خروس بالهایش را به هم زد و گفت: «غصه نخور رفیق! در عوض فردا روز خوشحالی توست. برای تو گوشت از هر غذایی خوشمزهتر است. فردا اسب ارباب میمیرد و تو میتوانی هر چه دلت میخواهد، گوشت اسب بخوری!» مرد جوان، تا این حرف را شنید، نگران شد و همان روز اسبش را به بازار برد و به قیمت خوبی فروخت و خوشحال و راضی به خانه برگشت.
صبح روز بعد، موقع خوردن صبحانه، صاحبخانه یک تکه نان کرهای پیش سگ انداخت تا بخورد. اما پیش از رسیدن سگ، خروس پرید جلو و نان را برداشت...
داستان کامل را در کتاب که به بهای 600 تومان چاپ و منتشر شده است، دنبال کنید و بخوانید.
سرباز ارتش شوروی- منطقه کوهستانی افغانستان- سال 1986
مجلات دوست کودکانمجله کودک 486صفحه 35