عجیب و غریب میدید که از خواب میپرید و بدخواب میشد و تا صبح خوابش نمیبرد. صبح هم سرکارش با چشمهای قرمز و خوابآلود حاضر میشد و چرت میزد.
بعضیها به او میگفتند بهتر است شام کمتر بخورد تا کابوس نبیند. اما آقا کله پوک شام هم نمیخورد، کابوس میدید. عدهای به او میگفتند قرصهای خوابآور بخور و به خواب عمیقی برود تا کابوسها سراغش نیایند. اما قرصها هم چاره کار او نبودند، بعضیها به او گفتند شبها دیرتر بخوابد تا کابوسها نیایند. اما باز هم فرقی نکرد و آقا کله پوک آخر شب هم که خوابیده دوباره
کنده میشود. اما وقتی که دید کار از کار گذشته و دیگر چارهای ندارد، دل به قضا و قدر داد و با خودش گفت: «حالا که تا اینجا آمدهام، بگذار شانس خودم را امتحان
مجلات دوست کودکانمجله کودک 507صفحه 17