزش و پرورش بکند. می گفت نه، باهنر با‏‎ ‎‏من صحبت کرده و گفته من آدم ندارم و باید به من کمک کنید. ‏

‏من در تمام مدت آشنائی ام با آقای رجائی فقط یک کار بدون اجازه‏‎ ‎‏ایشان کردم و آن وقتی بود که آقای عسکراولادی را ترور کردند که ترور‏‎ ‎‏ناموفقی بود. چون خبر این حادثه پخش شد و آقای رجائی در دسترس‏‎ ‎‏نبود من نشستم و فکر کردم و با خودم گفتم اگر آقای رجائی بود چه‏‎ ‎‏می کرد؟ نظرش را در مورد آقای عسکراولادی می دانستم چون وقتی در‏‎ ‎‏نظر داشت او را وزیر بازرگانی کند بعضی که جزو گروه نق! (انتقاد) او‏‎ ‎‏بودند در این مورد مرا واسطه کردند تا وی را از این تصمیم منصرف کنم‏‎ ‎‏و من خودبخود در صحبت با آقای رجائی نظرش را دریافتم به او گفتم‏‎ ‎‏پشت سر این آقای عسکراولادی خیلی حرف است. پرسید چه‏‎ ‎‏حرفهایی؟ توضیح دادم. گفت تو چه می گویی؟ گفتم من شخصا او را‏‎ ‎‏نمی شناسم ولی البته با دیدگاه اقتصادی او مخالف هستم. آقای رجائی‏‎ ‎‏گفت ایشان آدمی بسیار متقی و پارساست و اما در مورد مواضع‏‎ ‎‏اقتصادی ایشان دقیقا همان است که آن بچه ها به تو گفته اند ولی من‏‎ ‎‏نخست وزیر هستم و اهداف اقتصادی خودم را در مسائل بازرگانی به‏‎ ‎‏ایشان وا گذار نمی کنم. پرسیدم تو بر روی او چه قدرت کنترلی داری؟‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 118

‏گفت کنترل دارم و نگرانی هم ندارم و این کار را هم می کنم. من گفتم‏‎ ‎‏نظرم راجع به ایشان عوض نشد ولی از این به بعد اگر ببینم دارد جایی‏‎ ‎‏نماز می خواند من هم با او می خوانم ولی در اقتصاد با او مخالف هستم.‏‎ ‎‏به هر حال با توجه به این نظر متن تلگرافی تنظیم و به اسم آقای رجائی‏‎ ‎‏به رادیو دادم که در خبر ساعت 2 بعد ازظهر بخواند که خواند. آقای‏‎ ‎‏رجائی اختیارات تامی به من داده بود که در عمرم از آنها استفاده نکردم‏‎ ‎‏پس از اخبار وقتی وارد دفتر شد اولین کاری که به علامت رضایت با من‏‎ ‎‏کرد این بود که طبق عادت موقع تشویق من با دستش شانه ام را گرفت و‏‎ ‎‏فشار داد. من معمولا از فشار دستش می فهمیدم که در چه حالتی است،‏‎ ‎‏راضی است یا نگران. ‏

‏* * *‏

‏از صفات خوب آقای رجائی این بود که تنها افراد را جذب نمی کرد‏‎ ‎‏بلکه چون مهم تر از جذب، نگهداری افراد است آنها را در این حلقه‏‎ ‎‏جذبه ای که ایجاد می کرد نگهداری هم می نمود. یک بار که ایشان گویا‏‎ ‎‏می خواست من راجع به مواضع خودش و بهزاد نبوی اعلامیه ای بنویسم‏‎ ‎‏به ایشان عرض کردم قول داده ام به رشت بروم و می خواهم ماهیگیری‏‎ ‎‏کنم! گفت مملکت دارد آتش می گیرد تو می خواهی ماهیگیری کنی ؟!‏‎ ‎‏گفتم مگر من حق ندارم زندگی کنم؟ و ادامه دادم اگر من بعد از مدتی‏‎ ‎‏رودخانه نبینم از لحاظ روانی دچار اختلال می شوم! گفت خوب باشد‏‎ ‎‏برو! رفتم وقتی به رشت رسیدم گفتند آقای رجائی دوباره زنگ زده است‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 119

‏گفتم بسیار خوب وسایل مرا بدهید بروم بندر. یک مرتبه دیگر باز تلفن‏‎ ‎‏زنگ زد. از دفتر آقای رجائی بود. وقتی ایشان پشت خط آمد گفت‏‎ ‎‏ان شاءالله که ماهی هایت را هم گرفته ای! گفتم نه آقا من تازه رسیده ام. با‏‎ ‎‏شوخی گفت نه حتما ماهی گرفته ای حالا بنشین و این بیانیه را بنویس.‏‎ ‎‏گفتم چی باید بنویسم، توضیح داد. من هم لباس ماهیگیری را درآوردم و‏‎ ‎‏نشستم آن اطلاعیه را نوشتم و تلفنی برای منشی ایشان خواندم که‏‎ ‎‏یادداشت کرد و بعد بلافاصله دادند صد هزار نسخه از آن تکثیر و پخش‏‎ ‎‏کنند. ‏

‏ ایشان تا این حد روحیات افرادی مثل مرا تحمل می کرد. سعه‏‎ ‎‏وجودی و شرح صدر عجیبی داشت و با اشخاصی که روحیه فرهنگی‏‎ ‎‏داشتند ضربتی و چکشی برخورد نمی کرد. ‏

‏* * *‏

‏یک روز آقای رجائی از خاطرات دوران زندان که به تنهایی با یک‏‎ ‎‏مارکسیست در سلول انفرادی بود صحبت می کرد و می گفت: چون به‏‎ ‎‏این چپی ها گفته بودند با زندانی های مسلمان تماس نگیرید و رابطه‏‎ ‎‏برقرار نکنید متوجه شدم تمام اوقاتش را پشت پنجره می ایستد دستش را‏‎ ‎‏پشتش می گذارد و حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زند. من پیش‏‎ ‎‏خودم گفتم: حالا که این با من حرف نمی زند من سر صحبت را با او باز‏‎ ‎‏کنم شروع کردم با او حرف زدن که بعد از مدتی که جوابم را نمی داد به‏‎ ‎‏حرف آمد. یک روز به او گفتم: تو تخته نرد بلد هستی؟ خیلی تلخ و با‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 120

‏اخم زیادی پرسید: مگر تو بلد هستی؟ گفتم: بله. پرسید تو که نماز‏‎ ‎‏می خوانی؟ گفتم: من نماز می خوانم تخته نرد هم بلد هستم. قبول کرد که‏‎ ‎‏با من بازی کند. وقتی به بازی مشغول شدیم همینجور که تاس‏‎ ‎‏می ریخت و مثلا 2 یا 3 می خواست و عدد دیگری می آمد دستش را بلند‏‎ ‎‏می کرد و محکم به پایش می زد. چند بار که این کار را کرد به او گفتم:‏‎ ‎‏من این پیشنهاد را به تو کردم و با تو بازی می کنم که سرت گرم بشود و‏‎ ‎‏با هم رفیق بشویم حالا چرا به پایت می زنی ـ شهید رجائی می خواست‏‎ ‎‏به او بفهماند مقصود او از این پیشنهاد شکستن جو تنهایی و سکوت‏‎ ‎‏داخل سلول است ـ آقای رجائی می گفت: تا این صحبت مرا شنید‏‎ ‎‏آن قدر بهش برخورد و عصبانی شد که بازی را بهم زد و باز تا مدتی با‏‎ ‎‏من حرف نمی زد. حالا ببینید چقدر این چپی ها در زندان خشک سر‏‎ ‎‏بودند که حاضر نباشند با یک هم سلولی خود در زندان حتی حرف‏‎ ‎‏بزنند. آقای رجائی در زندان این گونه فشارها را در کنار سایر فشارها و‏‎ ‎‏شکنجه های زندان تحمل می کرد. ‏

‏* * *‏

‏رجائی به خاطر اسلام طولانی ترین مدت شکنجه در زمان شاه را‏‎ ‎‏داشت. رجائی در حالت رکوع و سجود وقتی می نشست و بر می خاست‏‎ ‎‏تمام مفاصلش صدا می کرد، کف پایش زیر شکنجه های رژیم شاه‏‎ ‎‏مجروح شده بود و جهانیان در سازمان ملل متحد آن را دیدند. من فکر‏‎ ‎‏نمی کنم رجائی بیش از 48 کیلوگرم وزن داشت. فردی استخوانی بود و‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 121

‏تمام کسانی که او را از نزدیک دیده اند این را می دانند. چون در عکس‏‎ ‎‏حقیقت دیده نمی شود اما رجائی از کسانی نبود که بگوید بله من را در‏‎ ‎‏زندان شکنجه کردند و چه کردند. من این خاطره را بگویم که سه ماه از‏‎ ‎‏زمستان در زندان، در سلول و گاهی لب حوض او را لخت می نشاندند.‏‎ ‎‏ایشان برای من تعریف می کرد در سلول وقتی لخت بودم پاهایم را به‏‎ ‎‏سینه می چسباندم و به حالت چمباتمه می نشستم تا از گرمای حاصله‏‎ ‎‏مقداری جسمم گرم شود و سرما را احساس نکنم اما همینکه چشمم‏‎ ‎‏گرم می شد و سرما را کمتر احساس می کردم دستم باز می شد و بی حال‏‎ ‎‏می افتادم. خوب تحمل این شکنجه در سه ماه زمستان فکر می کنید کار‏‎ ‎‏چه کسی است؟ با همه این احوال کسی نمی تواند در ایران بگوید که با‏‎ ‎‏رجائی صحبت کرده و از کلامش و نگاهش نسبت به کسانی که او را به‏‎ ‎‏ساواک لو داده بودند نفرت را احساس بکند. چون بلند اندیشی خاصی‏‎ ‎‏داشت. ‏

‏* * *‏

‏در طبقه دوم ساختمان وزارت آموزش و پرورش اطاقی بود که در‏‎ ‎‏سابق متعلق به مدیر کل امور اداری وزارت بود. آقای رجائی این اطاق را‏‎ ‎‏به عنوان اتاق کار پسندیده بود ولی چون خیلی رنگ و رو رفته و قدیمی‏‎ ‎‏بود از ایشان اجازه خواستیم پرده و موکتی در آن نصب کنیم چون از‏‎ ‎‏آجر های آن خاک بلند می شد. جواد شریفی معلمی بود که از دوران‏‎ ‎‏مدرسه با من و آقای رجائی همکاری داشت و به نخست وزیری هم‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 122

‏آمده بود خیلی به آقای رجائی علاقه داشت. به او گفتم پرده و موکت‏‎ ‎‏اطاق را عوض کن. دو سه روز بعد که اطاق درست شد و آقای رجائی‏‎ ‎‏وارد آن شد مرا خواست. پرسیدم چه کار دارید؟ ‏

‏گفت: یک کم به این پرده نگاه کن. نگاه کردم و گفتم چیه؟ گفت‏‎ ‎‏این پرده مخملی را برای چی خریده اید؟ بعد گفت موکت را هم نگاه‏‎ ‎‏کن. که آن موکت قدری از موکت های معمولی بهتر بود. بعد پرسید‏‎ ‎‏جواد چقدر خرج این پرده و موکت کرده است؟ گفتم چهار هزار و‏‎ ‎‏دویست تومان. آقای رجائی گفت این مبلغ را از حقوق جواد کسر کنید!‏‎ ‎‏من با آقای رجائی ندار بودم پرسیدم ببخشید ایشان باید چه کار می کرد؟‏‎ ‎‏گفت از نوع پرده و موکت معمولی باید می خرید. گفتم خیلی خوب در‏‎ ‎‏این صورت چقدر پول آن می شد؟ گفت دو هزار و خرده ای. گفتم پس‏‎ ‎‏تفاوت دو هزار تومان است چرا جواد همه پول را بدهد! بعد رفتم به‏‎ ‎‏جواد گفتم آقای رجائی می گوید دو هزار تومان از حقوقت باید کم شود‏‎ ‎‏که رفته ای و این چیز های تشریفاتی را خریده ای! ‏

‏جواد گفت من الآن ماهی 3300 تومان حقوق می گیرم هر چقدر‏‎ ‎‏می خواهید از آن کم کنید، کم کنید! رفتم پیش آقای رجائی و گفتم آقا‏‎ ‎‏شما پول اضافه که به کسی نمی دهی اضافه کار را هم که گفته ای‏‎ ‎‏بی اضافه کار، این آدم پول ندارد، چه بدهد؟ بعد گفت خیلی خوب پس‏‎ ‎‏بگو دیگر از این کارها نکند!‏

‏* * *‏


کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 123

‏در تربیت معلم کرمانشاه قبل از اینکه عازم سنندج شویم آقای رجائی‏‎ ‎‏مرا به تنهائی به گوشه ای برد و گفت صابری، قرار است من نخست‏‎ ‎‏وزیر شوم. من که با ایشان خیلی نزدیک بودم و شوخی داشتم خندیدم و‏‎ ‎‏گفتم به قیافه شما نمی آید نخست وزیر بشوی! گفت نه جدی می گویم.‏‎ ‎‏گفتم آخر تو حاضر نیستی و نمی توانی کت و شلوار کهنه ات را عوض‏‎ ‎‏کنی! گفت قضیه جدی است. وقتی لحن جدی او را دیدم و متوجه‏‎ ‎‏ماجرا شدم گفتم چه کاری می توانم بکنم؟ گفت من از تو بیعت‏‎ ‎‏می خواهم. گفتم من تا پای جان با تو هستم که متأسفانه این سعادت را‏‎ ‎‏نداشتم که تا پای جان با او باشم چون در آن روز فاجعه من بیمار شده‏‎ ‎‏بودم. ‏

‏* * *‏

‏آقای رجائی معلم بود و معلم ماند. وقتی وزیر آموزش و پرورش بود‏‎ ‎‏حتی با رؤسای مدارس هم جلسه داشت، با رؤسای نواحی و مدیران کل‏‎ ‎‏هم جلسات مستمری داشت. وقتی نخست وزیر شد همان شیوه را‏‎ ‎‏داشت و جالب این است که در آن 37 روزی که رئیس جمهور بود وقتی‏‎ ‎‏می خواستند مدیر کل و رئیس یک ناحیه از آموزش و پرورش را عوض‏‎ ‎‏کنند، با او مشورت می کردند. ‏

‏به او گفتند: شما همه افراد وزارت آموزش و پرورش را می شناسید،‏‎ ‎‏این شخص را ما چه کار بکنیم؟ ‏


کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 124

‏او تحلیل بسیار درستی از آن شخص کرد و می گفت این بدیها و این‏‎ ‎‏خوبیها را دارد و الآن شما در این شرایط از این بهتر کسی پیدا نمی کنید.‏‎ ‎‏من جمله ای از خود او نقل میکنم که می گفت وزارت آموزش و پرورش‏‎ ‎‏یعنی وزارت تربیت و نگهداری معلم. می گفت اگر معلم داشته باشیم،‏‎ ‎‏همه چیز داریم. طرحهائی هم درباره تربیت معلم داد که هنوز هم دارد‏‎ ‎‏اجرا می شود. هیچ جای ایران تربیت معلمی نیست که رجائی شخصا به‏‎ ‎‏آن سرکشی نکرده باشد و درد دل دانشجویان را نشنیده باشد، و یا‏‎ ‎‏مشاور معتبری از سوی خودش به آنجا نفرستاده باشد و این در شرایطی‏‎ ‎‏بود که می گفت: ‏

‏ما می خواهیم معلم تربیت کنیم برای روستاهایی که اصلا معلم ندارد.‏‎ ‎‏با این معیار و ضوابط دانشجو گرفتند برای تربیت معلم، و همین که اینها‏‎ ‎‏وارد تربیت معلم شدند گروه هائی آمدند و به اینها گفتند شما بگویید که‏‎ ‎‏ما می خواهیم لیسانس بشویم. آقای رجائی در جمع آنها حاضر شد و‏‎ ‎‏گفت من خائن هستم اگر به شما اجازه ندهم که ادامه تحصیل بدهید و‏‎ ‎‏باید لیسانس بشوید، بالاتر بروید، جامعه اسلامی باید این حق را به شما‏‎ ‎‏بدهد. اما امروز درد ما این نیست، درد ما این است که هزاران روستای ما‏‎ ‎‏اصلا معلم ندارد و من می خواهم معلم تربیت کنم. آنهائی که می توانند‏‎ ‎‏در این شرایط انقلابی معلم باقی بمانند بیایند در مراکز تربیت معلم و‏‎ ‎‏این روستاها را زیر پوشش قرار دهند. اگر شما ادعای انقلابی بودن‏‎ ‎‏می کنید انقلابی بودن شما این نیست که می توانید لیسانس بشوید بیایید‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 125

‏این طور فکر کنید که می توانید معلم روستا شویم که این مبرم ترین و‏‎ ‎‏ضروری ترین نیاز جامعه است. ‏

‏من نمی خواهم بگویم در مجموع یک سالی که آقای رجائی نخست‏‎ ‎‏وزیر و رئیس جمهور بود کار های بسیار عظیمی برای این مملکت انجام‏‎ ‎‏داد که هیچ آدم عاقلی در هیچ کجای دنیا چنین انتظاری را ندارد، اما‏‎ ‎‏رجائی به دولت جمهوری اسلامی ایران جهت داد، جهت خدمت به‏‎ ‎‏محرومان. آقای رجائی از کسانی بود که می گفت اصل 49 قانون اساسی‏‎ ‎‏باید اجرا شود و تمام ثروتهایی که از راه غیر مشروع به دست آمده‏‎ ‎‏گرفته و به دست صاحبان اصلی آنها داده شود. این همان سخن حضرت‏‎ ‎‏علی(ع) است و رجائی هم پیرو علی(ع) است و رجائی هم پیرو‏‎ ‎‏علی(ع) بود. به اعتقاد من اگر آقای رجائی زنده بود تا به حال این کار را‏‎ ‎‏انجام داده بود، آنچه در ذهن آقای رجائی بود این بود که اولین برنامه‏‎ ‎‏دولت جمهوری اسلامی باید مبارزه با فقر و محرومیت باشد. ‏

‏* * *‏

‏یک روز به آقای رجائی مراجعه کردم و گفتم من اعتراض دارم.‏‎ ‎‏پرسید به چی؟ گفتم من مشاور رئیس جمهور هستم به حقوقم 1200‏‎ ‎‏تومان اضافه شده من هم نوشته ام که این را به حقوقم واریز نکنید من‏‎ ‎‏اضافه بر حقوق چیزی نمی خواهم. بعد گفتم آقای رجائی شما چرا بر‏‎ ‎‏سر این مسأله نزدیک به ده روز حکم ابلاغ مرا امضاء نکرده اید؟ گفت‏‎ ‎‏برای اینکه 1200 تومان به حقوقت اضافه شده و تو باید مثل آموزش و‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 126

‏پرورش حقوق بگیری نه حق مشاور رئیس جمهور! من گفتم به اداری‏‎ ‎‏مالی نوشته ام که این اضافه حقوق را به من ندهند. تا این را شنید فوری‏‎ ‎‏زنگ زد و از آقای سخایی که متصدی این مسائل بود پرسید صابری به‏‎ ‎‏تو نوشته که اضافه حقوقی را که بابت مشاورت به او تعلق می گیرد‏‎ ‎‏نمی خواهد؟ او هم جواب داد که بله ایشان این را به ما نوشته است.‏‎ ‎‏آقای رجائی هم به او گفت پس برای چی به من نگفته اید تا من ده روز‏‎ ‎‏این ابلاغ را معطل نکنم؟ من ده روز است که دارم پیش خودم فکر‏‎ ‎‏می کنم آیا صابری عهد شکن است و برای 1200 تومان حقوق به اینجا‏‎ ‎‏آمده؟ چقدر من خوشحال می شدم اگر زودتر می دانستم که صابری این‏‎ ‎‏را نوشته تا ده روز حکم او را معطل یک امضاء نکنم تا با او صحبت‏‎ ‎‏کنم. بعد به آقای سخایی گفت دست خط صابری رو بیاور ببینم. تا آقای‏‎ ‎‏رجائی دست خط مرا زیر حکم دید که نوشته ام اضافه حقوق را‏‎ ‎‏نمی خواهم گفت فلانی به خدا کسی این مطلب را به من نگفته بود که‏‎ ‎‏تو زیر حکم ات این جمله را نوشته ای. ‏

‏قضیه اضافه حقوق هم از این قرار بود که من در نخست وزیری کار‏‎ ‎‏می کردم اما حقوق معلمی ام را از آموزش و پرورش می گرفتم بعد از‏‎ ‎‏مدتی به من نامه نوشتند که چرا شما از دو جا حقوق می گیری؟ گفتم از‏‎ ‎‏دو جا نمی گیرم همان حقوق معلمی را می گیرم و در نخست وزیری‏‎ ‎‏فقط یک ابلاغ بدون حقوق دارم. گفتند چون شما دیگر اینجا کار‏‎ ‎‏نمی کنید اول ماه که شد حقوقت را قطع می کنیم. گفتم مثل اینکه باید‏‎ ‎‏پرونده ام را به نخست وزیری بیاورم که آوردم لذا به ما اضافه حقوق‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 127

‏تعلق گرفت آقای رجائی این اضافه حقوق را که دید ابلاغ مرا امضاء‏‎ ‎‏نکرد! ‏

‏* * *‏

‏وقتی چریک های فدائیان خلق ابلاغ و حکم حقوقی آقای رجائی را‏‎ ‎‏که نخست وزیر شده بود چاپ و ادعا کردند که آقای رجائی 2 حقوق‏‎ ‎‏می گیرد به ایشان نوشتم که آقای رجائی شما چرا دو حقوق می گیری‏‎ ‎‏نکند حواست به دلیل کثرت کارها پرت است و متوجه نیستی که داری‏‎ ‎‏دو حقوق می گیری. جواب دادند برادر صابری، من همیشه یک جا‏‎ ‎‏حقوق گرفته ام و آن حقوق معلمی من است. ‏

‏* * *‏

‏در ساختمان اکباتان وزارت آموزش و پرورش اطاقی برای آقای‏‎ ‎‏رجائی معین شده بود. تا آقای رجائی این اطاق را دید که یک میز بزرگ‏‎ ‎‏طاغوتی در وسط آن است، گفت: من داخل این اطاق نمی آیم و رفت.‏‎ ‎‏من که با او خیلی خودمانی بودم گفتم ببین آقای رجائی قهر نکن! ما‏‎ ‎‏درستش می کنیم. ‏

‏بعد به بچه ها گفتم این میز بزرگ را بیرون ببرید و یک میز کوچک‏‎ ‎‏به جای آن بیاورید که آقای رجائی راضی باشد. خودش هم می گفت من‏‎ ‎‏میز معمولی می خواهم. با بردن آن میز از اتاق، فضا هم بازتر شد. پس از‏‎ ‎‏این آقای رجائی که مجددا اطاق را دید. گفت آهان این شد سپس آمد و‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 128

‏نشست و همه ملاقات ها، حتی ملاقات های خارجی اش را در همین اطاق‏‎ ‎‏انجام می داد. ‏

‏* * *‏

‏در یکی از جلسات مدیران کل استان وزارت آموزش و پرورش با‏‎ ‎‏آقای رجائی، برای لحظاتی به ایشان حالت چرت دست داد. بحث جلسه‏‎ ‎‏بر سر این بود که حالا که ما در بعضی از نقاط کشور نمی توانیم مدارس‏‎ ‎‏پسرانه و دخترانه را از هم تفکیک کنیم در این نقاط که مشکلات خاصی‏‎ ‎‏هست دختر ها و پسر ها توی یک کلاس درس بخوانند. یکی از آقایان‏‎ ‎‏گفت خوب است چون این جوری از بحث نتیجه نمی گیریم رأی گیری‏‎ ‎‏کنیم. آقای رجائی چشم باز کرد و گفت چه می کنید؟ گفتم می خواهیم‏‎ ‎‏رأی بگیریم. پرسید که چه بشود؟ گفتم تا هر چه اکثریت نظر داشت‏‎ ‎‏همان کار را بکنیم. گفت آمدیم شما رأی گرفتید و اکثریت هم گفتند بله،‏‎ ‎‏من که این را اجرا نمی کنم. دوران وزارت ایشان هم زمانی بود که بعضی‏‎ ‎‏هنوز کراوات داشتند. یکی از آنها پرسید اگر ما در اینجا نتوانیم بر اساس‏‎ ‎‏رأی اکثریت عمل کنیم پس تکلیف مسأله دموکراسی چه می شود؟ آقای‏‎ ‎‏رجائی گفت اگر تصمیمی که شما می گیرید با آن چیزی که اسلام گفته‏‎ ‎‏است مغایرت داشته باشد و همه شما هم به این رأی موافق بدهید و‏‎ ‎‏نظرتان این باشد که من بر اساس رأی اکثریت آن را انجام بدهم هرگز‏‎ ‎‏این کار را نمی کنم. چون در این مورد اسلام نظرش این است که اختلاط‏‎ ‎‏نباشد من اجرا نمی کنم و شما هم بهتر است بجای رأی گیری فکرهایتان‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 129

‏را به کار بیندازید و راه حل پیدا کنید که در این نقاط محروم که کلاس‏‎ ‎‏و مدرسه کم داریم چه کار کنیم که برای 5 دختر یک کلاس بگذاریم و‏‎ ‎‏هزینه آن را هم بدهیم و خلاف شرعی هم نکرده باشیم تا دچار آن پی‏‎ ‎‏آمد های اخلاقی نشویم. پس از این اعلام نظر بعضی از مدیر کل ها به هم‏‎ ‎‏نگاهی کردند و گفتند این جوری که نمی شود کارکرد و استعفا دادند و‏‎ ‎‏رفتند. آقای رجائی هم بحثی در این رابطه با من که نظر معترضی داشتم‏‎ ‎‏کرد و بعد از آن بر استحکام عهد و پیمان من که تا آخر عمر با ایشان‏‎ ‎‏باشم افزوده شد. ‏

‏* * *‏

‏یک روز که با آقای رجائی برای مصاحبه به صدا و سیما رفته بودیم‏‎ ‎‏وقتی ایشان در استودیو نشست مسئول صحنه آمد که به صورت ایشان‏‎ ‎‏فون بزند که نور را منعکس نکند آقای رجائی پرسید می خواهی چه کار‏‎ ‎‏بکنی؟ گفت فون می زنم. آقای رجائی گفت می خواهی از این چیزها به‏‎ ‎‏صورت من بزنی که من خوشگل تر بشوم؟ نمیشوم من همین طور که‏‎ ‎‏هستم هستم دیگر. تا او گفت نه اگر این را به صورتتان نزنم نور را‏‎ ‎‏منعکس می کند و تصویر شما خراب می شود آقای رجائی جواب داد‏‎ ‎‏آخر با این قیافه و ریش چی چی نور منعکس می شود؟ نه ان شاء الله‏‎ ‎‏خراب نمی شود. او هم خیلی اصرار کرد و گفت اگر این زده نشود برنامه‏‎ ‎‏را نمی شود ضبط بکنیم. آقای رجائی با مهربانی به او گفت چرا، ضبط‏‎ ‎‏می کنی! ‏


کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 130

‏او هم گفت نمی شود دستور تلویزیون است که حتما باید این فون را‏‎ ‎‏بزنیم. آقای رجائی با شوخی به او گفت نمی شود حالا ما یکی را استثنا‏‎ ‎‏کنی و از این چیزها به صورتمان نزنی!؟ او هم گفت نه حتی آقای‏‎ ‎‏بنی صدر رئیس جمهور اینجا نشسته و ما به صورتش فون زده ایم. ‏

‏آقای رجائی گفت اتفاقا صورت بنی صدر را نباید می زدی چون‏‎ ‎‏خودش زیبائی خدایی دارد ما که نداریم! و با این چیزها زیبا نمی شویم.‏‎ ‎‏بعد گفت ان شاءالله رفلکس هم نمی کند! او هم عقب رفت. من وساطت‏‎ ‎‏کردم که حق با اوست و باید این را به صورتت بزنی. تا آقای رجائی‏‎ ‎‏شروع کرد به خندیدن آن فرد خیال کرد آقای رجائی راضی شده لذا‏‎ ‎‏دوباره جلو آمد که به صورتش فون بزند. من می دانستم خنده آقای‏‎ ‎‏رجائی یعنی نه و لذا آقای رجائی به او گفت می خواهی چه کار کنی؟‏‎ ‎‏گفت آخر شما خندیدید و من فکر کردم که راه دادید و راضی شدید.‏‎ ‎‏آقای رجائی به او گفت نه آقا نمی شود! او هم گفت من نمی دانم چه کار‏‎ ‎‏باید کنم اصلا شما معلوم نیست ... تا خواست چیزی بگوید آقای رجائی‏‎ ‎‏حرف او را قطع کرد و گفت نه اصلا ببین آقای بنی صدر درست گفته‏‎ ‎‏است ما یک کم خشک سر هستیم! بعد او هم ناچار شد بدون فون‏‎ ‎‏فیلمبرداری کند! ‏

‏* * *‏

‏یکی از ویژگی های آقای رجائی این بود که با آن روحیه متعادل و‏‎ ‎‏استوار و پرحوصله توانست در مقابل رئیس جمهوری که از لحاظ روانی‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 131

‏شبیه شاه بود آن قدر ایستادگی کند. این کار کوچکی از لحاظ سیاسی‏‎ ‎‏نبود. اگر متانت و صبر و بردباری و حوصله و برنامه ریزی آقای رجائی‏‎ ‎‏نبود این انقلاب در این جنگ سیاسی با بنی صدر معلوم نبود که پیروز‏‎ ‎‏شود. البته حمایت امام و مردم جای خود را داشت اما بالاخره عامل‏‎ ‎‏اجرائی و رئیس دولت، رجائی بود. در ارتباط با جنگ، با وجود اینکه‏‎ ‎‏فرمانده کل قوا بنی صدر بود و مسئولیت جنگ با او بود، آقای رجائی‏‎ ‎‏هیچ وقت خودش را از مسأله جنگ کنار نکشید. ‏

‏آقای رجائی هیچ مسئولیتی در این زمینه نداشت اما تمام امکانات‏‎ ‎‏دولت را در اختیار فرمانده کل قوا و ارتش و سپاه گذاشت که جنگ را‏‎ ‎‏بتوانند پیروزمندانه ادامه دهند و این کاری بود که اگر رجائی فرمانده کل‏‎ ‎‏قوا بود و بنی صدر نخست وزیر، قطعا نه تنها نمی کرد بلکه سعی می کرد‏‎ ‎‏فرمانده کل قوا را در بن بست بگذارد، همان طور که دولت را در بن‏‎ ‎‏بست گذاشت در انتخاب وزیر امور خارجه، وزیر امور اقتصاد و دارایی،‏‎ ‎‏وزیر بازرگانی، در تصویب لوایح دولت یا حتی قوانینی که مجلس‏‎ ‎‏تصویب می شد و شورای نگهبان هم تأیید می کرد بنی صدر به موجب‏‎ ‎‏قانون اساسی موظف بود به دولت ابلاغ کند، اما ابلاغ نمی کرد. در‏‎ ‎‏طرح هایی که به نفع محرومان بود و هیأت دولت تصویب می کرد که‏‎ ‎‏مردم مناطق جنگی که این همه محرومیت کشیده اند و عده ای هم وام‏‎ ‎‏بانکی داشتند، این وام بانکی موقتا اقساطش گرفته نشود یا بماند برای‏‎ ‎‏بعد، بنی صدر نامه داد و بشدت مخالفت کرد. این چیزهایی است که‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 132

‏مردم نمی دانند و باید بدانند. همین مقاومت در مقابل بنی صدر یکی از‏‎ ‎‏بزرگترین افتخارات رجائی است. ‏

‏* * *‏

‏یکی از دوستان دوران دبیرستان به من مراجعه کرد و چون مشکل‏‎ ‎‏خروجی داشت گفت من می خواهم بروم فرانسه. گفتم نمی شود. پرسید‏‎ ‎‏چرا؟ جواب دادم مشکل است چون آقای رجائی می گوید در این چیزها‏‎ ‎‏دخالت نمی کنند و واسطه نمی شوند. گفت باشد و رفت پس از مدتی که‏‎ ‎‏گذشت باز به من مراجعه کرد و گفت شما که در آموزش و پرورش‏‎ ‎‏هستی می توانی سفارش بکنی اسم بچه مرا در فلان مدرسه بنویسند؟‏‎ ‎‏گفتم چرا به موقع ثبت نام نکردی که حالا به من بگویی؟ گفت من که‏‎ ‎‏ایران نبودم پرسیدم کجا بود؟ گفت فرانسه. پرسیدم چطوری رفتی؟ ‏

‏گفت چهل هزار تومان به یک نفر دادم و رفتم و از کشور خارج‏‎ ‎‏شدم بعد گفت خیال کردی همه مثل تو بی عرضه هستند که نتوانستی با‏‎ ‎‏این موقعیت مشاورت نخست وزیری که داری برای من کاری انجام‏‎ ‎‏بدهی ؟! ‏

‏من هم با توپ پر رفتم پیش آقای رجائی و گفتم من اعتراض دارم! ‏

‏پرسید: به چه چیزی اعتراض داری؟ گفتم یکی چهل هزار تومان به‏‎ ‎‏کسی داده و از مملکت خارج شده است این باید روشن بشود. آقای‏‎ ‎‏رجائی هم فورا خسرو تهرانی را که معاون امنیتی نخست وزیر بود طلبید‏‎ ‎‏و از او توضیح خواست. ایشان هم استدلال های ضعیفی کرد و خواست‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 133

‏رد بکند آقای رجائی به او گفت این صابری اینجاست دیگر، آن فرد به‏‎ ‎‏خود او گفته است که پول داده ام و رفته ام بیرون. من هم اضافه کردم این‏‎ ‎‏رفیقم را به رفاقت گذشته ای که از سابق با من داشت قسم دادم که به من‏‎ ‎‏راست بگوید و راست هم گفت. وقتی خسرو تهرانی بالاخره قبول کرد‏‎ ‎‏که بله ممکن است پولی داده و خارج شده باشد آقای رجائی به او گفت‏‎ ‎‏اینکه نمی شود کسی یک طبقه زیر پای ما باشد و این جوری کار بکند،‏

‏ باید او را تصفیه بکنیم. ‏

‏* * *‏

‏من به آسانی به آقای رجائی سر ارادت نسپردم جذب من به دلیل‏‎ ‎‏خصوصیاتی که دارم یک برنامه می خواهد و بعضی که مرا با این‏‎ ‎‏خصوصیات می شناختند از اینکه با آقای رجائی کار می کنم متعجب‏‎ ‎‏بودند ولی آقای رجائی با این خصوصیات که از قبل از انقلاب در من‏‎ ‎‏می شناخت مرا ذره ذره ساخت. شخصیت ایشان در افراد خیلی نافذ بود. ‏

‏* * *‏

‏یک روز آقای رجائی گفت بنی صدر خیلی ما را تحت فشار گذاشته‏‎ ‎‏است شما در پاسخ مطالب و ایرادهائی که دارد به دولت و کارها می گیرد‏‎ ‎‏یک متن (که مختصات آن را هم توضیح داد) بنویس که به امضای من و‏‎ ‎‏بهزاد (نبوی) منتشر بشود. ایشان خیلی مظلوم بود من شاید در آن‏‎ ‎‏موقعیت حساس از محدود و معدود و از اولین قلمهائی بودم که از‏‎ ‎‏ایشان حمایت کردم. البته مقالات و مطالب من همه به اسم مستعار منتشر‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 134

‏می شد که اوج این کارها در رابطه با انتخابات ریاست جمهوریشان بود‏‎ ‎‏که از جمله یک مورد آن را حزب الله کرج به تعداد بسیار زیادی چاپ و‏‎ ‎‏توزیع کرده بود. ‏

‏* * *‏

‏یک روز که با آقای رجائی از خیابان شهید مطهری می گذشتیم که به‏‎ ‎‏صدا و سیما برویم آقای رجائی گفت مرز جغرافیائی ما تمام شد! پرسیدم‏‎ ‎‏چطور؟ گفت: برای اینکه این بالای شهریها با ما نیستند. گفتم چرا با ما‏‎ ‎‏نیستند با ما هستند. گفت نه مستضعفین از این خیابان به بالا با ما هستند‏‎ ‎‏ولی ما باید کاری کنیم که بقیه هم با ما باشند. ‏

‏* * *‏

‏آقای رجائی خیلی پرکار بود به دلیل اینکه از اول صبح کارش را‏‎ ‎‏شروع می کرد و در طول روز هیچ استراحتی نداشت در جلساتی که بعد‏‎ ‎‏از ظهر با معاونان و مسئولان وزارتخانه داشت گاه از فرط خستگی‏‎ ‎‏حالت چرت به او دست می داد که مشاهده آن برای دیگران صورت‏‎ ‎‏خوشی نداشت. این امر ما را وادار کرد تا در نخست وزیری در اطاق‏‎ ‎‏مجاور کارش که یک اطاق کوچک بود برای او یک موقعیتی ایجاد کنیم‏‎ ‎‏که دقایقی استراحت بکند، چون از آن طرف هم گاه تا پاسی از شب‏‎ ‎‏جلسات او ادامه داشت. من به دلیل اینکه خیلی با او نزدیک و صمیمی‏‎ ‎‏بودم تا ایشان داخل اطاق می رفت که استراحت کند درب را از پشت‏‎ ‎‏می بستم. گاهی وقت ها به در می زد که آقا من کار دارم! می گفتم کار‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 135

‏داشته باشی یا نداشته باشی در قفل است و باید نیم ساعت بخوابی! بعد‏‎ ‎‏از دو سه روز که دید مسأله خیلی جدی است و من نمی گذارم کسی در‏‎ ‎‏را باز کند یک روز آمد و به من گفت آقای صابری این بازی ها چیه که با‏‎ ‎‏من می کنی؟ گفتم من در وزارت آموزش و پرورش با شما بودم شما در‏‎ ‎‏این ساعت یک چرتی بهتان دست می دهد نیم ساعت تمام کارها را‏‎ ‎‏تعطیل کنید و این نیم ساعت را بخوابید. البته اول برای ایشان خیلی‏‎ ‎‏سخت بود که حتی همین نیم ساعت را هم کار نکنند ولی بعد وقتی‏‎ ‎‏اثراتش را دید که در جلسات خیلی سر حال است گفت خدا پدرت را‏‎ ‎‏بیامرزد چه راه حل خوبی پیشنهاد کردی! با این حال من با عاطفه زیادی‏‎ ‎‏که نسبت به ایشان داشتم باز کماکان در را به روی او قفل می کردم چون‏‎ ‎‏می دانستم آدمی است که به دلیل تعهدی که دارد و تکلیفی که احساس‏‎ ‎‏می کند نفس وجود کار برایش وسوسه انگیز است و اگر کوتاه بیایم فکر‏‎ ‎‏می کند در این نیم ساعت استراحت کارها تعطیل می شود و دوباره قید‏‎ ‎‏خواب را می زند، لذا در را می بستم و کلید را هم با خودم می بردم. ایشان‏‎ ‎‏هم که عملا می دید در بسته است و کسی جز من که با او خصوصی و‏‎ ‎‏مشاور فرهنگی مطبوعاتی اش بودم کلید ندارد با خود می گفت حالا که‏‎ ‎‏در بسته است بهتر است بخوابم. ‏

‏به دلیل همین صمیمیت گاهی که جلوی آینه دستشویی ایستاده بود و‏‎ ‎‏با ماشین دستی ریشش را اصلاح می کرد در همان حال با من حرف‏‎ ‎‏می زد. ‏


کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 136

‏ایشان حتی از این فرصت ها هم برای پیشرفت کار استفاده می کرد.‏‎ ‎‏وقتی به او می گفتم مزاحم نیستم با شوخی می گفت تو تا دستشویی هم‏‎ ‎‏از من دست بردار نیستی و با من می آیی! وقتی باز می گفتم اگر مزاحم‏‎ ‎‏هستم بروم می گفت نه تو حرف می زنی و من گوش می دهم و سر تکان‏‎ ‎‏می دهم که موافقم یا نه! ‏

‏یک بار که بحث بود یکی از مسئولیت های وزارت آموزش و پرورش‏‎ ‎‏را به من محول کنند آقای رجائی به برادرانی که این پیشنهاد را کرده‏‎ ‎‏بودند گفت اولا شما نمی توانید با صابری کار کنید این روشنفکر ما‏‎ ‎‏ماشاءالله هزار ماشاءالله این قدر ناز دارد که نمی شود با او ساخت! دیگر‏‎ ‎‏اینکه اگر صابری پیش من نیاید تعادل من بهم می خورد! وقتی از او‏‎ ‎‏پرسیدند مگر ایشان در نخست وزیری پیش شما چه می کند؟ گفت‏‎ ‎‏هیچی، همین که راه می رود و سر من نق می زند خیلی خوب است! و‏‎ ‎‏راست هم می گفت خدا مرا ببخشد نقی که من سر آقای رجائی می زدم‏‎ ‎‏هیچ کس نمی زد. اصلا ایشان گروه نق داشت که آقای مصطفی تاج زاده‏‎ ‎‏و آخوندی هم جزو همین گروه نق بودند. ‏

‏یک روز وارد شدم دیدم چند تا از این جوانان نشسته اند و با آقای‏‎ ‎‏رجائی حرف می زنند جلوی آنها به ایشان گفتم آقا این بچه ها دیگر کی‏‎ ‎‏هستند که آنها را به اینجا دعوت می کنید؟! یک بار دیگر هم که یکی از‏‎ ‎‏این افراد مسن را دعوت کرده بود باز من سر ایشان نق زدم که این‏‎ ‎‏پیرمردان دیگه کی اند که اینجا می آورید؟! اینها که دیگر پیر شده اند. آقای‏‎ ‎‏رجائی با لبخند گفت صابری من نمی دانم به کدام یک از حرف های تو‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 137

‏باید عمل بکنم، مسن می آورم می گویی پیر است! جوان می آورم می گویی‏‎ ‎‏اینها بچه اند! خوب اینها می آیند سر من نق می زنند. من که صد در صد‏‎ ‎‏به حرف اینها عمل نمی کنم. حرف و انتقادشان را گوش می کنم درستش‏‎ ‎‏را بر می دارم و عمل می کنم. ‏

‏من در آن روز با ایشان یک شوخی کردم. که خیلی خندید. گفتم یک‏‎ ‎‏مستخدمی پیش رئیس اداره اش رفت و گفت فلانی مرد. رئیس اداره‏‎ ‎‏گفت چرا مرد؟ او که جوان بود. گفت بله. رئیس اداره گفت خیلی حیف‏‎ ‎‏شد که این بیچاره جوانمرگ شد! مستخدم گفت بله خیلی بد است آدم‏‎ ‎‏جوان بمیرد. رئیس اداره که دید او با این نوع مردن مخالف است گفت‏‎ ‎‏بله مثلا فلانی که مرد 99 سال عمر کرد. مستخدم گفت نه آقای رئیس‏‎ ‎‏این نوع مرگ هم خوب نیست چون آدم پیر می شود و باید زیر او لگن‏‎ ‎‏بگیرند! رئیس گفت مرد حسابی برای مردن، جوانی خوب نیست‏‎ ‎‏پیرمردی هم خوب نیست پس برای چه سن و سالی خوب است؟‏‎ ‎‏مستخدم گفت قربان توی همین سن و سالی که شما هستید خیلی خوب‏‎ ‎‏است! ‏

‏* * *‏

‏آقای رجائی به ثبت و ضبط وقایع و حوادث مهم در تاریخ معتقد‏‎ ‎‏بود. در جلسه حل اختلافی که در مورد مشکلات بنی صدر و ایشان‏‎ ‎‏تشکیل می شد به جز آقای بهزاد نبوی مرا هم با خودش به این جلسات‏‎ ‎‏می برد و می گفت تو نویسنده و خوش حافظه هستی و باید بیایی تا در‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 138

‏جریان مسائل قرار بگیری. در یکی از این جلسات که آقای مهدوی کنی‏‎ ‎‏دید من هم در جلسه هیأت حل اختلاف حضور پیدا کرده ام نگاهی به‏‎ ‎‏من کرد و چون خیلی آدم صریح و رکی است به آقای رجائی گفت چرا‏‎ ‎‏ایشان باید در این جلسه باشد؟ ایشان کی است؟ آقای رجائی هم پاسخ‏‎ ‎‏داد ایشان آقای صابری است و باید در این جلسه باشد و بعد اضافه کرد‏‎ ‎‏من صد در صد به او اعتماد دارم. آقای مهدوی هم گفت پس هیچی و‏‎ ‎‏جلسه شروع شد. ‏

‏من چند دقیقه نشستم وقتی دیدم بحث به جا های حساسی رسید در‏‎ ‎‏گوشی به آقای رجائی گفتم می خواهم بروم بیرون و سیگاری بکشم.‏‎ ‎‏پاسخ داد تو هم که با این سیگارت ما را کشتی! نمی توانی این سیگار را‏‎ ‎‏ترک کنی؟ گفتم حالا شما اجازه بدهید بروم. گفت باشد من هم به این‏‎ ‎‏بهانه بیرون آمدم. جلسه دو ساعت طول کشید و در این دو ساعت من‏‎ ‎‏در جایی نشسته بودم که وقتی کسی از طرف آقای رجائی به دنبال من‏‎ ‎‏آمد و گشت مرا پیدا نکرد. ‏

‏وقتی جلسه تمام شد آقای رجائی با گله مندی زیاد از جلسه بیرون‏‎ ‎‏آمد و گفت اصلا من تو را در این جلسه برای چه آورده بودم؟ چرا‏‎ ‎‏گذاشتی رفتی؟ پاسخ دادم به این دلیل که گفتی صد در صد به ایشان‏‎ ‎‏اعتماد دارم از جلسه خارج شدم چون من به بقیه آقایان صد در صد‏‎ ‎‏اعتماد نداشتم چون آنها برخوردشان طوری است که وقتی در جلسه‏‎ ‎‏حرف می زنند فکر می کنند همه محرم راز هستند و همه چیز را می گویند‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 139

‏بعد که قدری از آن افشا می شود می گردند و می گویند در جلسه کسی‏‎ ‎‏بود که ریش خود را می زد و این حتما کار اوست! ‏

‏* * *‏

‏یک بار که با آقای رجائی به نخست وزیری می آمدیم پیرمردی که‏‎ ‎‏معلوم بود مدتی است به انتظار ورود ایشان نشسته تا دید آقای رجائی‏‎ ‎‏دارد می آید در حالی که گریه می کرد جلو آمد و به آقای رجائی گفت‏‎ ‎‏آقای نخست وزیر، بچه من در امریکا مرده است من چند هزار دلار پول‏‎ ‎‏می خواهم و معادل ریالی اش را هم پرداخت می کنم تا جنازه او را بیاورم‏‎ ‎‏و در ایران دفن کنم. آقای رجائی گفت من نمی توانم این کار را بکنم آن‏‎ ‎‏مرد بحث زیادی کرد و خیلی هم اشک ریخت که دل من هم به حالش‏‎ ‎‏سوخت. ‏

‏آقای رجائی به او گفت: ببین آقا جان اگر من اینجا باشم و تو‏‎ ‎‏بخواهی همه اش حرفت را بزنی نه مشکل تو حل می شود نه مشکل این‏‎ ‎‏مملکت، بچه تو عزیز است و من به تو تسلیت می گویم به هر حال رفته‏‎ ‎‏و در آنجا مرحوم شده بگویید همانجا او را دفن کنند. بعد به او گفت آقا‏‎ ‎‏خدا شاهد است در این وقتی که تو با من داری صحبت می کنی از جبهه‏‎ ‎‏به من تلفن کرده اند که عراق به بچه های ما حمله کرده و عده ای شهید‏‎ ‎‏شده و جنازه آنها مانده و نتوانسته اند جنازه ها را به عقب بیاورند و از من‏‎ ‎‏سؤال کردند چه کار کنیم گفتم همانجا دفنشان کنید. بعد به آن پیرمرد‏‎ ‎‏گفت تو هم بگذار فرزندت را همانجا دفن کنند و ادامه داد متأسفانه من‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 140

‏که از خودم پولی ندارم که به تو بدهم و این پولی هم که در اختیار من‏‎ ‎‏است پول من نیست که به تو بدهم. پیرمرد هم خیلی تند شد و خیلی‏‎ ‎‏پرخاش کرد که شما چه دینی دارید شما بی دین هستید. آقای رجائی هم‏‎ ‎‏که تحمل زیادی در این جور مواقع داشت هیچ پاسخی به او نداد. من به‏‎ ‎‏پاسدارها اشاره کردم ایشان را ببرند که نخست وزیر مملکت این قدر‏‎ ‎‏توهین ها را تحمل نکند. ‏

‏من در آنجا البته شاهد بودم آقای رجائی از شدت ناراحتی قدری‏‎ ‎‏رنگش متغیر شد ولی هیچ پاسخی به او نداد. من هفت هشت قدم او را‏‎ ‎‏بردم چون کس دیگری جرأت نداشت در این مواقع او را ببرد. بعد به‏‎ ‎‏پاسدارها گفتم آقای رجائی را ببرید. و به سراغ پیرمرد آمدم و گفتم بابا‏‎ ‎‏جان چیه؟ او هم چند دقیقه نشست و گریه کرد و با من درد دل کرد.‏‎ ‎‏من هم احساساتی هستم پس از اینکه صحبت هایش را شنیدم به او گفتم‏‎ ‎‏اگر من نتوانم این کار را بکنم هیچ کس دیگری نمی تواند برای تو کاری‏‎ ‎‏بکند بگذار من بروم پیش آقای رجائی و مسأله را حل کنم. ‏

‏رفتم پیش آقای رجائی گفتم آقای رجائی این پیرمرد ده هزار دلار‏‎ ‎‏بیشتر نمی خواهد بچه اش مرده است خوب به او بدهید. گفت آقای‏‎ ‎‏صابری تو چه فکر می کنی، فکر کرده ای اگر من به او جواب منفی دادم‏‎ ‎‏به تو جواب مثبت می دهم؟ اگر حل این مشکل راهی داشت که به او‏‎ ‎‏می دادم. مگر تو با او چه فرقی برای من می کنی؟ ‏

‏گفتم: یعنی من ده هزار دلار برای تو ارزش ندارم؟ ‏


کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 141

‏گفت: تو ده میلیون دلار برایم ارزش داری اصلا من قربان تو می روم.‏‎ ‎‏گفتم خوب حالا که این طور است پس ده هزار دلار را می دهی؟ تا‏‎ ‎‏گفت نه، من احساساتی شدم و گفتم پس ما بگذاریم و برویم بهتر است.‏‎ ‎‏حقیقتش این است که می خواستم با این جملات او را تحت فشار قرار‏‎ ‎‏بدهم که با توجه به رفاقت دیرینه و موقعیتی که در پیش او داشتم مبلغ‏‎ ‎‏مورد نظر آن پیرمرد را حداقل به خاطر حرمت من بدهد ولی دیدم زیر‏‎ ‎‏بار من هم نرفت. پیش پیرمرد بازگشتم و گفتم باباجان برو بچه ات را‏‎ ‎‏همانجا در خارج دفن کن، نمی شود این مبلغ را از آقای رجائی گرفت.‏‎ ‎‏او هم چند تا فحش به من داد و رفت. من دوباره آمدم پیش آقای رجائی‏‎ ‎‏و گفتم این طور شد! ‏

‏گفت: بنشین! صابری، تو کم داری و هنوز ساخته نشده ای! بعد از‏‎ ‎‏نماز بیا بنشین کمی با تو صحبت کنم. تو کم داری، و باید ساخته بشوی! ‏

‏* * *‏

‏یک بار با آقای رجایی به گلشهر کرج رفته بودیم. قرار بود ایشان در‏‎ ‎‏مراسم صبحگاه نیروی انتظامی، سردوشی بدهد. حین مراسم که ارشد و‏‎ ‎‏افراد آن مرکز برای ایشان طبق روالی که داشتند حرکاتی انجام دادند و‏‎ ‎‏احترام گذاشتند، آقای رجایی هم در پاسخ آنان گفت: «گروهان، خیلی‏‎ ‎‏خوب!» بعد با شوخی به من گفت خوب شد ما یک زمانی گروهبان‏‎ ‎‏بودیم و این چیزها را بلد شدیم! پس از مراسم سفره گذاشتند تا نهار‏‎ ‎‏صرف شود. من معمولا در این گونه مراسم که دوربین ها هم فعال بودند‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 142

‏قدری با آقای رجایی فاصله می گرفتم که در تصویرها دیده نشوم و به‏‎ ‎‏فیلمبرداران هم می گفتم در مواقعی که پیش آقای رجایی هستم از من‏‎ ‎‏تصویری نگیرید یا مرا خبر کنید تا کنار بروم. پس از لحظاتی دیدم آقای‏‎ ‎‏رجایی که جلویش یک بشقاب کثیف از اثرات لکه های متعددی روی آن‏‎ ‎‏دیده می شد گذاشته بودند تا چشمش به آن بشقاب افتاد که مثل ظروف‏‎ ‎‏بعضی از این غذاخوری های بین راهی است به من گفت صابری تو را به‏‎ ‎‏خدا ببین این همان نیرویی است که زمان شاه یک سرهنگ بالای سر او‏‎ ‎‏بود و آنها برای او چپ و راست می کردند حالا من نخست وزیر را‏‎ ‎‏دعوت کرده اند یک دستمال کاغذی نیست که دو لبم را پاک کنم! خیلی‏‎ ‎‏دلم به حال آقای رجایی سوخت. چون اگر چه آقای رجایی فرد متجمل‏‎ ‎‏و رفاه طلبی نبود چه او همان کسی بود که سفره مفصل آستان قدس را‏‎ ‎‏تحمل نکرده بود اما در عین حال این طوری نبود که اگر در یک بشقاب‏‎ ‎‏کثیف به او غذا بدهند نفهمد که دارند به او توهین می کنند. او به سادگی‏‎ ‎‏عقیده داشت، یعنی اجازه نمی داد چند جور غذا جلوی او بگذارند.‏‎ ‎‏می گفت من یک معلم ریاضی هستم. باید همان طور برایم غذا بگذارند‏‎ ‎‏که در خانه یک معلم متوسط است اما به بهداشت و پاکیزگی و نظافت‏‎ ‎‏هم بسیار قائل بود. خدایی اش این برخوردها را ما یک نوع توهین به او‏‎ ‎‏می دیدیم اما ایشان ماشاءالله خیلی تحمل داشت. البته تحمل بینایی نه‏‎ ‎‏تحمل نابینایی. یعنی با اینکه می دید و می فهمید توهین را، تحمل می کرد‏‎ ‎‏یعنی اگر این طوری به او توهین می شد می نشست و غذایش را‏‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 143

‏می خورد اما اگر سفره ای را تجملاتی می دید پا می شد و می رفت. البته ما‏‎ ‎‏این مطلب را یادداشت کردیم و به آنها تذکر دادیم. ‏

‎ ‎

کتابخاطرات کیومرث صابری (گل آقا)صفحه 144