دایی با تعجب حرفش را قطع کرد: «چه یعنی چه؟»
- همین که گفتی «یکی بود یکی نبود.»
- آهان... ببینم. مگر تا حالا نشنیدهای؟
- چرا تا حالا از هزار نفر شنیدهام؛ اما معنیاش را کسی به من نگفته.
- خب، حالا من به تو میگویم... یکی بود، یکی نبود؛ یعنی... راستی یعنی چه؟
دایی جان این را از خودش پرسید. تا حالا به این موضوع فکر نکرده بود. خودش هم جواب این سؤال را نمیدانست اما او که در قصهگویی برای خودش استادی بود، نمیتوانست سؤال میثم را بدون پاسخ بگذارد.
- یعنی یکی بود، دیگر هیچکس نبود. آن یکی هم کسی جز خدا نبود.
- پس چرا به جای یکی بود یکی نبود نمیگویی. یکی بود هیچکس نبود آن یکی هم خدا بود؟
پدر میثم، خوابآلود توپید به او: «تو فقط گوش بده میثم!»
- خُب!
اما دایی جان اوقاتش تلختر از این حرفها بود: «از هزار سال پیش، هرکس قصه گفته، اولش همین را گفته. هیچکس هم ایراد نگرفته.»
میثم خیلی خونسرد گفت: «خُب، دایی جان قصه را بگو.»...
داستان کتاب با چنین فضای طنزی پیش میرود. میتوانید داستان کامل را در کتاب که به بهای 1900 تومان چاپ و منتشر شده است دنبال کنید و بخوانید.
داشتم ماه را گرفتم و در کیسهای انداختم و با خود به خانه آوردم و آویزان کردم. دخترک گفت تو خیلی خودخواهی ماه که فقط برای تو نیست. ستاره گفت تو از خودت نپرسیدی که چرا ماه در خانهات
مجلات دوست کودکانمجله کودک 502صفحه 35