که از آن استفاده کنید!» امام با تکان دادنِ سر قبول کرد و من مشغول کار شدم. چند لحظه بعد، امام، همانطور که روی سجاده نشسته بود، صدا زد: «آقای رحیمیان!» جلو رفتم و گفتم: «بله، بفرمایید!» من گفتم: «اینجا، روی میز، کنار دستتان.» امام فرمود: «نه، روی میز نگذارید! بهتر است جایی بگذارید که دست علی به آن نرسد. آن بالا بگذارید!» امام، بعد از این حرف، به تاقچهی بلندِ بالای تختخوابش اشاره کرد. من نگاه کردم و دیدم روی تاقچه پر از کتاب است و جایی برای رادیو نیست. امام، زود متوجه نگاه من شد و گفت: «عیبی ندارد، آن کتابها را پایین بگذارید تا جا باز شود!»
منظور امام را فهمیدم. علی کوچولو، زیاد به اتاق امام میرفت و با پدربزرگش بازی و صحبت میکرد. امام هم نوهاش را خیلی دوست داشت و میخواست رادیو در دسترس او نباشد تا راحت و آزاد در اتاق بازی کند و ایشان مجبور نشود به نوهاش بگوید: «به رادیو دست نزن!»
تو ماه را ندیدی؟ ناگهان چشمه فریاد زد: ماه!... پس بگو چرا امشب این گونه آشفتهام. ستاره با تعجب پرسید چطور؟ چشمه گفت آخر هر شب وقتی ماه در آسمان نمایان میشد عکسش در من میافتاد و پاکی و
مجلات دوست کودکانمجله کودک 502صفحه 9