قصّههای زندگی امام خمینی
سَرروزِگی
خانم مریم کشاورز، نوهی برادر امام، تعریف میکند:
من در کودکی شوق و علاقهی زیادی به روزه گرفتن داشتم. هنوز نُه سالم نشده بود که شروع کردم به روزه گرفتن. خیلی خوشحال بودم و با این که جُثهی کوچک و بدن ضعیفی داشتم، سعی میکردم همهی روزههایم را بگیرم. آن وقتها، رسم بود که پدر و مادرها، سال اولی که بچههاشان روزه میگرفتند، در پایان ماه رمضان، یک جور پاداش یا هدیهای به آنها میدادند، که به آن «سَرروزِگی» میگفتند. ما به وسطهای ماه رمضان رسیده بودیم، که مادرم به من گفت: «مریم! دوست داری که سرروزِگی تو را زودتر بدهم؟» من خیلی ذوق کردم و گفتم: «بله مادر! حالا اون چی هست؟» مادرم گفت: «میخواهم تو را ببرم قِم، پیش آقا.»
از شنیدن این خبر، بیاندازه خوشحال شدم. چون دلم میخواست هرچه زودتر به امام بگویم که من روزه گرفتهام. ما به قم رفتیم و با امام دیدار کردیم. امام، بعد از احوالپرسی، رو به من کرد و گفت: «مریم! تو برای من تعریف کن ببینم! به نظرم حرفهای خوبی برای عمو داری!» من زود با خوشحالی گفتم:
میان کوچه بود و با صدای بلند به جارچی مخصوص پادشاه میگفت: «آقا، بیشتر از این به خودتان زحمت ندهید! شوهر من مردی عارف و پارساست و علم تعبیر خواب را هم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 507صفحه 8