قصهی شنیدنی داییجان
سعید هاشمی
رختخواب دایی جان، میثم و پدر میثم را توی یک اتاق انداختند. میثم این را خواسته بود. با این که همیشه عادت داشت پیش مامانش بخوابد، اما این بار اصرار کرده بود که کنار دایی جان باشد. هرچه مامان به او گفته بود: «لازم نیست آن جا بخوابی. بیا پیش خودم بگیر بخواب.» گوش نداده بود. از بس که به او گفته بودند دایی جان استاد قصه است و تا کلهی سحر هم که بنشیند، قصههایش تمام بشو نیستند. مامانش هم که دیده بود حریف او نمیشود، دو تا رختخواب برای او پهن کرده بود. یکی را در کنار دایی جان، یکی را هم پیش خودش و به او گفته بود: «اگر یک وقت دیدی اینجا خوابت نمیبرد بیا پیش خودم بگیر بخواب.»
و میثم خوشحال بود. برای اولین بار بود که
دستش برنمیآید آرام گرفت و نشست.
ستاره بزرگ رو به مرد کرد و گفت چرا ماه را زندانی کردی؟. مرد گفت من همیشه میخواستم ماه را برای خود داشته باشم به همین خاطر از
مجلات دوست کودکانمجله کودک 502صفحه 33