پرنده غمگین بود
و روز و شب میخواند
و از زمان، هر روز
کمی عقب میماند
- «یک آرزو دارم
یک آسمان، یک جُفت
چقدر تنهایم!»
پرنده با خود گفت
- «چه حرفها مانده
میان این نوکم
ولی چه کوتاه است
زمان این کوکم!
همیشه ساعت را
بلند میگویم
ولی چه تکراری است!
کوکو، کوکو، گویم.»
پرنده بالی زد
در آسمان گم شد
پرید از ساعت
و در زمان گُم شد.
دیوارِ نیمه خرابی بیرون آورده بود و خیره به او نگاه میکرد. مرد ترسید و یک قدم عقب رفت. مار، دهانش را باز کرد و با صدای آرامی گفت: «نترس! بیا جلو... مگر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 507صفحه 27