
«من روزه گرفتهام! هنوز وقتش نشده آقا، اما من همهی روزههایم را گرفتهام!»
امام، دستش را روی سرم کشید و گفت: «اما نمیشود! آخه تو هنوز خیلی کوچک هستی مریمجان!» و بعد مرا در آغوش گرفت و نوازش کرد.
آن روز امام وقتی فهمید که من واقعاً روزه دارم، من را خیلی تشویق کرد و به مادرم سفارش کرد که خیلی مواظبم باشد تا مریض نشوم. این سفر و دیدار با امام، بهترین سرروزگی برای من بود.
خوب میداند. این کار، فقط کار شوهر من است!»
مرد بافنده تا این را شنید، نگران و دستپاچه شد و زود دنبال زنش دوید و
مجلات دوست کودکانمجله کودک 507صفحه 9